مریم:
اینجا سرای سرد سکوت است.
ما موجهای خامشِ آرامشیم.
با صخرههایِ تیرهترین کوری و کری.
پوشاندهاند سخت چشم و گوش روزنهها را
#اخوان_ثالث
نازی:
«سلامٌ عَلی
مَن يعيشَ في أعماقِ قُلوبنا
مِن دونِ مُعترفوا … »
سلام بر کسانی که
در اعماق قلب ما زندگی میکنند
بی آنکه بدانند…
انارستان لبخندی
که شکوه تابستان داغ را
به لطافت صبحگاهان
پیوند می داد ،
هنوز هم
کوچه باغ های نگاهت را
بر من گشوده است ،
چه شادمانه می چرخم
میان دو منظر !
غلامرضا پروینی
” پرند ”
مرضیه:
ابرها بر سینه آسمان
سنجاق شدهاند
شمعدانیهای تشنه را آب میدهم
ومیروم از اینجا
میروم تا آن سوی آبادی
جایی که پیچک امید
از آلونک تنهایی بالا رفته
جایی که هیچ چیز هرز نمیروید
میروم تا باغ شقایقهایم
مادربزرگ نان میپزد
بوی عطر نان گرم میآید
تا این سر آبادی
و حتی تا باغ شقایقهایم….
#حمید_صیدی
دفتر شعر باغ شقایقها
مریم:
باز میگردم
نزد آن قامت رعنایت
با جنگلی از درختان سر بریده
به امید آنکه چشم هایت به من آیینههایی روشن هدیه کنند و
لبانت سرچشمهی عشق و
قامتت سروی افراشته.
#شیرکو_بیکس
الهام:
در هنر چیزی گم نمیشود درست مثل طبیعت.
آلبر کامو
الهام:
همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را
مولانا
مرضیه:
ما را میگردند
میگویند همراه خود چه دارید؟
ما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم؛
پنهان نمیكنیم
چمدانهای ما سنگین است،
اما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم.
مرضیه:
مرضیه:
زن زمین پاک و بارور است
زن زندگیست….
و دﺳتان او
یگانه فرجودی ست
که به افسون گرﻣش میتوان
چنین جہان تیره افسردهرا،
به رنگ و آهـنگ و ﻓرهنگ آراست
و شادمانه زیست.
#پدیده_نادری
بابک:
در این سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خراب تر نمیزند
گذرگهی ست پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بستهات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
“ابتهاج”
mghr:
عشق میگوید که چاهی پیشِ پایت کندهاند؛
تیری برایت در چلّهٔ کمان نهادهاند؛
خنجری در ظلمت، در پس دیواری، به انتظارت برافراشتهاند؛
امّا این حس قدرتمند غریب چه بسا به تو پرهیز را نگوید،
و گریختن را،
و سپرْ داشتن را،
و جانْ از معرکه به در بردن را…
این حس غریب، هشدار میدهد امّا سلبِ اراده نمیکند.
✍🏽 #نادر_ابراهیمی
📕 #برجادههایآبی_سرخ
مرضیه:
زمان برای آنان که انتظار میکشند
بسیار کند میگذرد،
برای آنان که میترسند بسیار سریع،
برای آنان که غمگین هستند بسیار طولانی،،
و برای آنان که شادی میکنند بسیار کوتاه است.
اما برای آنان که عشق میورزند…
تا ابد ادامه دارد ….
هنری وندایک کارتر
مرضیه:
ز دسـتم بر نمیخیزد که یک دم بیتو بنشینم
بهجز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینم
تو را من دوست میدارم خلافِ هر که در عالم
اگر طعنهست در عقلم اگر رخنهست در دینم
سعدی
مرضیه:
چه فکر میکنی،
جهان چو آبگینۀ شکستهایست
که سرو هم در او شکسته مینُمایدت
چُنان نشسته کوه در کمین درههای این غروبِ تنگ،
که راهْ بسته مینُمایدت
زمانِ بیکرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمیست این درنگ درد و رنج
بهسان رود،
که در نشیب درّه سر به سنگ میزند، رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مُرده نیست
زنده باش!
(هـ. الف. سایه)
مرضیه:
“اگر نبودم، مرا در چیزهایی پیدا کنید، که دوستشان داشتم.
در ماه، در شکلِ انار.”
#غلامرضا_بروسان
مریم:
خودت بگو
زنجیر اگر برای گسستن نبود
پس این دستهای بسته را
برای کدام روز خسته آفریدهاند.
سیدعلی صالحی
مرضیه:
چطور میشود کسی را نه در انار، بلکه در شکل انار پیدا کرد؟ شعر در سادگیاش، عظیم است. دست میاندازد به آن پایینهای دل. به کنجی که نمیدانستی وجود دارد. پس مرا در جایی بگردید، که دوستش داشتم. در پسکوچههای بیعابر. در سایهی درخت و در میوهی کاجی که بر زمین مانده. معلوم نیست روی کدام شاخه بوده. به قول دیکنسون، بعضی شعرها سرمای عجیبی دارند.
#معین_دهاز
مریم:
شب که می آید
و می کوبد پشت در را،
به خودم می گویم
اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان….
#خسرو_گلسرخی
بابک:
بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پر کاه از سر راه بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست
دستهایی که بهم پیوسته است
( فریدون مشیری )
مرضیه:
مریم:
دکتر آنه دوگونچی:
بی تو
بی تو ، هم
می گذرد روزگار…..
بی تو ، هم
هم چنان
دوره میکنیم ملال روزها را
بی تو ، امّا
خالی ست جای نمک
برسفره ی زندگی
الهه ی شب فسُرده حال
فانوسِ مهتاب می برَد
ستاره ی سحری می دمَد
امّا چشمک نمی زنَد
طبیعت
درپرده ی سکوت
فروخفته
نسیم راه نیفتاده
از ایستگاه شرق
شوری ندارند فصل ها
مگر آنگاه که
خورشیدِ عشق بدمَد
نسیمِ شرقی رقص کنان
راهی شود……
قُمریان و هزاران
لب بگشایند
غُنچه ی بهار بشکُفَد
شور وغوغا ،جنون وسودا
آنگاه ست که تو باشی
بی تو ، امّا
همچنان
دوره میکنیم
ملال را
روزها را
و تکرار را
۴۰۰/۹/۳۰
آنه محمد.
مریم:
میخواهم عاشق شوم
تا دنیا را تبدیل به پرتقال کنم
و آفتاب را بدل به فانوسی برنجی
میخواهم عاشق شوم
تا پایان دهم پلیس را، مرزها را،
بیرقها را، زبان ها را،
رنگ ها را، نژادها را.
محبوبِ من، میخواهم تنها برای
یک روز دنیا را بگردانم
تا جمهوری احساس را بنا کنم ..
نزار قبانی
شیوا:
اما امروز
در محاصره پنجره های پاییز
می خواهم تو را به نام بخوانم
آتش کوچکی روشن کنم ،
چیزی بپوشم و تو را
ای پیراهن بافته از گل پرتقال
و شکوفه های شب بو ،
صدا کنم….🌹🍊
#نزار_قبانی
پریسا:
+ چیزی که دنیا بهش نیاز داره
بازگشت به نجابت و مهربونیه…
مریم:
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پُرتپشتر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم
پُرطبلتر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم…
(احمدشاملو)
مریم:
مریم:
و گفت: هر محبّت که به عوض بود، چون عوض برخیزد محبّت برخیزد ..
ذکر جنید بغدادی؛ تذکرةالاولیا
مریم:
زمانه سیاه سپری می شود،
روشنایی بر آستانه ایستاده است،
باران می نشیند، آسمان صاف خواهد شد، آرامش خواهد رسید و شوربختی ها پایان میگیرد…
اما تا این همه در رسد، چه رنج ها که بر ما نخواهد رفت!
وجدان بیدار
اشتفان تسوایگ
مرضیه:
جایی نیست که زندگی باشد
و عشق نباشد
در استکان های چای، درگلدان،
در انتظار گل
آنجا که از عشق خبری نیست،
از زندگی هم نیست…
#نادر_ابراهیمی
پریسا:
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
ما در همان فضا
انتظار میکشیم.
مرضیه:
گنج و رنج زبان
ای زبان هم گَنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
#حضرت_مولانا
این زبان هم گنج است و هم رنج.
با یک جمله می توان گره از کار و فکر و احساس کسی گشود. با جمله دیگر می توان در تمام وجود کسی گره افکند.
اگر با کلام و زبان نمی توانیم گره گشایی کنیم، بهتر است لب دوخته و زبان در هم کشیم و نظاره گر باشیم، گوش ها را باز کرده و بیاموزیم.
ای زبان تو بس زیانی مر مرا
چون تویی گویا چه گویم من ترا
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان توی
ای زبان هم رنج بیدرمان توی
هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
#مثنوی_معنوی
نازی:
#یادداشت_روزانه
باران آرام آرام بر سکوی پنجره میخورد و با صدای نتها ترکیب میشود و بر گوشهای من نازل.
چشمهایم حریصانه لحظه لحظه حرکات دستهای چابکات بر ساز را میبلعند و لبریزتر از قبل، همچنان مات تو.
روزگاری دور، دقیقا نمیدانم چند سالهام، پنج، شش، یا شاید هم هفت. فقط صدای موسیقیای عجیب را میشنوم. در زمان گم می شوم و تکتک نتها بر بندبند وجودم مینشینند به راه نوازش.
و من مسخ سلها و میها صمیمانه ای عمیق را به شور مینشینم.
موسیقی که تمام میشود من، انگار تازه آغازیدهام.
موسیقی که تمام میشود من شکوفیدهام.
قلبم تندتر میزند و گرمتر. چیزی در درونم قد میکشد که من را پشت سر میگذارد و در بیانتهای من، به ناسوت گره میخورد و صدای مادرم که: ” چرا ایستادی؟ چی شد یکدفعه؟” دستهای کوچکم را به دستان زیبای سپیدش می سپارم و لبخندی خاموش با قطره اشکی براق، که برای مادرم کافیست تا بفهمد قلبم برای همیشه گرفتار آن نتها باقی خواهد ماند، که بداند دخترش در شکوه لحظهای چند، غوطه خواهد خورد به راه عشق تا همیشهای جاوید.
و سالها می گذرد…
و دختر مادرم که این روزها مادر پسرم است همچنان عاشق، در آوای سحرآمیز پیانو غرق، عشق را همچنان مزمزه میکند با لبخندی خاموش و قطره اشکی براق، از همان ملودی متعلق به سالهای دور: ” عروسی عشق”*
Wedding of love*
نازی تارقلیزاده
نازی:
یک زن
در ظریف ترین نقطه ی شب،
هنوز هم دوست داشته شدن را
انتظار می کشد.
تورگوت اویار
فتانه:
عروسک
ما چشم در راهِ بهار دیگری بودیم
جویای روز و روزگار دیگری بودیم
آن خواجهٔ خضری که آمد خشکسال آورد
ما تشنه و چشمانتظار دیگری بودیم
بُنبستی از اینسان نبود آن کوچهسارِ شوق
ما رهسپار رهگذار دیگری بودیم
همچون پیازی پوستها بر پوستها، افسوس!
بعد از رهایی در حصارِ دیگری بودیم
گُلخانهٔ تنگ و چراغ نفتی و گرماش
وقفِ تو! ما محوِ بهار دیگری بودیم
شد آسمان بیآسمان و صبح شد بیصبح
چون دید ما را در گذارِ دیگری بودیم
نخ را بکش تا این عروسک، راهِ خود گیرد
ما بیقرارانِ مدارِ دیگری بودیم.
محمدرضا شفیعی کدکنی
مجموعهٔ شعر «طفلی به نام شادی»، تهران: ۱۳۹۹
پریسا:
«عمیق» ترسناک است.
انسان های عمیق دوستان کمتری دارند
نوشته های عمیق، مخاطبانی اندک
عشق حتی، وقتی که عمیق میشود…
درست مثل استخرهای عمومی که همواره
در بخش های عمیقش آدم های کمتری میبینی…
«سطح» اما امن است.
#علیرضا_آدینه
مرضیه:
مرضیه:
اگر بُگذشت روز ای جان
به شب مهمانِ مَستان شو
بَرِ خویشان و بیخویشان
شبی تا روزْ مهمان شو
شبِ تیره چه خوش باشد
که مَهْ مهمانِ ما باشد
برایِ شب رُوانِ جان،
بَرآ ای ماه، تابان شو
#مولانا
پریسا:
◾️شعور و وجدان را میتوان به عضلات تشبیه کرد،
هر عضلهای را که به کار نبریم ضعیف و ضعیفتر می شود…
دنیای سوفی، یوستین گردر
minoosh:
خاطره
می رقصد
می رقصد گُل سرخ
بررهگذارِ نسیم
چه نجوایی دارند
این دو یار
هم چنان
درسماع ست گُل سرخ
تاب می آورَد
هجمه های روزگار را
سیلیِ طوفان رگبارِ باران
امّا
هراس دارد از
زمزمه ی خاموشِ
برف ریزان
غبارِ برف
غُبارِفراموشی ست
غُبار دفن شدن
یخ بستن
گُل سرخی ست
قلبِ آدمی
پذیرایِ طو فان ها
حرمان ها وافتادن ها
با این همه
می بالَد ،می شُکُفَد
هم عنان با عُسرت ها
امّا
می پژمُرَد ،می می میرَد
آنگاه که فراموش شود…..
قلبِ آدمی
زنده ست به
خاطره
خاطره عشق
خاطره دوست
دوست
دوست….
۴۰۰/۹/۵
دکتر آنه محمد دوگونچی
مرضیه:
جانا فروغ رویت در جسم و جان نگنجد، آوازه جمالت اندر جهان نگنجد، وصلت چگونه جویم ؟ کاندر طلب نیاید، وصفت چگونه گویم ؟ کاندر زبان نگنجد…
#عطار دکتر رشید کاکاوند
پریسا:
آدمیان در راه کسب ثروت هزار بار بیشتر میکوشند تا در کسب فرهنگ، حال آنکه به یقین، «آنچه هستیم» بسیار بیشتر موجب سعادتمان میشود تا «آنچه داریم.»
✍🏽 #آرتور_شوپنهاور
📕 در باب حکمت زندگی
پریسا:
به قول صائب تبریزی:
«آرامش است؛عاقبت اضطراب ها…»
خلاصه که اینقدر غصه نخورید بالاخره خوب میشه، قشنگ میشه، میرسیم، میبینیم، میخندیم:)
minoosh:
به سمت هنر بروید
نه لزوما به عنوان شغل و با هدف پول درآوردن.
انواع هنرها راهی بسیار انسانی هستند
برای تحمل پذیر کردن زندگی …
به سمت هنر بروید فارغ از اینکه چقدر در آن خوب یا بد هستید.
#کورتونهگات
#رقص_کرمانجی
قالبیاف:
قالبیاف:
استاد رضا پروینی:
فاطمه:
پریسا:
پاییز کوچک من
دنیای سازش همهی رنگهاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفتهام را
در خوشترین زمینه به گردش می برد.
حسین منزوی
#موبایلگرافی نازنین از کانادا
مریم:
خواب خیانت است به شب …
موریس بلانشو
شیوا:
کاج های زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه
آسمان به اندازه آبی
سنگچینها، تماشا، تجرد
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ
ناودان مزین به گنجشک
آفتاب صریح
خاک خوشنود
چشم تا کار می کرد
هوشِ “پاییز” بود
ای عجیب قشنگ
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ
چشمهایی شبیه حیای مشبک
پلکهای مردد
مثل انگشتهای پریشان خواب مسافر
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس،مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده میشد
فکر
آهسته بود
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد🍁🍁🍁
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
#سهراب_سپهری
پریسا:
تار ديدن يه آپشن خيلی خوبه.
تار بشنوی يه سری حرفا رو، تار دوست داشته باشی آدما رو، تار ناراحت بشی، تار از يكی بدت بياد، تار اميدوار بشی، تار نا اميد بشی، تار يه آدمی رو بخوای، تار يه آدمی رو نخوای.
تار زندگی كنی، هيچی واضح نباشه، از همه چی خيلی مبهم رد بشی؛ اينجوری مثلا خيلی تار همهچی خوبه يا خيلی تار بد.
بیخيالی يه نوع تار ديدنه دیگه…
#مرآ_جان
پریسا:
ميشود حالِ بدِ ثانيه ها خوب شود
شهر هم غرقِ هم آغوشی باران باشد…
#اميد_صباغ_نو
الهام:
فکر میکنید هنرمند کیست؟…هنرمند موجودی سیاسی است که در همه حال از هر واقعۀ دلخراش، پرشور یا فرحبخشی که در جهان رخ میدهد آگاه است و خودش را تماماً در قالب بازتاب این وقایع شکل میدهد. نقاشی نمیکنیم تا آپارتمانها را تزیین کنیم. نقاشی ابزاری است برای جنگیدن.
پیکاسو
مریم:
پاییز امسال را تنها و تنها
به جمعآوری واژهها
خواهم نشست
و زمستان، بلندترین شعر دنیا را
برای عشق تو خواهم نوشت.
• شیرکو بیکس
مریم:
در این مشرق زمین
هرچه کردم
واژۀ « آزادی » و « زن » را
روی دو صندلی پهلوی هم
بنشانم رو به روی یک آیینه
بیهوده بود
همیشه
واژۀ سنت با سبیلی آخته
خودش جای زن می نشست
#شيركو_بيكس
مرضیه:
مثلِ خرمالوهای رسیده حیاطِ مادربزرگ
مثلِ عطرِ دارچینِ چایهای عصرانه
مثلِ بارانِ پاییز، مِثل عود
مثلِ انارِ دانهدانه با گلپر
مثلِ موسیقیِ خشخشِ برگها
مثلِ نوشتنِ آخرین خطِ مشقهای دوران کودکی
مثلِ عید، مِثلِ آب بازی
چیزهای خوب ساده اند
و تنها شنیدنِ اسمشان کافیست
تا خوب شود حالِ دلت…
نبودشان زندگی را متوقف نمیکند
امّا زندگانی را تلخ خواهد کرد
درست مِثل تو…
#سارا_اسدی
مرضیه:
یاد آن شب که تو را دیدم و
گفت دلِ من با دلت از واژه عشق ؛
چشم من دید
در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق ؛
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت …
#فروغ_فرخزاد
الهام:
میشود
رؤیاهایم را خودم انتخاب کنم،
تا آنچه را محقق نمیشود
در خواب نبینم…؟
#محمود_درویش
مرضیه:
#نزار_قبانی
اگر از من بپرسی عشق چیست؟
میگویم که
عشق صدای توست که
صد درد قلب مرا تسکین میدهد.
شاهرخ:
کودکی که مطالعه میکند متفکر فردا
خواهد بود
به کودکانمان #مطالعه کردن و #تفکر
بیاموزیم
یک روز
از این همه دانستن ،
خواندن ، جُستن ، نگریستن ،،،
ازاین همه تکست های گوناگون ،
پروفایل های خشکیده
کنار صفحه ی تلفن
خسته خواهی شد !
یک شب
از فراموش کردن لحنی ،
پلک زدنی ،
حرکات دستی ،
عطری ، خسته خواهی شد
و آغوشت
از این همه سرما
نگاهت
از غبار زمخت فراموشی
و دست هایت
از زمهریر بی مهری
خسته خواهند شد !
دل نگران آینده
گذشته را با خاطره هایش
به آغوش می کشی ،،
بی آنکه اخم کنی
چای آخر شب را
داغ ِداغ هورت می کشی ،
و کوچه سار اندوهی را
به سوی خاطره ای ، رویایی
آهسته ، آهسته
قدم می زنی !
یک روز ،،،
غلامرضا پروینی
” پرند ”
جمال:
اولین برف پاییزی 1400 در کوه های اطراف شهر باران.
شیوا:
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی
مولانا
مرضیه:
مرضیه:
هیچ چیز برای من نماند
نه رستوران ها در باران
نه گیسوان خیس تو در کوچه های باران زده
نه ارکسترهایی که قرار بود تا پایان
عمر من و تو در باران تانگو بنوازند
پرنده ها
از روی خبرهای روزنامه ها پرواز کردند
.
تنهایی هم
هنوز رنگ بنفش داشت
می خواستند بر تنهایی من و تو
در شب و سکوت پرده های سیاه بکشند
من و تو آرام آرام
به ویرانی و وارستگی
خو گرفته بودیم
برای فراموشی غروب های
تهی از خورشید
هر روز باید به گورستان می رفتیم
برای آماده شدن روزهای سخت
برای زبان از یاد رفته
برای پوشیدن لباس های بی قواره
که در غیبت من و تو
دوخته بودند.
#احمد_رضا_احمدی
شیوا:
محبوب من کوچهها، محلهها مثل ترانهها پیشرفت میکنند. کوچهای که شما در آن رفت و آمد دارید، آسفالتهایش طلا شده است. درختهایش میوههایی طلایی میدهد، پنجرهها طلا شدهاند. خستگی چه خوب است پس از آنکه دنیا را به هوای دیدن شما گشته باشم. من میدانم در این دنیا چه کار دارم. من به دنیا آمدهام که شما را دوست داشته باشم. چنانکه جوجه مرغابی همیشه که سر از تخم در میآورد بدوبدو میدود، من هم بدوبدو به سمت شما دویدهام.❤️
#محمد_صالح_علاء
مرضیه:
همهروز روزه بودن، همهشب نماز كردن? همهساله حج نمودن،سفر حجاز كردن ? شبجمعهها نخفتن بهخدای راز گفتن ?ز وجود بینیازش، طلب نیاز كردن ?به مساجد و معابد همه اعتكاف جستن ?ز مناهی و ملاهی همه احتراز كردن? ز مدینه تا به كعبه، سر و پا برهنه رفتن ?دو لب از برای لبیک به وظیفه باز كردن ?بهخدا كه هیچیک را ثمر آنقدر نباشد? كه بهروی ناامیدی درِ بسته باز كردن…! #شیخ_بهایی
بابک:
سالِ بیباران،
جُل پاره ییست نان؛
به رنگِ بیحُرمتِ دلزدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار
و به بوی تقلب.
ترجیح میدهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُوارا تر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.
سالِ بیباران
آب
نومیدیست.
شرافتِ عطش است و
تشریف پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ میگویی:
«خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است
و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگیام ،
سیرابِ عطش
گر آب این است
و نان است آن !
” شاملو ”
بابک:
آنگه که در روزِ هیاهو
در شب
بهسان مرگ
خاموش میشود
وین شهرها
همه در تیرگی
مستاند و غوطهور
و آنگه که سایهی تاریک و روشنِ شب
با این زمین و خاک میگردد آشنا
اِنعامِ ناچیزِ زحمتِ هر روزه میشود
ساعات شبزندهداری و ملال من
سر میرسد ز راه
در این بطالتِ شب
اَژدَهابانِ سرکشِ قلبم
آشکارا شعله میکشند
آنگه
در این سرِ شوریده و غمین و فسرده
هر آن جوشش است!
در قلب
آرزوها چه میتپند و
در جان چه شورش است!
آنگاه
پیش روی من
طومار بلند خاطرات زنده میشود
از بینِ این همه
میپاشم از برون
نفرین و لعنتی میفرستم
بر خاطرات خویش…
تلخ است گریهام
تلخ است شِکوِهام
اما سطور غمگنانهی
این خاطرات را
هرگز ز طومار زندگی
پاک نخواهم کرد…
“الکساندر پوشکین”
بابک:
در روزگارِ غصه اما
در خاموشی ات
غمناک
نجوا کن
نامم را
و بدان که از تو یادی هست
و بدان که در دنیا قلبی هست
قلبی که
تو
در آن
زنده یی…
از شعر در نامِ من برای تو چیست
الکساندر پوشکین
مریم:
آب، نان، آواز
.
.
.
.
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناریها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کزچه در آن تنگناشان باز شادیهای شیرین است.
کمترین تصویری از یک زندگانی:
آب،
نان،
آواز،
ور فزونتر خواهی از آن،
گاهگه،
پرواز
ور فزونتر خواهی از آن شادیِ آغاز
(ور فزونتر، باز هم خواهی…بگویم، باز؟)
آنچنان بر ما به نان و آب،
اینجا تنگسالی شد
که کسی در فکرِ آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوقِ پروازی نخواهد بود.
محمدرضا شفیعی کدکنی
مریم:
جنگ است اسماعیل
جنگ است
و بعضی از جسدها را بینام و نشان دفن میکنند
و بعضیها را با نام و نشان
و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامهی تاریخی دارند یا نه
آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد
و باران خادم و خائن نمیشناسد
اسماعیل!
برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم
چه چشمهایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی
میتوانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم
بی آنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم
و حالا کجایید؟
غلطکها از روی استخوانهای شما زمین را صاف میکنند
خیل موریانهها مردمک چشمتان را به نیش میکشد
و شما مرده خواهید بود تا روزی که دیگر بار زنده شوید!
خوزستان!
هشتاد سال جهان شیر سیاه تو را نوشید
حق داری که حالا خون سرخ بخواهی…
#رضا_براهنی
بابک:
در سینهاش جستوجو کردند
جز قلبش نیافتند…
در قلبش جستوجو کردند
جز مردمش نیافتند…
در صدایش جستوجو کردند
جز اندوهش نیافتند…
در اندوهش جستوجو کردند
جز زندانش نیافتند…
در زندانش جستوجو کردند
و نیافتند مگر خود را که به زنجیرها گرفتار بودند.
غروب،
غروب بود و
آوازخوان، آواز میخواند…
“محمود درویش”
شیوا:
زلالِ چشمه ے
جوشیده از دل سنڪَی
الا ڪه آینه ے صـــبحِ بی غبار تویی
دلم هواے ٺو
دارد، هواے زمزمه اٺ
بخوان ڪه جاریِ آواز جـــویبار تویی
#حسین_منزوے
مرضیه:
ازمیان تمام چیزهایی که دیده ام
تنها تویی که میخواهم به دیدن اش ادامه دهم
از میان تمام چیزهایی که لمس کرده ام
تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم.
خنده ی نارنج طعمت را دوست دارم.
چه باید کنم ای عشق؟
هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمیدانم عشق های دیگر چه سان اند؟
من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زنده ام .
عاشق بودن، ذاتِ من است
#پابلو_نرودا
ترجمه : #بابک_زمانی
بابک:
ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟
کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟
تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیدهست
در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت
آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت
بس چوب حراج از طرفِ بیوطنانت
خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها
بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت
رودابهٔ من! رودگری کن که فتادند
در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت
رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو
بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت
ای باغِ اهوراییام افسوس که کردند
بیفرّه و بیفرّ و شکوه، اهرمنانت
همخوانِ نسیمم من و همگریهِٔ باران
در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت…
“حسین منزوی”
قربان ترکهای لبت خوزستان
تلخی مزاج رطبت خوزستان
سوزانده مرا که دختر بارانم
پیشانی داغ از تبت خوزستان
#صدیقه_کشتکار
سرسبزی باغ و رونق ایران کو؟
همبستگی مردم هم پیمان کو؟
از تشنه لبان رود کارون چه خبر؟!
ای ابر سیاه، العطش، باران کو؟
#صدیقه_کشتکار
#خوزستان
مریم:
زندانیانِ هر کجا
هر چه دارید برای من بفرستید
بیم ها فریادها و کسالت هاتان را
ماهیگیرانِ هر چه ساحل
هرچه دارید برای من بفرستید
تورهای خالی و دریازدگی تان را
دهقانانِ هر چه زرع
هرچه دارید برای من بفرستید
گل ها لباس های پاره پوره
سینه های بی شیر
شکم های شرحه شرحه
ناخن های شکسته تان را
به نشانیِ من …. به هر کافه
به هر خیابانِ این دنیا
دارم پرونده ای قطور جمع می کنم
از رنج آدمیان
تا پیشکش کنم به محضر خدا
بعدِ امضا با لب های گرسنگان
با مژِگانِ هنوز منتظران
با دستِ شما درماندگانِ هر کجا
اما بیش از همه، از این می ترسم
که مبادا خدا نیز خواندن نداند
محمد الماغوط شاعر سوری
ترجمه محمدرضا فرزاد
شیوا:
-آدمها وقتی میآیند
موسیقیشان را هم با خودشان میآورند
ولی وقتی میروند
با خود نمیبرند
آدمها
میآیند
و میروند
ولی در دلتنگیهایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانهمان میمانند…
هرتا مولر
پریسا:
یکی از نشانههای بلوغ همین است که بدانی چطور چیزی را که برای دیگران اهمیت دارد، درک کنی، حتی اگر برای خودت اهمیت چندانی نداشته باشد.
کالین هوور / ما تمامش میکنیم
مرضیه:
من خودم هستم !
همانی که هرگز پشت هیچ نقابی پنهان نمیشود !
آدمها چه خوششان بیاید چه نیاید من از دنیای خودم بودن بیرون نمیآیم .
رفتار من هم قد و قوارهی شخصیتم است و به تنِ احساسم زار نمیزند
و آسمان دنیای من فقط یک رنگ دارد!!
پریسا:
همه ما نابینائیم،
هر کداممان به نوعی
آدمهای خسیس نابینا هستند چون فقط طلا را می بینند،
آدم های ولخرج نابینا هستند چون امروزشان را می بینند، آدمهای کلاهبردار نابینا هستند، چون خدا را نمی بینند،
آدمهای شرافتمند نابینا هستند، چون کلاهبردارها را نمی بینند،
خود من هم نابینا هستم چون حرف می زنم اما نمی بینم که شما گوشهایی شنوا ندارید.
#مردی_که_میخندد
#ویکتور_هوگو
مریم:
اگر روزی
جز شادی تو
چیز دیگری خواستم
به عشق من شک کن ..
عباس معروفی
مریم:
گاهی دلم می خواهد بگذارم
بروم بی هرچه آشنا…
گوشه دوری گمنام
حوالیِ جایی بی اسم
بی اسمِ خودم اشاره به حرف
بی حرفِ دیگران اشاره به حال
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم
اینجا چه می کنم
#سیدعلی_صالحی
مریم:
ديدی جهان همه از مگویِ من است و
مويههايی همه از مپرسِ تو!؟
تو چه میدانی
که بر ميهنِ من چه رفته است!
در حيرتم از تحمل پروردگاری
که گويی ترکهی کهنسالِ خويش را
تنها بر گُردهی فلکزدگانِ زمين میشکند!
سیدعلی صالحی
پریسا:
آدم ها در مقابل تغيير ٤ گروهند:
١- تغيير را مي سازند؛
٢- تغيير را پيش بيني مي كنند؛
٣- با تغيير، تغيير مي كنند؛
٤- در برابر تغيير مقاومت مي كنند؛
گروه اول كار آفرينان،
گروه دوم مديران،
گروه سوم طبقه متوسط،
گروه چهارم افراد نادان !
الهام:
ميلادي أنت
و قَبلك لا أتذكر اني كُنت…
تولد ِ من تویی
و پیش از تو
به یاد نمیآورم که وجود داشتم…
#نزار_قباني
مترجم: اسماء_خواجه_زاده
بابک:
روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد،
روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند_مثل من_
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی،
آن روز می گویم، تردید نکن!
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی…
“نزار قبانی”
مرضیه:
ﮔﻔﺘــﯿﻢ ﭼـﺮﺍ ﯾـﺎﺭ ﺑـﺸﺪ ﺳﺎﻏــﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐـﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾـﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑـﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ #مولانای_جان
شیوا:
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
« اقبال لاهوری ”
صدیقه:
بابک:
اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه یی ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم.
آه عشق من
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند.
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید.
تنها، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم.
عشق من
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت.
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان.
“پابلو نرودا”
پریسا:
Stop waiting
For Friday, For summer,
For someone to fall in love with you,
For life.
Happiness is achieved when you stop waiting and make the most of the moment you are in now.
اينقدر صبر نكن!
براى جمعه، براى تابستون،
براى اينكه يكى بياد و عاشقت بشه، براى زندگى.
خوشبختى زمانى بدست مياد كه از صبر كردن دست بكشى و از همين لحظه اى كه توش هستى بيشترين استفاده رو كنى.
سید مریم:
ایران دَرّودی (زاده ۱۱ شهریور ۱۳۱۵) نقاش برجسته ایرانی است.
او همچنین کارگردان، نویسنده، منتقد هنری و استاد دانشگاه رشته تاریخ هنر است.
“درودی” به عقیده برخی پیرو مکتب فراواقعگرایی است.
سالوادور دالی هیچگاه سبک درودی را نزدیک به سبک خود نمیدانست و درودی را هنرمندی از خطه شرق با ذوق و استعداد بینهایت توصیف میکرد.
نقاشی عصیان من است و شکیبایی من از پذیرش موفقیتی که تلخ ترینها را به من شناساند… بهترین باورهای رنگینم را ساخت…
امروز از خودم میپرسم آیا این نقشهای رنگین، خاکسترهای منِ سوخته است یا نور و جرقه ای گداخته که خلاقیت را بشارت میدهد؟
و این پرسشی است که زندگیام در آن خلاصه شده است.
نازی:
«إبتَسم؛ فَلَن یَتغیّر العالم بِحُزنک»
بخند که جهان
با اندوهِ تو دگرگون نمیشود…
#جبران_خلیل_جبران
نازی:
بر بومِ روزهای حرام شده،
چه رنگها که هدر رفتند
و تو نشدند.
#عباس_صفاری
الهام:
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس
به خانهاش نمیرسد؟
#گروس_عبدالملکیان
الهام:
اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم
که می شوم …
مهم نیست!
مهم این است که زندگی یا مرگ من
چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد …
ماهی سیاه کوچولو
#صمد_بهرنگی
شیوا:
چو فرشتگان و مرغان، من اگر پرنده بودم
به فراز آسمانها پر و بال مىگشودم
ز شفق كه بحر عشق است و ز مه كه خرمنِ مهر
دو سه جرعه مىگرفتم، دو سه خوشه مىربودم
به شتاب مىگذشتم ز كنار بزم پروين
به بساط عيشِ زهره، دو سه لحظه مىغنودم
ز شرابِ زهره بر آتشِ غصه مىزدم آب
ز دل اين سپاهِ غم را چو گياه مىدرودم
ز تو اى بلاىِ جانم، ز تو اى طبيب دردم
بلى از تو، از جفاىِ تو، ترانه مىسرودم
پر و بال مىگشودم به فرازِ آسمانها
چو فرشتگان و مرغان، من اگر پرنده بودم
#مهدی_اخوان_ثالث
پریسا:
تو هستی
و همین برای من کافیست
همین ک من مطمئن باشم
تو میخندی
راه میروی
غذا میخوری
زندگی میکنی
هر روز صبح از خانه بیرون میزنی.
با رفیق های فابریکت پایه ی مهمونی میشوی، حرف می زنید، می رقصید ، جیغ می زنی شادی می کنی، قرار میگذاری.
همین که هر روز زیباتر می شوی.
همین که به سفر می روی، با عشق به گلدونهای اتاقت رسیدگی می کنی.
چایت را میخوری
اهنگ را با صدای بلند گوش میدهی.
و تند رانندگی میکنی
همین ها ک حکایت بودنت را میکنند
برای من کافیست.
همین ک مریض نشوی
غصه نخوری
شانه هایت نلرزد
کافیست.
جانِ دلم!
تو فقط باش، همین.
من حاضرم هر روزم بدتر از دیروز باشد.
و هر روز و هر شب برای دل نداشته ام
قدمبزنم.
#رضا_روح_محمدی
بابک:
…که ما همچنان می نویسیم
که ما همچنان در اینجا مانده ایم
مثل درخت که مانده است
مثل گرسنگی که اینجا مانده است
و مثل سنگ ها که مانده اند
مثل درد که مانده است
و مثل خاک که مانده است
مثل زخم
مثل شعر
مثل دوست داشتن
مثل پرنده
مثل فکر
مثل آرزوی آزادی
و مثل هر چیز که از ما نشانه یی دارد…
“محمد مختاری”
پریسا:
پریسا:
میخواهی دلتنگت نباشم
انگار كه بخواهی شیروانیهای “رشت” خیس نباشند
انگار كه بخواهی زمستانهای “الموت” سرد نباشند
انگار كه بخواهی پاییزهای روستای چنار “كاشان” زرد نباشند
دنیا اما كاری به خواستن هیچكس ندارد
من هم سالهاست میخواهم كنارم باشی.
#لیلا_كردبچه
مرضیه:
خاکم شده گنجورِ زَر، از تابشِ خورشیدِ تو
وز فرِ تو پَرها دَمَد، از فِکرتِ طیارِ من
ای در کنارِ لطفِ تو، من همچو چنگی بانوا
آهستهتر زن زخمهها تا نگسلانی تار من
▪️مولانا
مرضیه:
#هوشنگ_ابتهاج
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
مسعود:
فریدون مشیری
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه مرا بانگ برآورد
که این حرف نکوست ،
دل که تنگ است برو خانه دوست…
شانه اش جایگه گریه تو
سخنش راه گشا
بوسه اش مرهم زخم دل توست
عشق او چاره دلتنگی توست…
دل که تنگ است برو خانه دوست…
خانه اش خانه توست…
باز گفتم:
خانه دوست کجاست؟
گفت پیدایش کن
برو آنجاکه پر از مهر و صفاست
گفتمش در پاسخ:
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم ،
یادشان در دل من ،
قلبشان منزل من…!
صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق!
تو دلت سبز ،
لبت سرخ ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ ،
تنت گرم ،
دعايت با من!
روزهايت پى هم خوش باشد..!
بابک:
مریم:
امنیّت و نا امنی به آن ختم نمیشود
که مردم در کوچه و خیابان که راه میروند یا شبها در خانه میخوابند، احساس نا امنی داشته یا نداشته باشند.
بهطور کلی
نامشخص بودن جو اجتماعی
عدم همخوانی گفتار و کردار در سطح رسمی، عدم تطابق ادعا با واقعیت، عدم انطباق تدبيرها با روح زمان، همهی اینها تزلزل خاطر در حدّ ناامنی میآورند.
#محمّدعلی_اسلامی_ندوشن
مریم:
بعضی آدمها آنقدر خوشبختاند که «به طور طبیعی» مهرباناند: هیچ تلاشی نمیکنند که مهربان باشند؛ مهربانی مثل چشمه از لابلای کلمات، نگاه و حالات تنشان میجوشد. دوستی با این آدمها کیمیای سعادت است و دوست داشتنشان تنها کاریست که از اطرافیانشان برمیآید: نمیشود دوستشان نداشت.
ابراهیم سلطانی
بابک:
من همیشه در هجرت بوده ام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان دیگر جغرافیایی رفتن. هجرت یعنی از حالی به حال دیگر، از یک فضای فکری به فضای فکری تحول یافته ای رفتن. هجرت همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر، بالاتر، کامل تر یا کامل شونده تر. هجرت، جغرافیایی نیست. از یک شهر به شهر دیگری رفتن، اما با همان کیسه و کوله بار عقیده هایی که مشخصا نسنجیده ای شان و با آن بارت آورده اند یا بار آمده ای، … هجرت نیست. میخکوب بودن است. جهل ها همان جهل ها و نفهمی ها و عقیده های تیزاب سنجش نخورده همان عقیده های مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده، که تازه، همه اش هم حسرت همان مکان سابق پشت افق مفقود.
#ابراهیم_گلستان
مریم:
در سینه دلم گم شده
تهمت به که بندم؟
غیر تو کسی ، راه در این خانه ندارد
#محمد_علی_بهمنی
مریم:
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از صدا دیگر تهی بود
ولی اینجا به سوی آسمانهاست
هنوز این دیده.
امیدوارم
خدایا صدا را میشناسی
من او را دوست دارم
دوست دارم..
#فروغ_فرخزاد
مریم:
تو را عاشقانه تر
دوست خواهم داشت
چه بمیرم، چه بمانم
قلب تو آشیانهی من است
و قلب من باغ و بهار تو
مرا چهار کبوتر است
چهار کبوتر کوچک
قلب من آشیانهی توست
و قلب تو باغ و بهاران من...
فدریکو گارسیالورکا
مرضیه:
مرضیه:
بیهمگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیدهی عقل مست تو چرخهی چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بیتو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
▪️مولانا
باز هم از شهر خوبان مشک خون آورده اند
رد پایی تازه از دشت جنون آورده اند
آینه با شمعدان و شاخه ای یاس غریب
حجله ای را هم برای سووشون آورده اند
پیکری را که خودش چون باغبانی خسته بود
از کدامین خاک بی بر ,لاله گون آورده اند؟
شور شیرین را که دیدند از نگاه عاشقش
دست فرهادی دگر از بیستون آورده اند
از لبانش ترجمان تازه ای را خوانده اند
ذکرهای “حا و سین و یاء و نون “آورده اند
آخرین دردانه ی تسبیح را بوسیده اند
آخرین سرباز را از دست خون آورده اند
#سمیرا_یکه تاز
پریسا:
همهی انسانها هر روز صبح که
بیدار میشوند
موهایشان را درست میکنند،
اما قلبشان را نه…
چگوارا
مرضیه:
ناتالی در فاصله ها
خاطره ی تو در من زندگی میکند
من عشق زندگی تو بودم
و فداکاریهای زیادی برایت کردم
چه اتفاقی برایت افتاده؟
کجایی که دیگر به غروب من بازنگشتی
چه کسی مراقب توست؟
چه کسی برای تو زندگی میکنه؟
چه کسی منتظرت میماند
دیروز آرامش داشتم
امروز دیگر خسته ام از زندگی
از زندگی بدون امید اینکه
آغوش تو دوباره در کنار من باشد
چه اتفاقی برایت افتاده؟
کجایی که دیگر به غروب من بازنگشتی
چه کسی مراقب توست؟
چه کسی برای تو زندگی میکند؟
چه کسی منتظرت میماند
دیگر برای تو مهم نیست
که من اینطور زجر میکشم…
“از متن فیلم غرور و تعصب”
الهام:
قلب گره گره ام را
گذاشته ام توی جیب جلیقه ام
و قدم زنان می روم
تا چارراه شلوغ
درست مقابل ساعت
(بی هیچ پرسشی از گروهی که
در حال تخمه شکستن اند)
گاهی فقط/ پا سست می کنم
و از کیوسک های مطبوعاتی می پرسم
عکس تمام قد عشق را
روزنامه ها کی چاپ می کنند؟
#زنده_یاد
#اورنگ_خضرايی ( ۱۳۷۸_۱۳۳۱)
بابک:
اندیشیدن به پایان هر چیز
حلاوت حضورش را تلخ میکند،
بگذار پایان غافلگیرت کند
درست همانند آغاز…
بابک:
اگر روزی
از تنها بودن ترسیدی،
یا تنهایی همچون مرگ بود،
بدان در روزگار ما،
آدم ها برای زنده ماندن
تنها شدند،
اگر روزی
بی تاب بوسه یی بودی،
یادت باشد،
در روزگار ما
برای زنده ماندن
ما از هم گریزان بودیم.
ما در حسرت آغوش
ذره ذره
از هم خالی شدیم،
ما به تنهایی مجبور ماندیم
به دوری خو کردیم
گویی محکوم
به زندگی شدیم
و در تبعید خانه
روزها را شمردیم،
ما فکر کردیم زنده ایم،
حال آنکه
ما دیریست میمیریم…
افسوس دیگر
هیچ آشنایی
به شانه ام نخواهد زد
تا غافلگیرم کند.
من هرگز،
اینقدر غمگین نبوده ام
چرا که یاد
لمس دستانت
همچون خاطره یی دور
گاهی لبخند
بر لبانم می آورد
و ابری در چشم
اما باز
با اینهمه دوری
تو باش،
در حوالی نزدیک یادت
در آرزوی
روزی که شاید
دیدنت،
بوییدنت
بوسیدنت
و در آغوش کشیدنت
ممنوع نباشد…
بابک:
بدون شرح!
مرضیه:
اثری منحصر بفرد از هنرمندی با نام مستعار «Dark Flawless» از #قزاقستان ??
#هنر_مفهومی
مرضیه:
اگر بیتو بر افلاکم
چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم
به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت
سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر
که ویرانم به جان تو
▪️مولانا
مرضیه:
.
نخواهم عمر فانی را
تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را
تویی جانم به جان تو
▪️مولانا
بابک:
تو آن جُرعهی آبی
که غلامان
به کبوتران مینوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.
“شاملو”
مرضیه:
در آئینه شراب-مهسا وحدت
به گمانم، ما موسیقی و عطر را اصلاً برای این دوست داریم که فضاهای قبلی زندگیمان را تداعی میکنند.
این هم راهیست برای اینکه با مرگِ لحظه بجنگیم و آن را به زندگی بازگردانیم،
و سایهها و بازتابهایش را زنده کنیم،
هرچند موقت.
?غادة السمان
مرضیه:
#نگارخانه ? آسمان پر ستارهٔ #نروژ ? عکاس: «Thomas Mørch» عکاس نروژی
سمیه:
گاهی خوابت را میبینم
بیصدا
بیتصویر
مثلِ ماهی در آبهای تاریک
که لب میزند و
معلوم نیست
حبابها کلمهاند
یا بوسههایی از دلتنگی
توماس ترانسترومر
بابک:
ما با امیدِ صبح وصال تو زندهایم
ما را ز هولِ این شب هجران نگاهدار
“ابتهاج”
بابک:
گفتند: چونی؟
گفت: چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد خفت یا نه؟
“عطار”
تذکرةالاولیاء
ذکر اویس قرنی
الهام:
همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت
#احمدرضا_احمدی
مرضیه:
من
چمدانت را گرفته بودم
موجها را گرفته بودم
هفتودهدقیقهی غروب را گرفته بودم
تو اما
از درون راه افتادی…
#گروس_عبدالملکیان
مریم:
دلتنگی،
اتفاق عجیبیست.
گویی که خواهی مُرد،
ولی نمیمیری…
#جمال_ثریا
مریم:
بابک:
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن؟!
تو خود به چشم و ابرو، بر هم زنی سپاهی…
“سعدی”
پریسا:
“هزارهی بعد از آن”
پیش از آنکه معشوقهام شوی
هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان
هر کدام
تقویمهایی داشتند
برای حسابِ روزها و شبان
و آنگاه که معشوقهام شدی
مردمان
زمان را چنین میخوانند:
هزارهی پیش از چشمهای تو
یا
هزارهی بعد از آن
نزار قبانی
مرضیه:
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
#فروغ_فرخزاد
الهام:
میدانم رفتنت حتمی است
همانگونه كه عشقت حتمی است
میدانم شبهايى خواهم داشت
كه در آن طولانى خواهم گريست
به اندازهی خندههاى اكنونم
و سعادت امروزم
همان اندوه آيندهام خواهد بود
اما رقص بر لبهی پرتگاهت را
به خواب شبانه ترجيح میدهم
همچون یک موميايی
كه زمان را بىحركت در تابوتش مىخواباند…
#غاده_السمان
بابک:
زندگی «زن» است !
منظور من آن است که جهان، گرچه مملو از چیزهای زیباست اما، در ارائهی لحظات زیبا و پرده برداری از چیزهای زیبا، بسیار ممسک(خویشتن دار) است.
شاید همین امساک، بزرگترین لطف زندگی باشد؛
زندگی بر روی خود پرده یی مُطلا، نوید بخش، مقاوم، محجوب، ریشخندآمیز، فریبنده و مهربان کشیده است. آری، زندگی زن است!
“حکمت شادان” / فریدریش نیچه
پریسا:
پس از باران
میدان نقش جهان
#موبایلگرافی
چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من
چه فرقی میکند
رنگین کمان از کدام سمت آسمان
آغاز می شود
#گروس_عبدالملکیان
پریسا:
قسم به سرخی جامانده از لبانت بر استکان
چشم بستهام به طلوعِ تابیده بر استکان
چشم بستهام به آیندهی مرده آخرین آغوش
و این استکان …
قسم به سرخی جامانده از لبانت بر استکان !
هر روز ، مانند زندانبانِ نگران از فرارِ زندانیِ سیاسی
چشم میدوزم به سرخی زخم جامانده بر تنِ استکان ، چشم میدوزم با مبادای کمرنگ شدنش
گفتی تا فردا
و من فردا و فردا و فرداهای فردایش شوری اشکهایم را در آن استکان چشیدم.
من اشیاء حضورت تو را در موزهی چشمم نگهداشتهم ؛
دکمهی آخرین پیرهنِ در آغوشم
آخرین کاغذت
آخرین کلمهی قلمت
آخرین صابونی که به تنت زدی
موهای آخرین بار که شانه زدی …
قسم به سرخی جامانده از لبانت بر استکان
قسم به آخرین استکان که چای درآن نوشیدی
که من پس از تو مردِ آخرینهای جهانم …
#محمود_درویش
امیر حسین:
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور مِی
بازگویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سرکشید
این دل دیوانه را دربند کرد
فروغ فرخزاد
حسن:
معاشران گره از زلف يار باز کنيد
شبي خوش است بدين قصه اش دراز کنيد
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد
رباب و چنگ به بانگ بلند مي گويند
که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد
نخست موعظه پير صحبت اين حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد
هر آن کسي که در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتواي من نماز کنيد
وگر طلب کند انعامي از شما حافظ
حوالتش به لب يار دلنواز کنيد
امیر حسین:
یکی از نوستالژی های نسل ما«شالگردن» بود! زمستون که میشد از دخترایی که تو زندگی مون بودن شالگردن هدیه می گرفتیم! اونهم نه یه شالگردن حاضر و آماده! بلکه شالگردنی که طفل معصوم از دو ماه قبلش یواشکی نشسته و رج به رج خودش بافته بود. ما هم وقتی میگرفتیم، برامون میشد مهم ترین هدیه ی دنیا. یهجوری جهیزیه مون بود! هرجا که میرفتیم قبل از هرچیزی اون شالگردن رو می ذاشتیم جلوی چشم که یه وقت گمش نکنیم! این هایی که میگم مربوط می شه به دوران دانشجویی ما دهه پنجاهی ها و احتمالاً خیلی از اون هایی که اوایل دهه ۶۰ به دنیا اومدن. مطمئناً این نوستالژی نسل های قبلی هم هست ولی بعید می دونم درخاطرهی جمعی نسل بعدی جایی داشته باشه. نمی دونم بچه های این نسل چطوری عاشقی میکنن. لابد در کافی شاپ قورباغه هدیه می دن و خرس عروسکی تحویل میگیرن ! ولی اون شالگردن ها! آه اون شالگردن ها… هنوزم بعد ازگذشت این همه سال می شه بوی دستای عشقی گم شده رو لابه لای کامواهای رنگ و رو رفته شون حس کرد. عجیب نیست که عشق های اون روزگار با گذشت همهی این سال ها هنوز هم حسرت و فقدان، بدرقه ی راهشونه…
مرضیه:
شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
شفیعی_کدکنی
فرزانه:
ای دل لبریز از شوق و امید
کاش می دیدی که فردا نیستیم
کاش می دیدی که چون پنهان شدیم
در همه آفاق پیدا نیستیم
گرچه هر مرگی تسلی بخش ماست
کاندر این
هنگامه تنها نیستیم
بدتر از مرگ است آن دردی که باز
زندگی می خندد و ما نیستیم.
#فریدون_مشیری
مسعود:
پر كن پياله را
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نميبرد
اين جامها كه در پي هم ميشوند
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گردآب ميربايد و آبم نميبرد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفتهام
تا دشت پر ستارهي انديشههاي گرم
تا مرز ناشناختهي مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطرههاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نميبرد
هان اي عقاب عشق!
از اوج قلههاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غمانگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستارهام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينكه ناله ميكشم از دل كه :
آب … آب …
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را..!
“فریدون مشیری”
مرجان:
آرزو می کردم
تو را
در روزگاری دیگر می دیدم
در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند
پریان دریایی
شاعران
کودکان
و یا دیوانگان
آرزو می کردم
که تو از آن من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر
بر نی
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی شناسد!
نزار_قبانی
مرجان:
دستِ مرا بگیر و به پا خیز
دیوانهوار، تا که برقصیم
با این درختِ شادِ اقاقی
در روشنای زمزمِ گلهاش
رقصی چنان میانهی میدان…
رها ز نقص…
تا چشمِ آسمان
و زمین
و زمانیان
نتواند در این میانه باز شناسد
رقصنده را ز رقص
محمدرضاشفیعی کدکنی
فتانه:
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
………………………….
من نمی دانم که چرا می گویند :
اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست …
سهراب سپهری
فتانه:
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای
سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
رزن زیبایی آمده لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دوبرابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد
من
ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی آبی است
غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
کوچه باغش
پر موسیقی باد
مردمان سر رود آب را می فهمند
گل نکردنش ما نیز
آب را گل نکنیم
سهراب سپهری
مرضیه:
ﮔﻔﺘــﯿﻢ ﭼـﺮﺍ ﯾـﺎﺭ ﺑـﺸﺪ ﺳﺎﻏــﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐـﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾـﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑـﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ !!
مرجان:
همین روزها ؛
اتفاقاتِ خوب ، خواهند افتاد ؛
درست وسطِ روزمرِگی هایمان ،
دلخوشی ها راهشان را گم خواهند کرد
و این بار ، به سمتِ ما روانه خواهند شد .
شب هایی را می بینم که از خستگیِ شادی و لبخندِ روزهایمان می خوابیم و
صبح هایی که با اشتیاقِ
دلخوشی هایِ تازه بیدار می شویم .
من شک ندارم ؛یکی از همین روزها …
همه چیز درست خواهد شد !
✏️نرگس صرافیان طوفان
مرجان:
زنها هزار راه بلدند برای بیان احساسشان
اشک ها و لبخندهایشان را
باور نکنید ..
زنها را ،احساساتشان را از رفتارهایشان بفهمید و بشناسید
حالشان را از آشپزخانه و سفره و غذاهایشان بپرسید
گاهی که همه جاسرد و تاریک
می شود و غذایشان می سوزد یا
بی نمک یا شور می شود ..
و سفره هایشان بدون هیچ تزیینی هول هولکی چیده می شود؛
بدانید بچه و کار و خستگی و بیماری و… بهانه است .
آنها غمگینند …
زهرا_مسیحا
مرجان:
آرام ترین آدم ها را هم که ببینی
جایی، زمانی دلشان گرفته،
شکسته و تکه تکه شده
اما خم شدند، تکه های شکسته شده را جمع کردند و ادامه دادند……
این آدم ها با تکه های شکسته شده شاه رگِشان را نزدند،
دیگران را زخمی نکردند، خود زنی نکردند، انتقام نگرفتند!
این آدم ها از تکه های شکسته شده قلب هایشان تجربه کسب کردند
که اعتمادِ بیجا نکنند…!
آدم های آرام را دوست دارم
می شکنند
خم می شوند
تکه هایشان را جمع می کنند
و ادامه می دهند…
مرضیه:
عکاس: آقای «عباس بیگ» هنرمند ساکن #هند ? مکان: دهلی نو – سال ۲۰۱۸ میلادی
مرجان:
به دور افكندهام
غمها و شادیهای كوچک را؛
تویی رمزِ بزرگِ انتخابِ من،
سلام ای عشق!
حقیقت با تو از
آرایه و پیرایهْ عریان شد؛
سلام ای راستینِ بینقابِ من،
سلام ای عشق …
✍ #حسین_منزوی
مرجان:
سمنبویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به فتراکِ جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلفِ عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشهگیران را چو دَریابند دُر یابند
رخِ مِهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعلِ رمّانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر، آنان که در تدبیر درمانند درمانند
چو منصور از مراد، آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه، حافظ را چو میخوانند میرانند
در این حضرت، چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر دربندِ درمانند درمانند
▪️حافظ
پریسا:
نبودن تو چنان از من گذشته است
که انگار نخ از میان سوزن،
به هر چه دست میزنم
به رنگِ آن کوک میخورد
دبلیو اس مروین
الهام:
ميخواهم بدانم
ميتوانی حس كنی
وقتی مدام به تو فكر ميكنم؟؟؟
آنا گاوالدا
بابک:
امروز چه روزى است؟
ما خود تمامىِ روزهاییم
اى دوست
ما خود زندگىایم به تمامى اى یار
یکدیگر را دوست مىداریم
و زندگى مىکنیم
زندگى مىکنیم
و یکدیگر را دوست مىداریم
و نه مىدانیم زندگى چیست
و نه مىدانیم روز چیست
و نه مىدانیم عشق چیست!
#ژاک_پره_ور
ترجمه: #احمد_شاملو
سمیرا:
و آنگاه گفتی قلم
و قلم می نوشت با سوگند
از روزهایی که با لبخند, لوح محفوظ ورق می خورد
و رنجهای مقدر، دستمایه ی شعر نازک اندیشان بود.
و قلم مینوشت:
از گریه هایی تلخ
که بر صورت ترد زمین
شیار می افکند
در جستجوی مرهم
و دانه دانه بذر می پاشید
بر روزگاری زخم خورده
و شش روز تو بودی که مرا می نگریستی
از لابلای ابرهای سیاه و سفید
از پشت نقاب ربوبیت
از تاریکترین لایه ی آسمان که:”انّی جاعِل خلیفه فی الاَرض”….
مگر فرزندت نبودیم؟
مگر فرزندت نبودم؟
که پای خواسته هایم را بر گهواره ی آرامش زمین می بستی
وبا زمزمه ی “قریب مِن حَبل الوَرید”
به چشمانم خواب را هدیه می کردی؟
و امروز…
با سَری پر از آرزوهای دور
صحراهای بی پایان را مسافرم،
در پای خاربن های خشک
چون قمری کوچک تنها که خدایش نگاهبان است.
تو را ای شکوه شبهای پرشعرم
می خوانمت
به تغزل
به بیتهای ناقص قلبم
به بندهای چهارپاره ی جنون
به بوستان آمالم…
تو را که امیره ی گلهایی و بر مسند زیبایی ها تکیه زده ای
محبوبم!
“انّی مسّنی الضُر” “انّی کُنتُ مِن الظالِمین” و شنیدم که می گفتی:
” فا ستَجَبنا له و نجیناه مِن الغَمِّ و کَذالکَ نُنجِی المومنین”
می خوانمت
که به مهمانی چشمان شکوفه زده ام قدم بگذاری
#سمیرا_یکه تاز
بابک:
گذرگاه شقایق
چه خجلت زده صبحی…
چه دروغین شفقی
آسمان دامن خونین دارد
کس نداند که در آن آبی دور
در پس پرده ی ابر
بر سر نور فروشان چه بلا آمده است
کس به مهتاب تجاوز کرده،
یا که خورشید به انبوه شهیدان پیوست…
چه غم اندود فضایی
چه مخنث فصلیست
نه به منقار پرستو ز بهاران خبری
نه ز باران اثری
ابرها لکه ی بدنامی این فصل فلاکت بارند
مشک شان آب ندارد
که به لب خشکی این جنگل آتش زده پاسخ گویند…
تک سواری ز دل دشت فرا می آید
باش تا پرسم از او
که به خورشید چه آسیب رسید…؟
بامداد از چه نیامد؟
صبحت ای مرد بخیر !
از کجا می آیی؟
خبر از روز نداری؟
هه…!؟
روز را پرسیدی؟
چقدر بی خبری !
سالها شد که درین شهر، شب است
تو کجا خواب بُدی؟
حمله ی راهزنان یادت نیست؟
که به همدستی چند تا نامرد
هر کجا روزنه یی را دیدند
که از آن نور تصور می رفت
همه را بر بستند
و به هر خانه که قندیل فروزانی بود
همه را بشکستند
و از آن روز به بعد
شهر در ظلمت جاوید نشست
بال خورشید شکست
و دگر روز نیامد
خیل خفاش
همان لحظه که بر شهر هجوم آ وردند
جغد ها را سر منبر بردند
حکم اعدام قناری ها را
همه فتوا دادند
و به شب
نامه نوشتند
که جاوید بمان
« ما هوادار توییم »
و از آن لحظه به بعد
هر کجا جرقه ی نوری به نظر می آمد
شب پرستان به لگد کوبیدند
از شفافیت باران بدشان می آمد
زهر در آب زدند
و چه معصومانه
ماهیان در هرم حوضچه ها پوسیدند
گر ازین دشت سفر می کردی
به چپ و راست نه پیچی
که وقیحانه سرت می تازند
هر قدم دزدان اند
روبرو گر بروی
کوره راهیست…
که تا خانه ی خورشید ترا خواهد برد
سر راهت ز گذرگاه شقایق گذری کن
عرض تعظیم مرا خدمت شمشاد ببر…
به پتونی برسان پیغامم
بید مجنون شده را از من گوی
که ازین وادی خاکستر و خون
تا شما دور شدید
هیچ کس نام بهاران نبرد
باد از کوره ی باروت فرا می خیزد
بر لبش آتش و دود است
راستی باش
که پیغام بزرگی دارم:
تا هنوز از دل خاک
ریشه ی گل بته ها گم نشده
باغ وقتی که در آتش می سوخت
نو نهالی چه دلاور می خواند
سوختن، مرحله دیگری از رویش ماست !
باید از سر رویید
باید از سر رویید…
رازق فانی؛ شاعر افغان
مریم:
ای روزهای خوب که در راهید
ای جادههای گمشده در مه
ای روزهای سخت ادامه،
از پشت لحظهها به در آیید.
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا، آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد
هر روز در انتظار آمدنت هستم
اما با من بگو که آیا، من نیز در روزگار آمدنت هستم؟
#قیصر_امین_پور
الهام:
ما را به تاراج برند
بسیار بیداری بود
بسیار خواب بود
روزهای جمعه ابر داشتیم
اما نمیتوانستیم
بیداری و خواب و ابر جمعه را
زندگی نام بگذاریم
پس خواب را انکار کردیم
پس بیداری را انکار کردیم
روزهای جمعه از خانه بیرون رفتیم
که ابر را نبینیم
چه حاصل
که عمر به پایان بود
و چای در غروب جمعه
روی میز سرد میشد.
#احمدرضا_احمدی
علیرضا:
مرغ شب ???
امشب مرا خیال تو در بر گرفته است
خاموش آتشی است که از سر گرفته است!
آن بی صدای پا که می جُست راه دل
هم سوی یار دوباره عجب پر گرفته است!
با یک نظر که بُرده ای از من قرار دل
برق نگاهِ تیزی خنجر گرفته است!
ما در حریق باد حریم چشم تو داشتیم
رویای سوخته کار به آخر گرفته است
بال و پری اگرم بود ، در کنار توبود
بی آشیان ، مرغِ سر زده، پرپر گرفته است
پیچید در کوچه باغ دلم بانگ مرغ شب
صبح اذان ، نوبت کافر گرفته است!
جز آب چشم ننشاند شعله را به فراق
شعرم شبی و حکایتی دیگر گرفته است! ۱.
???
استاد محمود طیاری ?
رشت . شهریور 1398
محمد:
شعر هما میرافشار در جواب “شعر کوچه” فریدون مشیری
هما همایون معروف به (میرافشار)، شاعر و ترانهسرای ایرانی است. در سوم اسفند ۱۳۲۵ در تهران متولد شد.
بی تو من زنده نمانم…
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله امد،
گوییا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل،
به تو هرگز نستیزم
من ویک لحظه جدایی؟
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم…..
هما میرافشار
پریسا:
کتابها اسکلهی امن من بودند.
منی که همیشه در کتابها زندگی کردم و انسانهای کتاب را از انسانهای خیابان بیشتر دوست داشتم.
#جمیل_مریچ
بابک:
جهان
پيرتر از آن است
که بگويم دوستت میدارم،
من اين راز را به گور خواهم برد.
مهم نيست!
صبحها گريه میکند کودکِ همسايه
به جای خودش،
ظهرها گريه میکند کودکِ همسايه
به جای من،
و شبها
همچنان گريه میکند کودکِ همسايه
به جای همه…
حق با اوست
همهی ما بیجهت به جهان آمدهايم.
جهان
پيرتر از آن است
که اين همه حرف،
که اين همه حديث!
“سیدعلی صالحی”
مریم:
آنها سه تناند که میمیرند
یکی برای ظلمش، یکی برای مکرش،
و یکی برای عدالتش!
ولی نه، حالا پس از قرنها میدانیم
واقعاً چه شد. در عمل ظالم و مکّار جان به در بُردند، و تنها سومی بود که فرقش شکافت. بله – عدالت میمیرد، و ظلم و مکر میماند.
#بهرام_بیضایی
نمایشنامهٔ مجلس ضربت زدن
مریم:
ليس كل شيء في القلب يقال، لذلك خلق الله التنهيدة، الدموع، النوم الطويل، الإبتسامة الباردة، ورجفة اليدين
هر آنچه در قلب میگذرد را نمیتوان گفت، برای همین خدا “آه”، “اشک”، “خواب طولانی”، “لبخند سرد” و “لرزش دستان” را خلق کرد.
مریم:
خداوندا
مرا وسیله صلح خویش قرار ده
آنجا که کین است، بادا که عشق آورم
آنجا که تقصیر است، بادا که بخشایش آورم
آنجا که تفرقه است، بادا که یگانگی آورم
آنجا که خطا است، بادا که راستی آورم
آنجا که شک است، بادا که ایمان آورم
آنجا که نومیدی است، بادا که امید آورم
آنجا که ظلمات است، بادا که نور آورم
آنجا که غمناکی است، بادا که شادمانی آورم
نیایشی برای صلح
#فرانچسکو_قدیس
مریم:
قطره قطره باران
گل مینویسد و
نمنم چشمانم تو را
چه سال پربارشِ غریبی و
چه دردِ بخشندهایست
بدینسان آرام
سنگ به سنگ
کوه سرم را میشکوفانند،
شاخه به شاخه
دست و انگشت خشکیدهام را
سبز میکنند و
چونان قاصدک
به بادِ عشقِ توام میسپارند.
و در یخبندانِ روحت میرویانندم.
#شیرکو_بیکس
مریم:
ببین عاشق چه هستی و بگذار که آن عشق تو را بکشد
چارلز بوکوفسکی
پریسا:
هر که از خویش فرمان نبرد
بر او فرمان میرانند؛
چنین است سرشت زندگان !
فریدریش نیچه
بابک:
بگذار هرچه نمیخواهند
بگوییم
بگذار هرچه نمیخواهیم
بگویند
باران که بیاید
از دست چترها
کاری بر نمیآید
ما اتفاقی هستیم که افتادهایم !
“نصرت رحمانی”
مریم:
چیزی که از شما میخواهم این است که برای انسان شدن دانشآموزان تلاش کنید و تلاش شما موجب تربیت “جانورانِ دانشمند” و “بیماران روانیِ ماهر” نشود.
خواندن، نوشتن، ریاضیات و… زمانی اهمیت پیدا میکند که به انسان شدن کودکان کمک کنيد و اين كليد انسان بودن كودكان در آينده میباشد.
پزشک شدن، مهندس شدن، متخصص شدن، كار سختی نيست و میشود با چند سال درس خواندن به آن رسيد و چه بسا امروز ما در جامعه هم پزشكان زیادی داريم و هم مهندسين زیادی داريم. امّا بزرگترين ثروت ما انسانيت و اخلاق ماست.
#ویکتور_فرانکل
انسان در جستجوی معنا
پریسا:
بابک:
«گل سرخ»
آخر ای محبوب زیبا، بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم، قصّهی تلخ جدایی
ماندهام سر در گریبان، بیتو در شبهای غمگین
بیتو باشد همدم من، یاد پیمانهای دیرین
آن گل سرخی كه دادی، در سكوت خانه پژمرد
آتشِ عشق و محبت، در خزان سینه افسرد
اكنون نشسته در نگاهم، تصویرِ پر غرور چشمت
یک دم نمیرود از یادم، چشمههای پر نور چشمت
آن گل سرخی كه دادی
در سكوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد?
#ایرج_جنتی_عطایی
مریم:
ما نگاتیوهای خامی بودیم و داشتیم کمکم از وقایع جهان نور میخوردیم و اکسپوس میشدیم. ما از تشتِ ظهور سربلند بیرون نیامدیم. فلو شدیم و کمکنتراست؛ جایی چاپمان نکردند..
#احسان_عبدیپور
جمشید:
آنه محمد:
سفر
رسیدی از ره
با کوله باری از
ژنومِ اجداد
خاطراتِ هزاره ها
خانه کردی
درخاک مُشک بیز
بذر ت شکفت
سخت کوش و،فروتن
در خُمخانه ی فطرت
کارگه صُنع
جوانه ی سبزت
برشکافت پوسته ی خاک
بالیدی وقدّ کشیدی
از قعرِ تاریخ
به
هوایِ نابِ رُستن ها
قامت افراشت
ساقه ی سبزت
قطره ای در دریایِ گندمزاران
سُماع کردی
بانسیمِ صبحگاهی
به نظاره نشستی
پرواز مرغان مهاجررا
گوش سپردی
به نجوایِ مهتابِ نیم شب
مست شدی از
صبوحیِ شبنمِ صحرا
گُداختی
به آفتابِ تموز،به هُرمِ نیمروز
هجرتی درخود
ازخام به پخته
از تاک به میِ ناب
لرزیدی
به بادهای سهمگینِ صحرا
امّا
محکم بود ریشه
تاب آوردی
سیلیِ طوفان ها را
سرفراز
پیوستی به جشنِ خرمن
اما، مانده هنوز
رهی دراز درپیش
تازه آغاز گشته
نبردِ نهایی
هروله بینِ دوسنگ آسیابِ :
انسان وتقدیر
خواستن ها،توانستن ها
اوج ها وحضیض ها
دو راهه ی گزینش ها
برساختی تندیسِ نام
نجیب وناب
با سرپنجه ی رنج ،و
عرقِ جبین
هرچند
گذرگاه عافیت بس تنگ است،و
ره نا ایمن
امّا
با ماست جانِ جهان
پشت گرم یم
به ستونِ سُتوارِ وجدان
محرابِ اخلاص
همچنان در راه ام
سرسنگین و،اندیشناک
اما
دل پرامید
ره پویِ خانه ی دوست
تا
چه پیش آیَد.
۴۰۰/۲/۱۳
آنه محمد دوگونچی.
مرضیه:
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت
#حافظ
مرضیه:
صبح، وقتی واژگون شد آخرین پیمانهها
راه، پرپیچ است از میخانهها تا خانهها
حیف! وقتیکه اذان توی اذان گم میشود
من، منِ تصنیف کفرآلودهی مستانهها
دور میگیرند گرداگرد تو دیوارها
دور میگردند بالای سرت پروانهها
گریه یا خندهست در سمفونی اندام تو،
بی صدا بالا و پایین مینوازد شانهها
من تواَم وقتی تو من هستی، چه فرقی میکند
اینچنین گم میشود گاهی مسیر خانهها
روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی
ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانهها!
#مهدی_فرجی
محمد:
حمید:
?? به رقص آ
روز جهانی رقص/۲۹ آوریل / ۹ اردیبهشت
آمد بهار ِجانها ای شاخ ِ تر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ
ای شاه ِعشقپرور مانند ِ شیر ِ مادر
ای شیر جوشدر رو. جان ِ پدر به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی. بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست، خونی آمد مرا که: چونی؟
گفتم بیا که خیر است! گفتا: نه شر، به رقص آ
از عشق، تاجداران در چرخ ِ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ
در دست، جام ِ باده آمد بُتام پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ
پایان ِ جنگ آمد. آواز ِ چنگ آمد
یوسف زِ چاه آمد. ای بیهنر به رقص آ
تا چند وعده باشد؟ و این سَر به سجده باشد؟
هجر اَم ببُرده باشد رنگ و اثر؟ به رقص آ
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی
کای بیخبر فنا شو، ای باخبر به رقص آ
طاووس ِ ما درآید و آن رنگها برآید
با مرغ ِجان سراید بیبال و پر به رقص آ
کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم
گفته مسیح ِ مریم کای کور و کر به رقص آ
مخدوم، شمس ِ دین است. تبریز رشک ِ چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
Tel: @HypnoseChannel
Insta: Instagram.com/Hamid_akhavein
پریسا:
رنجها گنجهایی در دل خود دارند،
و دردها آسودگیهایی به همراه.
برای دیدن باید دیده گشود.
برای گشودن باید پردهها را زدود.
زخمها چشم میشوند
و شکستها درس.
اگر هوشیاری باشد و شکیبایی یارش، عزیزترین یارانمان در حقیقت، چالش برانگیزترین لحظاتِ زندگیمان میشوند، و عدو سبب خیر میشود.
《هیچ آگاه شدنی بدون رنج نیست.》
#آدمی_و_سمبلهایش
#کارل_گوستاو_یونگ
شیوا:
در زمينی كه ضمير من و توست،
از نخستين ديدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه هايیست كه می افشانيم.
برگ و باری است كه می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش «مهر» است
گر بدانگونه كه بايست به بار آيد،
زندگی را به دلانگيزترين چهره بيارايد.
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف،
كه تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بینيازت سازد، از همه چيز و همه كس.
زندگی، گرمی دلهای به هم پيوستهست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستهست.
#فریدون_مشیری
??
▪️هفتم اردیبهشت | روز جهانی طراحی گرافیک . . .
CHEERS ! . . . ? . . .
▪️April 27 | World Graphic Design Day . . .
By: @MazyarAsghary
در تلاطم غمگین خشکی تنها ماندهام، بسان شاخهای شکسته، مقهور باد مانده…
و تو قرنهاست واپسین قدمهات را در من محکم برمیداری تا که سنگینتر از قبل با صراحتی دلزده، به افولی سپید و درخشان رسانیام، در سماعی تار به وقت غربت!
که بیایی…که بتازی…که به تاراج بری و بعد زهرخندی هم وسعت جنگل، مشرف به دریا، آرام آرام دور شود و صدای پاهاش در طنینی دردناک، قلبم را به سوگ هم نوا.
دور میشوی….میروی تا خط ممتد یادبود.
که یادی نیست و بی هیچ بودی؛ من، در تو مردهام.
در محکومیتی تام تا به ابدیت…
و ذره ذره ذوب میشوم تا که شاید صدای چک چکام، همپایی کند باز، در رفتنی نو!
بر من مبارکی ویرانگر!
نازی تارقلی زاده
عکس: جمشید فرجوند فردا
شیوا:
مطالعه میکنی و یاد میگیری امّا همیشه باید از معصومیت اولیهات مراقبت کنی. باید درون تو مبتدی باقی بماند همانگونه که علاقه به نوشیدن در یک دائم الخمر از بین نمیرود و همانگونه که عشق در یک عاشق وجود دارد.
?هنری ماتیس
نقاش فرانسوی
مریم:
دلتنگی یعنی فکر کردن به پرواز
به خندههای بیدلیلت در راه خانه
نگاههای “مال خودمی” ات در جمع
دلتنگی یعنی کش رفتن آدامس جویده ات و غوطهور شدن در طعم لب هات
دلتنگی یعنی چشمهای تو امشب سرخ بود و چشمهای من خیس
#عباس_معروفی
مریم:
پریسا:
Patience is the calm acceptance that things can happen in a different order than the one you have in mind
صبر يعنى با آرامش بپذيرى كه بعضى از چيزها با ترتيبى متفاوت از آنچه در ذهن تو است اتفاق میافتند
بابک:
مهم نیست که چشمهایت تجسم است، و آغوشت خیال. همه یادت اینجاست، نگاهت، صدایت، خندههایت، دیگر چه میخواهم؟ …
پریسا:
?آخرین بار چه موقع احساس خوشبختی کردی؟
کسی که در برابر بتهوون، باخ و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه ی “اندک اندک” شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد…
کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند،خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند، و تک بیت های ناب صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد…
کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجات سحری در ماه رمضان، عظمت خوف انگیز کاشیکاری های اصفهان، و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد…
” شاید سخت، شاید دردمندانه، شاید در فشار؛ اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد…”
نادر ابراهیمی
بابک:
بيايی و مرز فصلها بشکند
و چارفصل يگانه شود
در يک تبسم دنداننما
و يک کرشمهی گيسويت
بيایی و نمانی
نمانی و بگريزی
و انکار کنی همهچيز را به واژهی يک نه
با معنی معطر هزار آری
بيايی و خانه بوی تو بردارد
بيايی و آينه روی تو بردارد
بيايی و پای نازکت آب بدهد
آهوی نخ نمای قالی را
تا از پس پنجاه سال تشنگی
سيراب، موی نو برآورد
و چالک خيز بزند فراز چکاد
و بايستد آن بالا
شاخ در شاخ آفاق بامداد
“منوچهر آتشی”
مریم:
نيايش من
بوسيدنِ آدمیست
هنوز هم رسولِ سادگان منم
رفيق شما
که اهل هوای علاقهايد!
من اهلِ ديارِ دردمندان بودهام
اين راز من است
که روياها را به خانههای شما باز میآورم
خانههای شما روشن خواهد شد
ما پنجرهها را گشوديم
پردهها را در باد …!
از این به بعد
از همین نزدیکیهای خودمان به بعد
خوابهای خوش آدمی
به تعبیر تازه میرسند
مطمئن باش
یقین کن
باید باورت شود
#سیدعلی_صالحی
مریم:
من
نه کنجکاوِ بهشتم
و نه دوزخ؛
چرا که من
مادرم را
هم به گاهِ خندیدن دیدم
و هم به گاهِ گریستن…
اُزدمیر آصاف
مریم:
جنگ است…
روزگار پیش میرود با عصایی از استخوانِ مُردگان
و گلولهها پیش میآورند ولیمههایشان را
بر فرشبافتههایی از پلکهای آدمیان
خون میریزند جمجمهها
مست و سرخوشاند جمجمهها
جنگ است…
زنجیرها پیش میروند بر جشنوارهیِ گردنهایِ شکسته
پاها تاریخاند
و روزها کفشها…
جنگ است
سرها فرومیافتند در میدانِ بازیِ غبارآلودی که نه دروازهبانی دارد
و نه دروازهای
خیابانها جامهیِ خاکستر به تن میکنند، خیابانهایی پوشیده با تکهپارههای تنِ آدمیان
آفتاب را یارای تابیدن نیست
بر این تنی که تاریکی میچکد.
و گویی که به روشنایی خویش میگوید:
بر چشمانام بتاب(بزن) که نبینم
جنگ است
سپیدهدم زنگار بسته در انبیقی از گلولهها
در هوایی متعفن، در افقی که گویی جادویی سیاه است
در خونی که کتاب خاک را درمینوردد
در غباری که چهرههای آدمیان را میپوشاند
جنگ است
عقلها در فرومایهگیست
واندیشهها تکهپارههایی چونان پرچمهایی در اهتزاز
چه کسی خواهد گفت که انسان کجاست؟
کدام یک تأکید میکند که این مادرمان زمین است؟
هر لحظه شخصی از خانوادهیِ باقیماندهیِ نسل عشق میمیرد
گلها زایشِ خوش و عطرآگینِ خود را فراموش کردهاند
جنگ است
بیهودگی، مینویسد،
مرگ میخواند،
اجساد جوهرند
جنگ است
آیا از مرگ کاغذ تولید میکنیم
که روزگارمان را بر آن بنویسیم؟
آیا اکنون سکوتِ سنگ
و تیزهوشی کلاغ
و فلسفهی جغد را متوجه شدهایم؟
جنگ است
گاوِ نفرین مزین میشود به خنجرهای تقوا
گویی که زندگی اشتباهیست
و قتل در تصحیح آن…
#آدونیس «علی احمد سعید إسبر» سوریه، ۱۹۳۰
#سعید_هلیچی
مریم:
اثر خلاقانهای از: Elena Hauss
خدا كند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابانها
به شانهی هم بزنند
رئیسجمهورها و گداها
مرزها مست شوند
و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از 17 سال، كودكش را لمس كند
خدا كند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوكش دخترانش را آزاد كند
برای لحظهای
تفنگها یادشان برود دریدن را
كاردها یادشان برود بریدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنویسند
خدا كند كوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه شوند پلنگها با آهوها
خدا كند مستی به اشیاء
سرایت کند
پنجرهها
دیوارها را بشكنند
و تو
همچنان كه یارت را تنگ میبوسی
مرا نیز به یاد بیاوری
محبوب من
محبوب دور افتادهی من
با من بزن پیالهای دیگر
به سلامتی باغهای معلق انگور
الیاس علوی
پریسا:
من میگویم زنان باید از قلمرو آزادی و تنهایی خود محافظت کنند. خلوتی برای رویاپردازی، برای مطالعه، برای موسیقی و برای فکر کردن.
فضایی برای تجرد و رهایی.
سیمون دوبووار
بدون شرح!
موبایلگرافی: کوثر جعفری
الهام:
پریسا:
اندازه بیرون تشنهام، ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن، وان گه بده اصحاب را
مقدارِ یارِ همنفس، چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را…
سعدی! چو جورش میبری نزدیکِ او دیگر مرو
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را
#سعدی
الهام:
ای دختر زیبا !
تو نە شاعری و نە نقاش،
من دوتایش؛هم شاعرم هم نقاش
اما کی میداند
این چشمان توـست کە هر شب
این شعرها را یواشکی بە من میرساند
کی میداند این انگشتان توست
کە
این نقاشیها را برای من میکشد…
من اکنون از این میترسم روزی برسد
چشمان و انگشتانت
این راز را فاش سازند
و خیابان و کوچە و دنیا را جار بزنند کە
در حقیقت این مرد
نە شاعرـست و نە نقاش…
#شیرکو_بیکس
پریسا:
به چشمهایم زل زد و گفت: “با هم درستش می کنیم “… چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد، حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت، حسی که به واژه ی ” با هم ” داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می تواند حس من را در آن لحظات درک کند.
? #زنی_ناتمام
✍? #لیلیان_هلمن
پریسا:
تو گرچه تکیه گاه منی، اما خود، در تنهایی، ساقه ی باریک یک گل مینایی. مگذار حتی نسیم یک اضطراب، این ساقه ی نازک را مختصری خم کند. شکستن تو، درهم شکستن من است.
? نادر ابراهیمی
بابک:
به ظرافت
بر خوابت دست میکشم
نام تو، رؤیای من است
بخواب..
#محمود_درویش
مرضیه:
کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مست
با صدهزار جام نیارد کسی به دست
جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود
جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست
فروغی بسطامی
مرضیه:
اندوه تو شد وارد کاشانهام امشب
مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشستهست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پریچهر
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریهی مستانهام امشب
یک جرعهی تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانهام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانهام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
از من بگریزید که میخوردهام امشب
با من منشینید که دیوانهام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانهام امشب
#فروغی_بسطامی
حسن:
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم
مجتبی:
* شب ها
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتـناهی
آوای تو می آردَم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من ،تشنه ی مهر تو ، چو ماهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهَدَم دست
من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی … #فریدون_مشیری
#موبوگرافی شکوفه گیلاس
#مجتبی_قدیملو
مرضیه:
سر خود را مزن این گونه به سنگ
دل دیوانه ی تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه ی جان را مدران
مکن ای خسته در این بغض درنگ
دل دیوانه ی تنها دل تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یار ترین
چه دل آزار ترین شد چه دل آزار ترین؟
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه ی تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش از این عشق و سر افراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه ی تنها دل تنگ . . .
فریدون مشیری
مرضیه:
میخرامد غزلی تازه در اندیشهی ما
شاید آهوی تو رد میشود از بیشهی ما
دانهی سرخ اناریم و نگه داشتهاند
دل چون سنگ تو را در دل چون شیشهی ما
اگر از کشتهی خود نام و نشان میپرسی
عاشقی شیوه ما بود و جنون پیشهی ما
سرنوشت تو هم ای عشق فراموشی بود
حک نمیکرد اگر نام تو را تیشهی ما
ما دو سرویم در آغوش هم افتاده به خاک
چشم بگشا که گره خورده به هم ریشهی ما …!
فاضل_نظری
فرزانه:
من پُر از نورم و شن
و پُر از دار و درخت
پُرَم از راه، از پل، از رود، از موج
پُرَم از سایهی برگی در آب
چه درونم تنهاست…!
▫️سهراب سپهری
مرضیه:
مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبوری
#حمید_مصدق
مرضیه:
بیا ذوب کن در کف دست من
جرم نورانی عشق را…
مرا گرم کن…
در این کوچه هایی که تاریک هستند…
سهراب_سپهری
اگرچه غرق در سکوت و فریادم
تمام جان و تنم را به دست دل دادم
سراب عشق را چون توان دیدن
ندیدم و چو ندیدم،بدان چه دلشادم
م.نوشاد
الهام:
“گذشت زمان حتی سنگ هارا می ساید، اما به شعور انسانهایی که جهان را از عشق خود سرشار کرده اند، گزندی نمی رساند”
از کتاب “در فاصلهی دو نقطه” اتوبیوگرافی ایران درّودی، نقاش ایرانی معاصر.
الهام:
آن هنگام که خواهان عشق اَند
زیباترین واژه ها را میآورند
برای نفوذ در قلب ها
و آنگاه که میخواهند بروند
پِی کمترین بهانه ها هستند
برای شکستن دلها
#نزار_قبانی
پریسا:
افسردگی به انسان فرصت اندیشیدن نمیدهد. بنابراین برای اینکه انسان نادان بماند، باید اندوهگینش ساخت.
فریدریش_نیچه
بابک:
شاهد بوده یی
لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟
و آبی که پیش از آن
چه حریصانه و ابلهانه، می نوشد پرنده؟
تو، آن لحظه یی!
تو، آن تیغی!
تو، آن آبی!
من !
من، آن پرنده بودم …
“سیدعلی صالحی”
بابک:
نخستين بار كه عشق به سراغم آمد،
ادعاى مالكيت جهان را كردم!
و همه چيز و همه كس را متعلق به خود دانستم،
امروز كه تهى از خود خواهى ها و تصاحب ها،
نگاهى عاشقانه به زندگى دارم،
از هر چه هست ،
تنها مالك خويشم…
و فرو تنانه غياب خويش را اعلام مى كنم؛
اين است نظام عشق:
“هيچكس نبودن”
“ايران درودى”
بابک:
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است
آن خانه یی
که در آن خواب می روم
و می میرم
“خسرو گلسرخی”
بابک:
چشمان تو
آخرین بازمانده تمدن عشق،
و سرانجام مکاتب دلباختگی است
و دستان تو،
آخرین دفتر حریر
“نزار قبانی”
بابک:
کوشیدم بوی تو را
از سلولهای پوستم بیرون کنم
پوستم کنده شد
اما تو بیرون نشدی
کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم
چمدانهایت را آماده کردم
برایت بلیط سفر خریدم
در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم
وقتی کشتی حرکت کرد
اشک در چشمانم حلقه زد
تازه فهمیدم در اسکلهام
تازه فهمیدم آنکه به تبعید میرود
.
.
.
منم
نه تو…!
“سعاد الصباح”
پریسا:
پریسا:
بابک:
کس نبود که فال قهوهی مرا بگیرد
و نداند که تو محبوبِ منی
کس نبود که در دستم کفبینی کند
و حروف چهارگانهی نامت را کشف نکند…
هر چیزی را میتوان تکذیب کرد
جز رایحهی زنی که دوست میداریم
همه چیز را میتوان پنهان داشت
جز گامهای زنی که در درونِ ما میپوید…
“نزار قبانی”
موبایلگرافی: علیرضا
مرضیه:
به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم
کنون از غایت مستی می از ساغر نمیدانم
به مسجد بتگر از بت باز میدانستم و اکنون
درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمیدانم
#حضرت_عطار
در امتداد شب
فانوس کور سوی دل خود را
– هرشب بر تیربرق کوچه شیدایی
در امتداد باد می آویزم
تا شعله های نهانی شوقم را
بر باور نگاه تو بنشانم،
ای شهروند شهر هزار آغوش…!
#مسعود قانعی دیلمی
مرضیه:
تو مثل شَبنمی زلال و پاک بر برگِ بتههایِ یاس ..
تو مثل رقص و آوازِ بادی در شالیزار
تو مثلِ آفتاب پاییزی در صبحِ یک کوچه باغ ..
تو مثل قطره قطرههایِ باران
مثل رنگین کَمان ..
تو چون زوزهیِ گرگی در مِه
آزاد و پر از راز ..
چون نیلوفری تنها در بِرکه آرام و پر از ناز ..
چون پَرِ نورانی شهابی در آسمان
چون کاروانی از نور از جنسِ کهکِشان ..
تو مثل لحظهیِ سپردنِ یه قاصِدک به دستانِ باد
تو مثل آوازِ جیرجیرکها زیر مَهتابها ..
تو مثل لحظهیِ رسیدنِ تاریکیِ شب به بامداد
تو چون آوازِ آرام مرغِ حق تا آفتاب
تو چون زوزهیِ گرگی در مه
آزاد و پر از راز ..
چون نیلوفری تنها در برکه آرام و پُر از ناز
چون تَک درختی در باد در بیابان ..
چون مهِ صبحگاهِ بیشه زاران ..
علیرضا:
ما سر به پای او…
??? شب با پیاله
دل به تکان دستی می رفت
تا آن سیاه چاله، با آن ستاره ولگرد، مستی می رفت.
– ???
نا خفته میغنود، ناگفته میسرود :
محتاج یک پیالهایم ، نه دیدار. تا کی رسیم به می …
آن سر به پای دوست، که بیدار…!
– ???
ما سر به پای او، او درهوای می …
تا کی ببینمت ای دوست ؟
او گفت : تا به کی…
– ???
می رفت تا به صبح، با یک دهان سرود
او را در کنار ،
جز ما کسی نبود! ???
محمود طیاری رشت .
ژان:
عکس: مجتبی قدیملو
قاصدک هان چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما
گرد بام و در من
بیثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیادی نه ز دیاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربههای همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان، ولی… آخر… ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جائی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جائی؟
در اجاقی- طمع شعله نمیبندم- خردک شرری هست هنوز
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
مهدی اخوان ثالث
مرضیه:
ای نگاهت از شبِ باغِ نظر، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر
چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگتر، یا سازی از تو سازتر
قصهی گیسویت از امواجِ تحریرِ قمر
هم بلند آوازه تر شد، هم بلند آوازتر
گشتهام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر
چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر
از شب جادو عبورم دادی و، دیدم نبود
جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر
آن که چشمان مرا تَر کرد، اندوهِ تو بود
گرچه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر
علیرضا قزوه
حسن:
به راستی همه کس قدر وصل کی داند
مگر کسی که به محنتسرای هجران است
فروغی_بسطام
مرضیه:
از پشت تریبونِ دلم عشق چنین گفت:
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است!
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند:
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است!
ملک الشعرای بهار
مجتبی:
الهام پوریونس:
هنر میتواند گریز گاهی باشد از شر ارادهٔ بیامان، و در عین حال از ابعاد واقعیت ژرفتر پرده بردارد.
#شوپنهاور
سهراب سپهری:
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
“من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهیی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.”
▪️ سهراب سپهری
حسن مرتضوی:
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت
به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
حسین منزوی
نازی:
نقاشیهای سقف کلیسای سیستین، تقریبا ۴ سال زمان برد و تمام این مدت میکل آنژ به صورت دراز کشیده نقاشی میکرد، این وضعیت انقدر رو میکل آنژ تاثیر گذاشته بود که تا مدتها اگر میخواست روی چیزی تمرکز کنه باید دراز میکشید و تا متوجهش بشه:)))
? برگرفته از تاریخ هنر ارنست گامبریج
الهام:
“زندگی” چیز مبهمی نیست بلکه بسیار حقیقی است. افراد مختلف با سرنوشتهای متفاوت قابل مقایسه نیستند. گاهی لازم است به زندگی شکل دهد و آن را مجسم کند. گاهی لازم است فرصت را غنیمت بشمارد و به تفکر پردازد و به نعمات زندگی بیندیشد و گاهی نیز باید رنج را به دوش بکشد. هر موقعیتی با یکتا بودن خود مشخص می شود.”
انسان در جستجوی معنا
در سپیده دم زندگی
سوسن های لطیف پژمرده را
فراز شاهین شیفته ی پرتوپگاه
خوشبختی ام دیدم
هزار پژواک جنبنده در درونم سکنا دارد
دور از تلاطم دریا
نسیم های پیچ در پیچ نوایی طنین انداز
همچون سایشی نرم
تلالویی سرخ زرین را چونان
درخشنده اخگر نیلگون بر من باز می تاباند
حال من چگونه در خلسه ی خویش ایستاده ام!
در گرداب نکبت ، تنم فرونشسته در مه سیمگون
و من نیز بسان مرده ریگ به جا خواهم ماند
الهام عیسی پور
پریسا:
بابک:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
حضرت خیام
مرضیه:
دوباره به تابلو نگاه کرد . کنارِ حوض آبی، لکهی سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه میکردی، بتهی سبزی میدیدی با گلهای سرخ . اگر میرفتی از خیلی جلو نگاه میکردی، فقط لکههایِ سرخ و سبز میدیدی .
به خودش گفت: شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی . از خیلی جلو فقط لَکه میبینی ..
#زویا_پیرزاد
?عادت میکنیم
حسن:
به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد می دانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم
به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم
به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمیگفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم
مولوی
مرضیه:
ای به رقص آمده با صد دف و نی در جانم
دف و نی چیست مَنَت کف زده میرقصانم
این همه عشوه اندیشه رقصانِ من است
سر و گردن به تماشای که میگردانم
ناله آموختمش از نفس خویش چو نای
این عجب بین که ز نالیدن او نالانم
سایه دست من افتاده بر این پرده و من
باز از بازیِ بازیچه خود حیرانم
در نهانخانه جان جای گرفتهست چنان
که به دل میگذرد گاه که من خود آنم
گفتم این کیست که پیوسته مرا میخواند
خنده زد از بنِ جانم که منم، ایرانم
ابتهاج
حسن:
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
مرضیه:
هِله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند
حضرت مولانا
مرضیه:
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
“من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهیی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.”
#سهراب_سپهری
مرضیه:
رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش
ما را چه گنه بود؟- خطا کرد کمندش
با آن همه دلداده دلش بستهی ما شد
ای من به فدای دل دیوانهپسندش
نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسونکار؟
ترسم رسد از دیدهی بدخواه گزندش
شد آب، دل از حسرت و از دیده برون شد
آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش
در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!
چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش
گر باد بیارامد و گر موج نخیزد
دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش
سیمین طلب بوسهیی از لعل لبی داشت
ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش
#سیمین_بهبهانی
مرضیه:
دستی بلند کردم و گفتم: “سفر به خیر!”
خوش میروی، گذار تو از این گذر به خیر
من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم
یاد تو -ای نسیم خوشِ رهگذر!- به خیر
یاد تو -ای که خیسی چشمان من نشد
آخر به عزم راسخ تو، کارگر- به خیر
یادت نمیرود ز خیالم، مگر به مرگ
ذکرت نمیرود به زبانم، مگر به خیر
بیخوابی، ارمغان دلِ رفتهی من است
هرگز نمیشود شب عاشق سحر، به خیر
تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم
دستی بلند کردم و گفتم: “سفر به خیر…”
سجاد رشیدیپور
پارک شهر تهران
شهریور ٩٩
عکس از: مجتبی
پاییز 1399ساری (کرچنگ) عکس از: مهسا
نازی:
☆ ابراز بی علاقگی ناگهانیِ “مهم نیست.” ترفند متدوالی است که برای جلوگیری از انکار درد و جلوگیری از آسیبپذیری بهکار میرود.
جولیا کامرون
مریم:
تو بهار همهی فصلهای من بودی
تو بهار همهی دفترچههایی که
چیزی درشان ننوشتم…
تو را با رنگ گلهای به
با رنگهای بلوط
تو را دوست خواهم داشت…
#بیژن_الهی
نیلوفر:
عشق که گویا هوسی هست و نیست..!
کنج دلم یادِ کسی هست و نیست…!
شعلهِ پرواز بسی هست و نیست…!
“چشم به قفل قفسی هست و نیست…
مژده فریاد رسی هست و نیست…! ”
آمده بودم که کنم بندگی…
در سر من دولت سازندگی…
عشق بیاید…من و پایندگی…
“می رسد و میگذرد زندگی…
آه که هر دم نفسی هست و نیست…! ”
در سر من فکر تو و درد عشق…
باغچه و باد و من و گرد عشق…
مسجد و منبر همه بر پند عشق…
“حسرت آزادیم از بند عشق…
اول و آخر هوسی هست و نیست…! ”
بر در این خانه قفس می کشم…
داد من از دست هوس می کشم…
بر سر تابوت جرس می کشم…
“مرده ام و باز نفس می کشم…
بی تو در این خانه کسی هست و نیست…! ”
آدمِ احساس دلم خسته است…
پنجره ام رو به تو وابسته است…
هر که مرا دید ز من رسته است…
“کیست که چون من به تو دل بسته است…
مثل من ای دوست بسی هست و نیست…!”
” نیما درویش ”
مریم:
«…دستهایت کجا هستند؟ دستهایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم میگذشتند. دستهایت که وقتی میگرفتمشان از وحشت سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی میشدم.»
-از نامههای #فروغ به #گلستان
مریم:
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهی باریدن را گویی منتظرند
لحظهای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایات سبز
دستهایت را چون خاطرهای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانات را چون حسی گرم از هستی
به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
فروغ فرخزاد
مریم:
ترانهی صلح؛
دوستت دارم و میلرزم
این را زن گفت
به سربازش
که باز نمیگشت
صدای او
در باد میتاخت
بر فراز برفها
در آنجا که او میجنگید
میلرزم و دوستت دارم
این را گفت و میگریست
در تاریکی اتاق
کسی میخندید
برای سرکوب ترس
ترس از این عشق که هم اکنون پایان مییافت
خاطرات به ذهن خیانت میکنند
سرباز دیگر چیزی احساس نکرد
ناگهان
بر او تاخته شد
از سوی دشمن خود
که به زبان غریبی سخن میگفت
از گلهای رز، از شراب و چیزهایی
که زندگیای دیگر به او وعده میداد
امّا چه بسیار عروسهایی
که جنگ میستاند
از آغوش اولین شب
میلرزم و سردم است
این را سرباز گفت
به دشمنش که او را مینگریست
صدایش در باد ماند
برای تماشاگرانی که خموش، آن را میشنیدند…
مریم:
مریم:
وقتی اسباب بازی هایمان را
از ما گرفتند
ناگهان گریه کردیم
داریم بزرگ می شویم
و بهانه هایمان برای گریه کردن
دارد تمام می شود
#نصرت_رحمانی
نیلوفر:
“در شب کوچک من دلهره ویرانی ست…
ای سراپایت سبز
دست هاست را،
چون خاطره ای سوزان،
در دستان عاشق من بگذار.
و لبانت را،
چون حسی گرم از هستی،
به نوازشهای لب های عاشق من بسپار.
باد ما را با خود خواهد برد،
باد ما را با خود خواهد برد”
زیباتر از اشعار فروغ هم هست؟
شیوا:
میشناسمت،
چشمهای تو،
میزبانِ آفتابِ صبحِ سبزِ باغهاست؛
میشناسمت!
▪️محمدرضا شفیعیکدکنی
پریسا:
الهی اگر تکه ای زندگی از آن من بود برای بیان احساسم به دیگران یک روز هم تأخیر نمیکردم، برای گفتن این حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی انسان را قانع میکردم که چه اشتباه بزرگیست گریز از عشق به علت پیری، حال آن که پیر میشوند وقتی عشق نمیورزند.
#گابریل_گارسیا_مارکز
نیلوفر:
هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است
چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه ی خورشید در زبان من است
زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد
دلی که در گرو حسن جاودان من است
ابتهاج
الهام:
در سراسر تاریخ مکتوب، و شاید از پایان عصر نوسنگی، سه گونه آدم در دنیا بوده اند:
بالا، متوسط، پایین… که هدف های این سه گروه کاملا سازش ناپذیر است.
هدف طبقه بالا، اینست که سر جای خود بماند،
هدف طبقه متوسط، این است که جای خود را با طبقه بالا عوض کند،
هدف طبقه پایین، زمانی که هدفی داشته باشد، اینست که تمایزات را در هم شکسته و جامعه ای بیافریند که در آن همه انسان ها برابر باشند.
خصلت پایدار طبقه پایین اینست که خرکاری چنان از پا درش می آورد که جز به تناوب، از آنچه بیرون از زندگی روزمره است آگاهی ندارد.
۱۹۸۴
جورج اورول
نیلوفر:
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گلفروش ، گل چه فروشی برای سیم
وز گل عزیزتر ، چه ستانی به سیم گل ؟
کسایی
نیلوفر:
چرا گل رو با پول معاوضه میکنی
با پول گل،
چه چیزی عزیزتر از گل میتونی بخری.
?چشمان پر از ستاره یادت نرود
حال دل پاره پاره یادت نرود
ای کاش فراموشی تو خوب شود
تا عاشقیِ دوباره یادت نرود?
#سمیرا_یکه_تاز
بابک:
عکس: مجتبی قدیملو
مرضیه:
من غلام قمرم،
غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن،
شهد و شکر هیچ مگو
#مولانا
#تصنیف_مهرافروز
مرضیه:
نیست در سودای زلفش کار من جز بیقراری
ای پریشان طُرّه تا چندَم پریشان میگذاری
یار دل سخت است یا من سست بختم؟ می ندانم
اینقدر دانم که از زلفش مرا نگشود کاری
ای به هم پیوسته ابرو، رحم کن بر دل دونیمی
ای به هم بشکسته گیسو! رحم کن بر بی قراری
با خیال روز وصلت در شب هجران ننالم
در خزان دارم به یاد روی زیبایت بهاری
پریسا:
گاهی تمام چیزی که احتیاج داری،
کمی ایمان کودکانه است
به وقوع ناممکنها!
پریسا:
کریستوف: من تو رو بهتر از خودت میشناسم
ترومن: تو هیچوقت یه دوربین توی سر من نداشتی!
? The Truman Show
بابک:
بدون شرح!
موبایل گرافی: مجتبی قدیملو
مریم:
من در شور عشقم
محبوب من!
چه نعمت بزرگی است
اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی
که صدایش میکنی:
محبوب من!…
چقدر خوب است که قهوه را
در دستهای تو بنوشم
و شب را در باغی معطر بگذرانم!
چه نعمت بزرگیست
اینکه زن، انسانی را بشناسد
که کلید عیب را به او هدیه میکند
و حامی اوست.
من به همهٔ زبانهای دنیا دوستت دارم،
آیا تو نام دیگری
به غیر از “محبوب من” داری؟!
#سعاد_الصباح
بانوی ماسه و ماه
مریم:
ما با هم زندگی میکنیم، مبارزه میکنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مایوس شود. دوباره شعلهورش کن، با من و برای من؛ مرا این طور، دور و بییاور و بیدفاع رهایم نکن، چراکه عشقمان در خطر است.
یک علامت از تو، فقط یک علامت کافی است تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمیدانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب میدهد. دوستت دارم، دوستت دارم به عبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک.
#آلبر_کامو
نامهای به ماریا کاسارس
در هفتاد و چند سال پیش
چونان شبگردی بر رواق خاموش شب
وجودم رسته از خارو خس نیم روز
فراز مویه ها،فراسوی ننگ ها
رهایی می پوید بسان پرنده ی مهاجر.
قلبم به خروش ایستاده
شب باده فروش و نعره خموش
مغبونم می سازد
روانم سرشار از شرارتی شاد
از هر نبض و سکون رمیده و ملول
آرواره های تفته ی مرگ را می ساید
در حصار الوارهای هراس شب
خویشتنم در قامت بلند تمنایی بالیده
رساترین غریو را
با کوبه یی موحش شیهه می کشد
ناامیدی بسان راهزنی بر من تاخته
خنک وزان به تحریک تحقیر دریوزگی
شوم بختی واژه های باکره را
بر بلندای حجله ی سرخ زبان
در بستر شهوت نایژه شکن
اکنون تاب می آورم
شولای شگون، سایه ی تزویر را
آوای کجاوه،پژواک خون را ضجه می زند
شوق مرگ بر نفرت نیکان چنبره زده
در روانی آزرمگین قامت می افرازد
خوشه های طنینی ساحره را
آشفته و عبوس درهم می شکند
الهام عیسی پور✍️
حسن:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
#حضرت مولانا
پریسا:
بورخس همیشه از این پرسش که
“فایدهی ادبیات چیست؟” برآشفته میشد.
او این پرسش را ابلهانه میشمرد
و در پاسخ آن میگفت
“هیچ کس نمیپرسد فایدهی آوازِ قناری
و غروبِ زیبا چیست.”
اگر این چیزهای زیبا وجود دارند
و اگر به یُمنِ وجودِ آنها، زندگی در یک لحظه
کمتر زشت و کمتر اندوهزا میشود،
آیا جستجوی توجیهِ عملی
برای آنها کوتهفکری نیست؟
چرا ادبیات؟
ماریو بارگاس یوسا
مجتبی:
نیلوفر:
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
مولانا
مریم:
مستِ مِی بیدار گردد نیمشب
مستِ ساقی روزِ محشر، بامداد
#سعدی
نیلوفر:
بده آن باده دوشين که من از نوش تو مستم…..
چو ز هستي برهيدم چه کِشي باز به هستم
مولانا
نیلوفر:
من مست می عشقم
هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم
از باده دوشینه
تا روز قیامت هم
هشیار نخواهم شد
عراقی
مریم:
به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی
که مست مستم از آن جرعهی نخست هنوز
هوشنگ ابتهاج
نیلوفر:
جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من
دست فشان مست کجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من
مولانا
مریم:
سیزده را همه عالم
به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم
کز همه عالم به درم
#شهریار
مریم:
ما فقط یکبار
در کودکی
جهان را نظاره میکنیم
باقی،
خاطره است…
لوییز گلوک
مریم:
اِی ما و صَد چو ما ز پیِ تو خَراب و مَست
ما بیتو خَستهایم،
تو بیما چِگونهای؟
#مولانا
Some men change their party for the sake of their principles; others their principles for the sake of their party.
Winston Churchill
بعضی آدمها حزب سیاسی شون رو به خاطر اصولی که دارند (و به آن معتقدند)
تغییر می دهند،
بقیه آدمها اصولی که دارند رو به خاطر حزب سیاسی شون تغییر می دهند.
چرچیل
ترجمه: نیلوفر
نیلوفر:
آیا زن
تنها چیزی نیست
که برای ما از بهشت به
جا مانده است ؟!
آلبر کامو
مریم:
شراب نمینوشیم
که ما تهیدستان مستیم
مستِ مست از دردهایمان
#مظفر_النواب
شاعر معاصر عراقی
جمشید:
نیلوفر:
دوست دارم تا شبی مهمان آغوشت شوم
مست می از ساغر چشمان منقوشت شوم
دوست دارم کز لب عشق تو از شب تا سحر
دلبرانه از شراب بوسه ام نوشت شوم
خواهم امشب با نوازشهای تو دیوانه وار
یک بغل رویا بسازم ، مست و مدهوشت شوم
آنجلا راد
.
پریسا:
مریم:
کدامِ شما، دیگری را مینوشد؟؟
تو شَراب را،
یا او تو را؟
#نزار_قبانی
نیلوفر:
قرارمان فصل انگور،
شراب که شدم بیا،
تو جام بیاور
و من جان.
رحمان عباسی
مریم:
“اَنگورِ عَدَم بُدی شَرابَت کَردَند
واپَس مَرو اِی شَراب
اَنگور مَشو…”
مولانا
نیلوفر:
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
حافظ
مریم:
شدهای شبیه خدا؛ خیلی دوری!
شانههایت دور است، هُرم نفست دور است، بادی که موهایت را میبرد دور است، چشمهایت دور است و خیلی نزدیکی … سایهات … سایهات همه جا هست؛ کنار موسیقی و باران و جاده و نور و کلمه …
و سکوتت؛ شبیهترینت کرده به خدا!
#بیژن_الهی
مریم:
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هر شب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد.
میگفت “میخرم به شرط اینکه بخوابی”.
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا.
میگفت “میبرمت به شرط اینکه بخوابی”.
یک شب پرسیدم “اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم”؟
گفت “میرسی به شرط اینکه بخوابی”.
هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید “هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی”؟
گفتم “شبها نمیخوابم”.
گفت “مگر چه آرزویی داری”؟
گفتم “تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم”.
گفت “سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی”.
#حسین_پناهی
مریم:
زندگی نمایشی است که هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد
پس آواز بخوان…
اشک بریز…
بخند و با تمام وجود زندگی کن!
قبل از آنکه نمایش تو بدون هیچ تشویقی به پایان برسد… “چارلیچاپلین”
حسن:
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مه جلوه می نماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوران همی نویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشته بد از یار ما بگردان
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
فاطمه:
مرا ببر به افقهای سبز دیدارت
مسیح باش برای شفای بیمارت
ملول گشتهام از هجمههای تنهایی
خزان منم تو بیا با بهار سرشارت
در این زمان که صدای خوشی نمیآید
به گوش من تو بخوان نغمهای از اسرارت
برای زمزمههای وصال دلتنگم
که مست میشدم از واژههای پربارت
دلم ز دست زمانه چه خون شده تو بخوان
برای درد دلم مرهمی از اشعارت
چه بیفروغ شدم مثل شمع خاموشی
بساز جان مرا با دم شرربارت
ببین چگونه زمینگیر گشتهام ای یار
مرا ببر به بلندای وصل دادارت
من از هجوم سیاهی به نور میترسم
پناه من تویی و آن دو چشم بیدارت
مریم:
بگذارید هرچه میخواهد ببارد
ببارد از سنگ، از سیاهی، از سکوت
ما نومید نمیشویم
ما همچنان
سفرهٔ بیسینِ خانوار خویش را
با الفبایِ تمام عیارِ عشق میآراییم!
این را من نمیگویم
مادرانِ ما میگویند!
#سید_علی_صالحی
#موبایلگرافی
مریم:
انسانی که با سکوت دمخور نشود،
نمیتواند که با عشق من حرفی بزند.
کسی که با چشمش «باد» را نبیند،
چگونه میتواند کوچم را درک کند.
کسی که به صدای سنگ گوش نسپارد،
نمیتواند صدایم را بشنود.
کسی که در ظلمت نزیسته،
چگونه به تنهایی من ایمان میآورد…؟
#شیرکو_بیکس
#موبایلگرافی
مریم:
خورشید را می دزدم
فقط برای تو!
می گذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت. می دانم!
آخ … فردا!
راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده
چرا آفتاب نمی شود؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟
شل_سیلور_استاین
مریم:
بیبی جانمان میگفت:
«به قاعده حرف بزن.
حرفِ دل، نان تنوری است؛
زود بیرون بیاید، خمیر است و وا میرود،
دیر بیرون بیاید، سوخته است.
وقت دارد حرفِ دل زدن.
تصدقت.»
#حامد_عسگری
بابک:
به مردی که یک پایش را از دست داده است،
گفتنِ اینکه کسانی هستند که هر دو پایشان را از دست داده اند،
تسلی دادن نیست بلکه دست انداختنش است؛
در درجهی معینی از درماندگی و بیچارگی،
دیگر هر مقایسهی کمّی، معنایش را از دست میدهد.
“گفت و گو با مرگ” / آرتور کوستلر
الهام:
برای کسی که از رنج روحی شدید در عذاب است، درد جسمانی تمامی مفهوم خود را از دست میدهد…!
#آرتور_شوپنهاور
پریسا:
ما همیشه اختیار اتفاقات اطرافمان را نداریم؛ اما همیشه اختیار دو چیز را داریم: اول، نحوهی تفسیر چیزی که برایمان اتفاق میافتد؛ دوم: نحوهی واکنشمان به آن اتفاق.
#مارک_منسن
#عشق_کافی_نیست
دیانا:
به هر چمن رسیده ام، از تو نشان ندیده ام
تو در کجا شکفته ای، ای گل بی نظیر من؟
#حسین منزوی
مسعود:
کودکیهایم اتاقی ساده بود
قصهاي دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه، خوابم میپرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر میکردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
“قیصر امین پور”
مریم:
همیشه از موسیقی میترسم چون نمیدانم قرار است مرا به کجا ببرد.
#کافکا
بهنام:
چشمهايت
با مهر
چنان آتش زد به دلم
كه اينك
به جرم آتش سوزي عمدي
تورا
به حبس ابد خويش
در آورده ام…
علیرضا:
«موهایت بارانِ من، کفِ دستانت بالین من، بازویت پلِ من، چشمانت دریایِ من، انتظارت عمرِ من، حضورت تولدِ من و نبودنت از دست رفتنم بود…»
برشی از نامهٔ #غسانکنفانی به #غادةالسمان
نغمه:
الو ! آقا؛ سلام ! فرصت که دارید
به حرف ساده ام وقت میگذارید
شنیدم از کلاغ بام خانه
کمی تب کرده اید و بی قرارید..
ندیدید آسمان سرخ چشمم
به دور از دیده هاتان سخت بارید..
خبر ازمنکه این پس کوچه ها را
به دنبال شما بودم ندارید؟
ندارد شکوه ای بهت نگاهم
که با معشوقه هاتان گل بکارید
الو ! آقا! سر اشکم سلامت
اگر همبستر معشوق و یارید..
فقط دارم سوالی دوست من را
به قدر آن زن همسایه دارید؟
آهان ! آقا ! دوباره یادم افتاد
دلی که برده بودید، پس بیارید..
(ن-پ)
الهام:
ای شعر ناب عالم! شیوایی مجسّم!
شاعر تویّى و من هم، گر میسرایم از توست
بیدار مینشینم تا جز تو را نبینم
خواب تو میگزینم تا لای لایم از توست
ای پنجۀ تو همراز با این شکسته تر ساز
بشنو که این غم آواز، در پرده هایم از توست
عشق تو پرگشوده ست وز خاطرم زدوده ست
پیش از تو هرچه بوده ست، من ابتدایم از توست
#حسین_منزوی
پریسا:
بابک:
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند،
اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند…
“جاودانه فروغ”
بابک:
گفتم: سلام!
آمدهام تا دوباره بنویسمت
و هیزم کلمه ریختم آنجا
گفتم: میخواهم بدانم نون نامت
چه گونه بر تنور حس امروزم میچسبد
وامروز نبضم
چه انفجاری خواهد داشت
وقتی بگویم دوستت دارم…
میخواهم دوباره بچینمت
ای میوهی رسیدهی کامل
ای اتفاق هر نفس افتادنی
ای گوشت شیرین خالص تابستان
میخواهم دوباره بخوانمت
تا دوباره خواندنت را
پرندگان مهاجر ترانهی اشتیاق وطن کنند
و آسمان غروب پاییزی
یکسره کهکشانی از ترانه و پرواز شود
گفتم: سلام!
آمدهام تا دوباره بخوانم
شاید سطری شگفت
ناخوانده ماند، گلاویز حافظهام شود
و بخواهد بداند که
خوانده بودهامش از این یا نه
و یا نوشته بودهامش اصلا؟
یا از پرنده یی شنیده بودهامش.
سلام..! سلام..!
آمدهام تا دوباره حفظت کنم
بخوانمت،
شب
روز
بیداری
رویا
ای درس سخت ناآموختنیِ زیبا….
“منوچهر آتشی”
ای آیه ی شریفه ی صبر و قرارها
تفسیر ندبه خوانی چشم انتظارها
تا کی به یاد غربت آدینه های سرخ
با فال آمدن , بنشانم غبارها؟
حالا که دست های سیاهی به جام خون
غلتیده است در رگ و بند انارها….
_باید سکوت ممتد آیینه را شکست
در انعکاس خلوت آیینه دارها
آقا بیا که خنجر کینه نشسته است
در قلبهای کوچک و معصوم سارها
باشد که با صدای مسیحایی ات شبی
آهنگ زندگی بدمی روی تارها
حالا که هجمه های زمستان رسیده است
تنها بیا و معجزه کن در بهار ها
#سمیرا_یکه_تاز ?
“باید پارو نزد، وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش میبردت هر جا دلش خواست
به هر جا برد بدون
ساحل همون جاست”
موبایلگرافی: نیلوفر
بابک:
گرچه میگفتند و میگفتم
شب بلند و
زندگی در واپسينِ عمر کوتاه است!
اما در ضميرِ من، يقين فرياد میزد:
همتی کُن در صبوری،
صبح در راه است…
صبح در راه است، باور داشتم اين را
صبح، بر اسب سپيدش تند میتازد
وين شبِ شب، رنگ میبازد…
صبح میآيد و من،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد…
قصهی بيدادِ شب را با سپيدِ صبحدم
افسانه خواهم کرد…
“نصرت رحمانی”
“زندگی درک همین اکنون است.”
موبایلگرافی: نیلوفر
نازی:
در فرهنگ فارسی اشعار و ابیاتی وجود دارند که به صورت ضرب المثل در آمده اند ولی مصرع اول آنها مشخص نیست و تنها مصرع دوم معروف شده. در ادامه تعدادی از مشهورترین این ابیات را برای شما قرار میدهیم.
گر دایره ی کوزه زگوهر سازند
از کوزه همان برون تراود که در اوست.
(بابا افضل)
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ
(سعدی)
هر دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
(حافظ)
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
(فردوسی)
امیدوار بُوَد آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان
(سعدی)
صوفی نشود صافی ، تا در نکشد جامی
بسیار سفر باید ، تا پخته شود خامی
(سعدی)
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آن که گدا معتبر شود
(حافظ)
در محفل خود راه مده همچو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
(قائم مقام)
مرو به هند و بیا با خدای خویش بساز
به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است
(صائب اصفهانی)
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
(حافظ)
زلیخا مرد ازاین حسرت که یوسف گشته زندانی،
چراعاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
(صائب اصفهانی)
مریم:
پریسا:
وقتی راه نمی روی…
نمی دوی …
زمین هم نمی خوری و این “زمین نخوردن” محصول سکون است نه مهارت.
وقتی که تصمیمی نمی گیری، کاری نمی کنی، اشتباه هم نمی کنی و این اشتباه نکردن محصول انفعال است نه انتخاب.
خوب بودن به این معنی نیست که درهای تجربه را بر خود ببندی و فقط پرهیز کنی، خوب بودن در انتخاب های ماست که معنا پیدا می کند و شکل می گیرد.
از جای برمی خیزم از حاشیه امن خودم خارج میشوم و با تجربه زندگی
زندگی را می آموزم…
مریم:
پیش از پایان سال
مهمترين زنِ تاریخم بودی
و اکنون مهمترين زنْ
بعد از تولد این سال هستی
تو زنی هستی که او را با ساعتها و روزها نمیشمارم.
تو زنی هستی ساخته شده از میوهی شعر…
و از طلای رؤیاها…
تو زنی هستی که میلیونها سال پیش…
در تنم سکنی گزیده بود…
#نزار_قباني
نیلوفر:
“هزار بهار طبیعت به یک بهار دل نمی ارزد….”
“نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید
آن صبح نخستین بهاری که به شادی،
می آورد از چلچله پیغام، شمایید
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما ، عشق شما ، بام شمایید
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود ؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید
ایّام به دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید”
مریم:
اگر «زن» برای مرد گریه کند
حتما از ته قلبش دوستش دارد؛
امّا اگر «مرد» برای زن گریه کند
بر روی زمین مردی پیدا نمیشود
که مثل او دوستش بدارد.
#نزار_قبانی
الهام:
مریم:
کارت پستال تبریک عید نوروز دوره قاجار
موبایلگرافی: نیلوفر
مریم:
مریم:
مریم:
آیا «بوسه» و «شعر» را زیستهای؟
پس مرگ، چیزی از تو نخواهد گرفت.
#احلام_مستغانمی
مریم:
علیرضا:
عجیب است!✍️??
نمی دانم این عشق
از کجا سر درآورد
عجیب است
¬✍️??
تمام غم و غصه های مرا
از دلم بْرد
عجیب است
✍️??
چو شیری که گیرد
یکی برّه آهو به خیزی
بدرد گلو
✍️??
به جنگل بَرَد،
باز گوشه بنشاندش خورد،
عجیب است
✍️??
نه با چنگ و دندان
که با یالِ ابریشمین اش
به هنگام
✍️??
مرا نیز او، سرانجام،
به غرّش درآورد،
عجیب است
✍️??
ندیده است مرا کس،
چنین زار،
بی درد و درمان
✍️??
چو شیری ز مادر،
هماره مرا گر، نیازَرد
عجیب است
✍️??
نه چنگال تیزی،
نه جستی، نه خیزی،
توگویی مرا عشق او
✍️??
به رویا ، به مثل همیشه ،
به سینه بیفشرد؛
عجیب است
✍️??
چنین لُعبتی کس
نبیند بخواب،
هر از گاه بی تاب
✍️??
به راهش سزد زنده ماند،
بماند و نمُرد،
عجیب است!ّ
✍️??
دل شیر باید
نه چنگال تیزش درعشق،
عجب گو مدار
✍️??
یکی چشمْ آهو،
دلی بُرد و برمن سپرد،
عجیب است!
✍️??
محمود طیاری
رشت، اردیبهشت -1399.
شیوا:
بابک:
من
هنوز
بعضی بادها که میآید
بیاختیار
ابرهایی را میبارم
که تو برایم
کشیدهای
گندمزاری را میرویم
که تو بر آن
وزیدهای
من
هنوز
بیاختیار
توام
(بهاریه)
کشانکشان خزان خزان
رقص کنان دوان دوان
وصله به روی زانوان
بوی بهار میرسد!
رَم چه کنی چو آهوان
ناز مکن، مرا بُشان*
بوسه از آن دوتا لبان
بوی بهار میرسد!
“بی تو خراب گشته جان
از خور و خواب گشته جان”
در بر من، بمان بمان
بوی بهار میرسد!
دف چه زنی بهای جان؟
دف دل من، به رایگان!
من بزنم تو هم بخوان
بوی بهار میرسد!
آن که زِ دَف، “دَدَف دَفان”
گفت و بمانــد لامکان،
راه نبرد کَز این دفان
بوی بهار میرسد!
پیرِ دوتا، همچو کمان!
خفته به نقشِ ابروان!
راست بشو، کز آن چَمان
بوی بهار میرسد!
گفته و رَسته، پَر زنان
جهانجهان، لَکانلَکان*
رفتم و آخرش همان:
بوی بهار میرسد!
لَکانلَکان: لَنگلَنگان
بُشان: بریز، بیفشان
(در گویش طالقانی)
شعر: مسعود صمیمی هنرمند مجسمه ساز
حسن:
ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽـــﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷـــﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ
ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ هستی ات ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑـــــﻦ ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ
ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ
ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ
ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﺴﺘـﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ، ﭼﺸﻤـــــﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ
ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ ، ﺍﺷﮑـﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ، ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ
ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬــــﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿـــــﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ
ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
علیرضا:
“درک زیبایی، معنای زخم را کوچک میکند.”
#م.طیاری
جمشید:
نیلوفر:
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش
اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
حافظ
نیلوفر:
شکوفه در شکوفه پیچیده ست،
و این آغاز فصل بهار است…
فروغ فرخزاد
علیرضا:
دیتیل از نقاشی ندا
مریم:
شمس در جواب مولانا که میپرسد: پس زخمهایمان چه میشود؟
میگوید: نور از همین زخمها وارد میشود.
ریحانه:
گشت گرداگرد مهر تابناک ، ایران زمین / روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین
ای تو یزدان ، ای تو گرداننده ی مهر و سپر / برترینش کن برایم این زمان و این زمین . . .
بابک:
مریم:
امروز بوسههای تو یادم آمد
در این زمین زیبای بیگانه
و کاکل کوتاه موهایت
کوتاه؟ یا بلند؟
یا فرق بازشده از وسط؟
و دستهایت
و شانههایت
و آن مورب نورانی از چشمهایت
چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی
بی جنس؟
انگار با تمامی جنسیتها
اینها تمام حافظه من نیست
تنها اشارهای از فاصلههاست
مجموعهی فاصلهها یادهای توست
آیا تو یک نفری؟
یا مجموعه نفراتی؟
یا ترکیبی از اشارههای سراسر تصادفی!
از چهرههای عزیزی هستی که میشناختهام؟
آیا تو کودکی من هستی؟
یا پیریام؟
من اگر زن بودم
آیا تو میشدم ؟
امروز
از تخت سینهام، دستی، دریچهی مخفی را آهسته باز کرد
در من، تو را بیدار کردند.
– ای کاش در من همیشه تو را بیدار میکردند.
#رضا_براهنی
پریسا:
آخرش یک نفر از راه میرسد که بودنش جبرانِ تمامِ نبودنهاست،
جبرانِ تمامِ بیانصافیها و شکستنها…
یکی که با جادوی حضورش، دنیای تو را متحول میکند.
جوری تو را میبیند که هیچکس ندیده،
جوری تو را میشنود که هیچکس نشنیده،
و جوری روحِ خستهی تو را از عشق و محبت اشباع میکند؛ که با وجود او، دیگر نه آرزویی میمانَد برای نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن…
بعضی آدمها، خودِ معجزهاند.
انگار آمدهاند تا تو مزهی خوشبختی را بچشی،
آمدهاند تا دلیلِ آرامش و لبخندِ تو باشند،
آمدهاند که زندگی کنی…
#نرگس_صرافیان_طوفان
نازی:
بهاری میشوم!
آرام آرام زیر نمنم باران قدم میزنم.
آهنگ کازابلانکا در گوشم میخواند.
زمین خیس است و سبزهها رو به آسمون با ملودی ترد باران، میرقصند.
نگاهم به شاخهی درختی گره میخورد که چطور به مهر و شاید؛ دردی جانسوز، بچگانی خرد را به انتظار نشسته.
با دقت اطرافم را زیر نظر دارم. گلهای ریز سپید لابهلای سبزههای نوپا، در گوشه و کنار، چتر خود را باز کرده و شادی میپراکنند و نوید میدهند: مادر زمین به رستاخیز سبزش، نزدیک و نزدیکتر میشود…
پرندهها انگار، دوباره با شهرم آشتی کردهاند.
بوی عید میآید.
حال من خوبست.
برای لحظهای چشمانم را میبندم و عطر حضورت قلبم را لبریز میکند.
میخندم و زیر لب میگویم: همپای شادیام باش که بی تو، هیچ رستاخیزی را نخواهم.
حلول بهار؛ سبز!?
نرم نرمک میرسد اینک #بهار.?
موبایلگرافی: نازی
شب ها
شجاع ترين آدمِ دنيا هم
ساعت ها به حرفهايى فكر ميكند كه هيچوقت جراتِ زدنش را ندارد!
#علي_قاضي_نظام
#موبایلگرافی: پریسا
نیلوفر:
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
سعدی
مازیار:
ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمیپوشی به کام
بادۀ رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
. . .
(فریدون مشیری)
نیلوفر:
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
سمیرا:
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
نیلوفر:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
حافظ
طرح: جمشید
نازی:
و نوروز، فرصتی است برای نو شدن از پس عبور از پیچ و خمهای عجیب سال پشت سر.
و نوروز فرصتی است برای دوبارههایی شیرین که شاید در غبار روزمرگیهای پر مشغله گم شده بودند.
و نوروز روز نو شدن اصل حال و احوال است تا شاید شادمان از خویش برون آییم و به خویش بپیوندیم به مبارکی و سرسبزی که احسن الحال را دریابیم در شکفتنی فرخنده به راه سبزینگی.
“بهار در راه است
ای آفتاب گمشده گل بکار”
موبایلگرافی: نیلوفر
بابک:
آهنگ ها تنهایی را
تسکین می دهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
#نادر_ابراهیمی
شیوا:
برای کسی که موسیقی در جان اوست، همهچیز موسیقی است، هر نوع نوسانی و هر نوع تپش و ضربهای برای او موسیقی است، و او در تاریکی شب که باد سوت میزند و در روشنایی روز که آفتاب میتابد موسیقی را میجوید و میشنود….
?ژان کریستوف
الهام:
یک صبح به بام آی و
ز رخ پرده برانداز
آوازه به عالم زن و
خورشید برانداز
#محتشم_کاشانی
پریسا:
مثل اسبی که باد را پاره می کند
چهار نعل در من
صابر ابر
الهام:
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
#سعدی
داریوش:
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
یگانه:
نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردنده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
حضرت مولانا
نازی:
برای انهدام یک تمدن ۳ چیز لازم است:
خانواده
نظام آموزشی
الگوها
برای اولی منزلت زن را باید شکست،
دومی منزلت معلم
برای سومی منزلت بزرگان و اسطوره ها …
? جبران خلیل جبران
شیوا:
در آینه بندان پریخانهی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانهی آیینه گشایی
#هوشنگ_ابتهاج
الهام:
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و نجاتمان بده.
#ژاک_پرهور
مریم:
در شهر
طبیبی ست
که داند همه رنجی
او نیز ندانست که مجروح چه تیریم!
#اوحدی_مراغهای
مریم:
میگویند که درد
آدمها را به هم نزدیک میکند
به من بگو
کداممان شاد هستیم
که اینهمه از هم دور ماندهایم؟
• اوغوز آتای
• ترجمهی سیامک تقیزاده
پریسا:
يک صبح بيدار می شويم
و می بينيم که باران تند می بارد
نه بر گياهان و کشتزارن و پنجره ها
باران می بارد
نه بر استخوان خسته ی کوه،
يا گلدان، يا پرنده های نشسته روی سيم برق
يک صبح با صدای بارانی که تند می بارد
بارانی که نمی بارد بر چتر،
بيدار می شويم
و می بينيم باران قطره قطره می ريزد
بر دکه ی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونريزی
با هر قطره ی باران از روزنامه
قطره قطره می چکد
قطره قطره می ريزد …
#بيژن_نجدی
پریسا:
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود.
قیصر امین پور
بابک:
به “دوست داشتنت” متهمم
به این جرم افتخار میکنم
و به فراموش نکردنت…!
و آرزویم این است
که مجازاتم
حبسِ ابد در گردشِ خونِ تو باشد…
“غاده السمان”
مریم:
اگر روزی خواستی گریه کنی
مرا صدا بزن
قول نمی دهم بتوانم بخندانمت
ولی می توانم با تو بگریم
اگر روزی برآن شدی که بگریزی
در این که مرا صدا بزنی
هیچ درنگ مکن
قول نمی دهم از تو بخواهم که بمانی
ولی می توانم با تو بگریزم
اگر روزی نمی خواستی با کسی سخنی بگویی مرا صدا بزن
تا با هم سکوت کنیم.
ولی اگر روزی مرا صدا زدی
و من پاسخت ندادم
به نزد من بشتاب
زیرا قطعاً من به تو نیاز خواهم داشت
#گابریل_گارسیا_مارکز
علیرضا:
نه صدای آبی جویی
نه آرامیِ گفتوگویی
آدمی
تنهایی بزرگیست
از اینهمهست که گاهی گریهاش میگیرد
و اندوهش را به آسمان میسپارد
گاهی که میبیند آسمان
با ابرهای سیاهی که دارد
شانهای برای گریستن ندارد
آسمان
تنهاییِ بزرگیست
“علی عبدالرضایی”
پریسا:
عشق یعنی
در میان صد هزاران مثنوی
بوی یک “تک بیت”
ناگه مست و مدهوشت کند…
#موبایلگرافی
نیلوفر:
زني را مي شناسم من
که شوق بال و پر دارد…
زنی را میشناسم من،
سرود عشق مي خواند…
نگاهش ساده و تنهاست
صدايش خسته و محزون
اميدش در ته فرداست
زني آبستن درد است
زني نوزاد غم دارد
زني با تار تنهايي
لباس تور مي بافد
زني در کنج تاريکي
نماز نور مي خواند
زني را مي شناسم من
که مي ميرد ز يک تحقير
ولي آواز مي خواند
که اين است بازي تقدير
زني با فقر مي سازد
زني با اشک مي خوابد
زني با حسرت و حيرت
گناهش را نمي داند
زني واريس پايش را
زني درد نهانش را
ز مردم مي کند مخفي
که يک باره نگويندش
چه بد بختي چه بد بختي
زني را مي شناسم من
که شعرش بوي غم دارد
ولي مي خندد و گويد
که دنيا پيچ و خم دارد
زني را مي شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه مي خواند
اگر چه درد جانکاهي
درون سينه اش دارد
زني مي ترسد از رفتن
که او شمعي ست در خانه
اگر بيرون رود از در
چه تاريک است اين خانه
زني شرمنده از کودک
کنار سفره ي خالي
که اي طفلم بخواب امشب
بخواب آري
و من تکرار خواهم کرد
سرود لايي لالايي
زني آواز مي خواند
زني خاموش مي ماند
زني حتي شبانگاهان
ميان کوچه مي ماند
زني در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
سراغش را که مي گيرد
نمي دانم؟
شبي در بستري کوچک
زني آهسته مي ميرد
زني را مي شناسم من…
فریبا شش بلوکی
بابک:
شَرف هر عاشقی،
بِقَدر معشوق اوست.
معشوقِ هر که لطیفتر و ظریفتر و شریفْ جوهرتر،
عاشقِ او عزیزتر.
“فیهمافیه” / مولانا
مریم:
دمکراسی این نیست
که مرد نظرش را
درباره سیاست بگوید
و کسی به او اعتراض نکند
دمکراسی آن است
که زن
نظرش را درباره عشق بگوید
و کسی او را نکشد
سعاد الصباح