Posts published in “نقاشی”
✍️ دکتر محمود سریع القلم
کلماتی هستند که میمیرند...
تا حالا بعد از دو ساعت شلپشلوپ تو استخر، ساندویچ تخم مرغ خوردید؟ ساندویچی که تخم مرغ آبپزش چسبیده باشد به گوجه و خیارشور و همگی با هم نان رو خیس کرده باشند.
تا حالا بالای کوه یا لب دریا خربزه خوردید؟
تا حالا بهخاطر کارنامه از بابابزرگتان جایزه گرفتید؟
تا حالا ترک موتور، برادرتان را سفت بغل کردید؟
تا حالا از نردههای کنار پلهها سُر خوردید؟
وقتی کرونا آمد فهمیدم دوست خوب یعنی جلال. از وقتی مجبور شدیم کمتر همدیگر را ببینیم، پیغامهای جلال بیشتر شد. بیشتر روزها میپرسید «همه چی خوبه..؟ رو به راهی؟» و من جواب میدادم «مخلصتم، عالی». جلال هم یک علامت پیروزی با دو تا گل میفرستاد. بعد از مدتی دیگر پیغامهای جلال را باز نمیکردم چون میدانستم میخواهد حالم را بپرسد و حالم خوب بود.
مادربزرگم نظریهی بسیار جالبی داشت. میگفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم. برای اینکار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم، شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلاک یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل میکند.
آدم باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعلهور نگه میدارد. آن آتش، غذایِ روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعلهور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچوقت روشن نمیشود.
لورا اسکوئیل / مثل آب برای شکلات
میلیاردها نفر به تماشای مارادونایی نشستهاند که چنان ماهرانه با دستش توپ را توی گل میکند که از چشم داوران پنهان میماند و به یُمنِ همین مهارت او تیم به فینال میرسد و قهرمان جهان میشود. اکثر تماشاگران احتمالا از دیدن این صحنه، لحظهای جا خوردند و درد تردید به جانشان افتاد، نوعی یادآوری دوران کودکی و جهان افسانههای پریان که در آن راستی پیروز میشودو دروغها برملا میشوند و نیرنگ و فریب محازات میشود؛ اما یک میلیارد آدم به هنگام تماشای این صحنه دریافتند که چنین چیزهایی مال همان افسانههای پریان است و در جهانی که ما زندگی میکنیم مارادوناها غرق افتخارند، دانشجویان جدیتر و پیگیرتری که دربین ما هستند نتیجه گرفتند که: هرآنچه راه به پیروزی ببرد درنهایت موجه است!
"گفتم ور نرو اینقدر با من، من مثلا گوریل بدخلقیم بچهجان. خندید، بعد دستاشو کرد توی موهام، ژولیدهترم کرد. گفت تو هیولای محبوب منی. گفتم هیولای خالیت نمیشه باشم؟ گفت باشه، تو هیولای خالی منی. بعد، تهریشم رو چسبوند به لبهای سرخ سردش، گفت مهر زدم، باطل شدی پیرمرد. "
سپس برخاستیم، از کافه رفتیم تا ساحل امنی که شنهای منجمد اتاقخوابش برای همآغوشی هیولا و پرنسس امن بود. اوایل پاییز بود. یادت هست؟
تکنیک آبرنگ، پاییز 1399
.Painting Is Another Way Of Keeping A Diary
گفت قاضی عزاّلدیّن سلام میرساند و همواره ثنای شما و حمد شما میگوید فرمود:
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
اگر بعضی ها می دانستند با یک صبحت به خیر دل آدم چقدر قرص می شود برای گفتنش هیچوقت خودشان را به کوچه ی بی خیالی و فراموشی نمی زدند.
خورشید منتظر سلام هیچکس نیست و صبح برای بیدار شدن هیچوقت خواب نخواهد ماند!
مروري بر آثار آهو خردمند
متني از "آیلین بختی" نويسندهي جوان اصفهاني
////
زندگی هایمان شاهنامهيي است...
آن از آدمهایش که آمدنشان، نوش دارو است و رفتنشان تير خلاص؛
ميآيند که تمام شدنمان را آغاز کنیم...
در ایــــن خاک زرخیز ایران زمیــــــن
نبودنــد جز مردمــــی پـــاک دیـــــن
می خوام یه اعتراف کنم...!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
هر زمان که فکر میکنم او را کامل شناختهام، اتفاقی میافتد و متوجه میشوم هنوز بخشهایی کشف نشده در درونش وجود دارد.
هنوز شکنندگیها و آسیبپذیریهای دلنشینی دارد که درکشان از زیباترین بخشهای رابطهام با اوست.
هر زمان که فکر میکنم عمیقترین نوع صمیمیت را با او تجربه میکنم، با رخ دادنِ اتفاقی متوجه میشوم هنوز به اندازهی کافی درکش نمیکنم و هنوز هم بخشهایی در رفتارم وجود دارد که او را آزار میدهد.
بعد از تمام این سالها، هنوز در حال کشفش هستم.
/ سعید خزایی
سعید خزایی متولد ۱۳۵۸ همدان، کارشناس ارشد تصویرسازی از دانشکده هنر و معماری و در حال حاضر مدرس دانشگاه است. او همچنین برگزیده بوک شاپ بارسلونا اسپانیا است و در چندین نمایشگاه گروهی وانفرادی حضور داشته است.
از پیراهنت،
دستمالی میخواهم
که زخم عمیقم را ببندم
و از دهانت،
بوسهای،
که جهانم را تازه کنم،...
(سندي براي ادعاي ذيل در دسترس نيست.) مخترع ماسک، ایرانیان باستان بوده اند و آن را “پنام” میخواندند … این روزها به خاطر پیشگیری از ابتلا به ویروس کووید 19 از “ماسک” استفاده می شود. بدنیست بدانیم که: در ایران باستان شخصی که به حضور شاه شرفیاب میشد؛ می بایست پارچه ای را جلو دهان بگیرد که به آن “پنام” گفته میشد.…
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم . بیرون بیمارستان غُلغله بود . چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند . چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند . وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند…
ارغوان میبینی؟
به تماشاگه ویرانی ما آمدهاند...
ماندهایم تا ببینیم نبودن را
آخر قصه شنودن را
پشت این پنجرهی بسته هنوز
عطر آواز بنان مانده است
در فرهنگنامه ی کوهنوردی به آدمهایی که با همدیگر کوهنوردی می کنند می گویند:
"همنورد".
چه اسم قشنگی!
«من هرگز رویاها را نقاشی نکردم،
من واقعيت خودم را به تصویر کشیدم.»
فریدا کالو بیشک یکی از ماندگارترین
چهرههای هنری و نقاشان زن تاریخ است.
او از پدری آلمانیتبار و مادری دورگه (اسپانیایی - مکزیکی)، در خانهای موسوم به «خانهٔ آبی» که اکنون موزهٔ فریدا است در حومهٔ مکزیکوسیتی به دنیا آمد.
سه ساله بود که انقلاب مکزیک و جنگهای داخلی شعلهور شد، در شش سالگی به فلج اطفال دچار شد و چندین ماه در خانه بستری ماند، این بیماری انحرافی همیشگی در پای راستش باقی گذاشت و همین نقص باعث شد تا پای راست او همیشه لاغرتر از پای چپش باشد، و این شد که او تا پایان عمر همهجا با دامنهای بلند ظاهر میشد.
سپتامبر ۱۹۲۵ که فریدا دانشجوی پزشکی بود یک تصادف شدید او را از ناحیهٔ شانه، سینه، کمر، لگن و پا دچار شکستگیهای متعدد کرد. پس از این تصادف و در بستر بیماری، درست جایی که میتوانست پایان زندگی فریدا باشد، این دختر زمینگیر شده سرنوشت خود را به دست گرفت و برای اولین بار شروع به نقاشی کرد؛ فریدا لوازم نقاشی را از پدرش قرض گرفت و توانست آرزوها و رنجهایش را از جسم ساکن و سراسر آتل و گچگرفته روانهٔ بوم کند، دردها و رنجهایی که در آثار او به وضوح مشهود است...
گفتم: ببین این دیوونگیه!
گفت: می دونم.
گفتم: ولی اون علنا به تو پشت کرد، تو رو رسما لگدمال کرد و خیلی شیک از روت رد شد!
با صدایی گرفته گفت: می دونم.
گفتم: خب؟! پس می شه بیپرده بگی چه مرگته؟
باتوام ماهی! جواب بده.
بلند شد و رفت کنار پنجره و نشست همونجا، درست عین زمانی که اون لعنتی هم اونجا میبود و موهای بلندش رو که حالا دورنگ شده بود رو پشت گوشش میانداخت و سرانگشت نوازشگرش رو در دریای موهاش غرق میکرد؛ زانوهاش رو بغل کرد و به نقطهای نامعلوم خیره موند.
گفتم: چرا خودآزاری میکنی؟ اون داره اون سر دنیا زندگیش رو میکنه. حال و هولش هم برقراره.
اگر زنان نخندند
هیچ درختی شکوفه نمیدهد
1⃣ﺍﻭﻟﯿﻦ زنگ ﺭﺍ #ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ در 1550 میلادی ﻧﻮﺍﺧﺖ.ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽ چرخد.
2⃣دومین زنگ را #نیوتن در 1700 میلادی نواخت :
او نشان داد که هیچ نیروی غیبی و هوشمندانه ای موجب سقوط اجسام و حرکت سیارات و شهاب سنگها و کهکشانها نمیشودبلکه تنها نیروی جاذبه است.
خیلی ساده میان درست میشینن همونجایی که باید؛ دقیق وسط قلبت. و آرام و ممتد در تو ریشه میکنند، با هر نفس! با هر نگاه! یه دفعه چشم باز میکنی و میبینی شدن جزئی از وجودت. و قصه درست از اون جا شروع میشه که عادت میکنی به حضور پررنگ دائمشون که، کمکم کمرنگ بببنیشون و خیالت راحته که همیشگی هستن. تلگرامت…
در دنیا چه نیرویی میتواند در مغز زنی اطمینان مسلمی ایجاد کند مگر اراده درونی خودش. زنها، مخصوصاً زنهایی که زیاد سختی کشیدهاند، حرف هیچکس را باور نمیکنند. حتی چیزهایی که با چشم خودشان میبینند، تمامش را باور نمیکنند. فقط وقتی غریزه درونی آنها چیزی به آنها بگوید، قبول دارند. فقط به آهن آبدیده درون سخت و دیرباور خودشان اعتقاد دارند.
روزی در یه جایی
سلام کردی و
وارد زندگی من شدی
و همه لغات منو
به رنگ آبی امید کردی
و زندگی و رویاهام رو به واقعیت تبدیل کردی
روزی در جایی...
و پرید از بغل خواب زمان با هق هق/
آنکه آرامش او را زده بر هم پس کیست/
جنگ یعنی که سه تا عقربه ی ساعت هم/
روز و شب شعر ببافند که دلدارت نیست/
فاجعهها از راه میرسند؛
به آبهای آبی آرام فکر کن عزیزدلم. به بادهای نیمهگرم بهاری. به شکوفههای سپید سیب. به عطر شیرین کسی فکر کن که نمیشناسی اما یک روز بیخبر از راه میرسد. به گنجشکهای درخت خانه مادربزرگ فکر کن. به برف، روی کاجهای پارک ساعی. به رقصیدن فکر کن، به باهارنارنج، به ساقههای نورانی علاقه، به دستهای نوازشگر. به روزهای خوب فکر کن. به…
يك بيمار مبتلا به سرطان در فرايند روان درمانى می گفت “سرطان، اختلالات روانى را درمان می كند”. گويى ابتلا به يك بيماری سخت مثل سرطان باعث می شود جزئيات رفتار سايرين و به طور كلی “جزئيات زندگی”، اهميت خود را از دست بدهد؛ چون افراد، خود را در تقابل و رويارو با مرگ می بينند، پس عميقا درك می كنند كه…
پدر بزرگم مردی
آزادی خواه بود
🖋قدم زدن در اردوگاه پناهندگان سوری هم احساسی از پریشانی و هم آسودگی کامل در انسان به وجود میآورد، حتی زخمدیدهترین آدمها هم سعی میکنند بیرون چادرهای سازمان ملل که در آن زندگی میکنند گل بکارند.
#ويجي_پاراشاد (مرگ ملت و آيندهي انقلاب عربي) #فرهادـاكبرزاده
باور این روزهای زمستانی برایم سخت بود. دلمان از مظنه بورس و بالا و پایین رفتن کالاها شور می زد. دچار فرسایش روحی وجسمی می شدیم. تن درستی، تنها چیزی بود که به یاد نداشتیم. معتاد به دلشوره ونگرانی بودیم. ایده های منفی، لکه هایی بودند بر صفحه ی ذهن که با احساس دلهره بزرگ تر می شدند. نگرانی؛ زاییده ی…