Press "Enter" to skip to content

1399(2)


نقاشی کشیدن هم مثل چای خوردن است. همراه داشته باشی طعمش دلنشین تر است و گرمایش دلچسب تر
گفتم چقدر قشنگ کشیده ای و گفت: تو هم تمرین کنی پیشرفت می کنی. فقط باید دستت رو رها کنی، اینجوری…
و شروع کرد به کشیدن خطوط

رها کردن همان عنصری است که کمش دارم. باید رها کنم دستم را، نگاهم را، فکرم را. ممنون رفیق چای و نقاشی.

المیرا لایق

 


مریم:

شبی خیام با دوستان خود در فروغ مهتاب کنار جویی نشسته بود و مست شراب و سماع بودند. ناگهان بادی وزیدن گرفت، شمع را کُشت و سَبو را ریخت و فرو شکست؛ خیام که از این واقعه خشم آلود شده بود، بر سبیل عتاب، رباعی ذیل را خطاب به خداوند که بزم عیش او را برهم زده بود سرود :

اِبریقِ (پیک شراب) مِیِ مَرا شکستی، ربی
بر من درِ عیش را ببستی، ربی
بر خاک بریختی می ناب مرا (البته این مصرع در جایی دیگر آمده (من می خورم و تو میکنی بد مستی)
خاکم به دهن، مگر تو مستی، ربی؟!

خیام تازه از گفتن این عبارات کفرآمیز فارغ گشته بود که در آیینه نگریست و چهره و نفس خود را سیاه دید؛ ناگهان به خود آمد و فریاد برآورد:
ناکرده گُنه در این جهان کیست بگو؟!
آنکس که گُنه نکرد، چون زیست بگو؟!
من بد کُنم و تو بد مکافات دهی!
پس فرق میان من و تو چیست بگو؟!

منبع
دفتر ایام؛ عبدالحسین زرین کوب ص 257


نازی:

 

8 مارس روز جهانی زن

زنی در پاریس می رقصد
زنی در نیویورک آرایش می کند
زنی در توکیو کار را بیچاره می کند
زنی در برلین مدیر می شود
زنی در هالیوود عشق می شمارد
زنی در سازمان ملل سخنرانی می کند
زنی در لندن مدل می شود
زنی در فلورانس آواز می خواند
زنی در مجله ی روز شناخته می شود
زنی در کنار دانوب نقاشی می کشد
زنی در برادوِی روی صحنه می رود
زنی در نروژ رئیس می شود
زنی در برابر دوربین کاپولا می بوسد
زنی در سیدنی اُپرا می رود
زنی در کازینو دلار می گیرد
زنی در هاروارد دانایی می افروزد

اما
همچنان
زنی در آفریقا می میرد
زنی در پاکستان فروخته می شود
زنی در افغانستان کشته می شود
زنی در هند
زنی در چین
زنی در کره شمالی
زنی در کشمیر
زنی… زحمت نان می کشد
زنی در عراق گوشت جلویِ تیر می زاید
زنی در فلسطین هنوز آواره است
و
زنی در ایران تنهاست اما
همچنان زنهای آسیا و آفریقا زن هستنداما
همچنان عشق دارندومادر می شوند
آواز می خوانند اگر چه غمگین
شعر می گویند اگر چه هجران
ساز می زنند اگر چه خاموش
کار می کنند اگر چه سخت
عشق می گیرند اگر چه کم
می رقصند اگر چه تنها
می بوسند اگر چه کوتاه
معلم می شوند اگر چه محروم
روی صحنه می روند اگر چه تاریک
آرایش می کنند اگر چه پنهان
دانا هستند اگر چه فراموش شده و
زنان ایران زنده هستند
اگر چه بی صدا…

 

روز جهانی زن خجسته باد.
‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎


الهام:

“به بهانه‌ی هشتم مارس، روز جهانی زن”

و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن…

الکساندرا واسيليو – شاعر رومانیایی

 


مریم:

زن بودن شگفت انگيزترين وجه بودن است، خوب كه نگاه مى كنم مى بينم خنده يعنى زن، گريه يعنى زن، خيال يعنى زن، خط و خال يعنى زن، پرنده يعنى زن، قمار يعنى زن، برنده يعنى زن، بهار يعنى زن، شروع يعنى زن، تبار يعنى زن، نگار يعنى زن، شكار يعنى زن، ستاره يعنى زن، سه تار يعنى زن، پنجره يعنى زن، غبار يعنى زن و مرد يعنى زن…
همين كه عطر خوش زن از مشام شعر رد مى شود تمام هستى شعر مى شود زن، مى شود من. در جهانى كه بر مبناى زن بودن شكل گرفته هر روز، روز زن است.

#کامران_رسول_زاده


مریم:


مأوای ما گلبرگ کوچکی‌ست
بازمانده از باغی دور
با هزار زمستان دیوانه‌‌اش در پی
و سهم ستاره از آفتاب
تنها تبسم پنهانی‌ست
که در انعکاس تکلم شب جاری‌ست.
خدایا از آن پرنده‌ی کوچک سبز اگر خبر داری
بهار امسال را پر از سلام و ترانه کن.
#سید_علی_صالحی
#موبایلگرافی

 


نظر عکاس هنرمند جمشید فرجوند فردا:

(عکاس امضا دارد، دزد امضا ندارد)دزد و عکاس تفاوت‎شان در امضاست. آن یکی رد پایش را پاک می‎کند که گیر عدالت نیفتد و این یکی امضا می‎زند که سرنخی باشد در همه جای دنیا. یکی مسؤولیت‎پذیر است و دیگری نه.

عکس بی‎نام مثل فرد بی‎هویت هست: شهری را تصور کنید که مردمان‎اش رفت و آمد دارند ولی اسمی روی‎شان ندارند. خیابان‎های شهرهای شلوغ را با کد اسم‎گذاری می‎کنند. وقتی موارد مشابه انبوه باشد، به کد رو می‎آورند. چیزی مثل دارو اگر نه اسم داشته باشد و نه کد، مصرف آن چیست؟ به چه درد بشر می‎خورد؟ کجای تن را مداوا خواهد کرد؟ کسی که شناسنامه‎ای ندارد، یعنی که معلوم نیست از چه کس زاده شده، اهل کجاست، سن‎اش چقدر است و غیره. این‎ها همه برای پیوندهای اجتماعی و انسانی لازم است. هفت میلیارد انسان از نظر مریخی‎ها و ماورای کهکشان همگی مشابه هم‎اند- هم چنان که ما به مورچه‎ها نگاه می‎کنیم.


بهنام نورائي:

 


بابک:

روزی شیخ ما با جمع صوفیان به در آسیابی رسیدند. اسب بازداشت و ساعتی توقّف کرد.
پس گفت : می دانید که این آسیاب چه می گوید؟
می گوید که “تصوّف آن است که من دارم”.

درشت می ستانم و نرم باز می دهم
و گرد خود طواف می کنم؛
سفر خود در خود می کنم
تا آنچه نباید از خود دور کنم.

“ابوسعید ابوالخیر”

 


بابک:

رخصت سِیرِ جهان می‌خواستم از عقل، گفت:
اهل عزلت را سفر، از یاد مردم رفتن است…

“کلیم کاشانی”

 


 

 

بانگ نیمه شبی مستور
از جادوی آواها
سایه های مبهم خدنگ اشتیاق
رویای شهوانی شرارتی شاد
چشمان بی فروغم ،خموش ایستاده
بر بلندای مغاک
خط افق را می کاوید
از اورنگ خیالم پرسه زنان
فرو می افتاد.
در حصار لرزش گنگ ،ناقوس هراس نواخته میشد
و از دریچه ی سردابی در عمق وجودم
بهر طغیانی ، توهم نیلی را تاب میاوردم
تا در ورطه ی کمال بیاسایم.
در ژرفای درونم شعله ایی زبانه می کشید و با شور الوهی فرودمی امد
و در تلالوی نیمه پیدای سرمای زمهریرگونه ام
میان اضطراب و سکون،پای افزار
فراسوی منجلاب دلم بیرون می جهید.
از نهانم سعادتی غمناک می تراوید
این شورتخدیری در کسوت هیاهویی غریب، شیفته گون
دربرم می گرفت .
من اندوه شاهانه ام را وا می نهادم
از وحشت رنگ باخته بر قلب عریانم ،دژفناک
از عطش پرشط عشق ، این ابهام دلپذیر توازن
از شقاوت آواها با توازنی شریر
و طنین تمنای وحشی غم آفزا آکنده ام.
نوای حزن انگیز فریادهای سرخوشانه ام
همهمه ی زهرآگین نغمه های بی پژواک
در ژرفای روانم
بسان لهیب آتشفشان ، بس هولناک بود
در تموج بی تابی غضبناکم
میان خوشه های خشم و امید
فروغی فریبنده بر من دمیده بود
و من میان خیزاب فریاد خواهی
عشق در فرو دست را پی می افکندم
ژرف چون نخستین مرگ
از جامه ی زرین وجودم چه هراسی چه شوری فرو میچکید.
و من از واپیسن تمنای نیم روزم رانده میشدم
در احزان غبار خزان ، در تباهی سرد آمیزش شوق و شعف به اندوه می گرایدم
نشانه های ویرانی، فاجعه یی نابهنگام
خباثت وار با خروشی توفنده
به تلنگری آویخته بر قامت جادوی مرگ
آرواره های پرشکیب ابتذال را
سوسوزنان با تقلای جنون آمیز
باآهنگی مشوش درهم می شکند
شادی اخته شده ی لمس ناپذیر
در خلاشب، میل زیستنم
صعود در میان باد
از افق دوردست با حس دلتنگیم
در می آویخت
من غریب و بیگانه بر دروازه ی بهشت
با نجوایی شکوه آمیز
و میلی از نو جان گرفته
سیمای بی فروغ تن های برنزه
برروی تپه های ماسه یی
زیرنور ماه زرف فام
را در پرتو شامگاه عیش مدام
با ناله یی خفیف وجه اسرارامیزش
تصاحب میشدم
پس از چه رو باید به سوی ابدیت راه گم کنم!

شاعر: الهام عیسی‌پور

 


پریسا:

وقتی که تو نیستی
من حزن هزار آسمان بی اردی‌بهشت را
گریه می‌کنم.

فنجانی قهوه در سایه‌های پسین،
عاشق‌شدن در دی‌ماه،
مردن به وقت شهریور.
وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لای‌لای مادرانه‌ی ترا می‌طلبند.

درها بسته و کوچه‌ها مغمومند.
چشم کدام خسته از آواز من
خواهد گریست؟
سفر بنام تو، خانه
خانه بنام تو، سینه
سینه بنام تو، رگبار.

سید علی صالحی / پیشگو و پیاده شطرنج


مریم:

گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه‌ای دارم
با سبوی خویش، کز آن می‌تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه‌ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد
آه، می‌فهمی چه می‌گویم؟
ما به هست آلوده‌ایم، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده‌ایم، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا، به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک
در جوار رحمت ناراستین آسمان به غنوده ایم، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده‌ایم، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بی غم پاک می‌دانی کیان بودند؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم
بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشت‌گان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
کاشکی پر می‌زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها
که من ار مستم، اگر هوشیار
گر چه می‌دانم به هست آلوده مردم، ای کبوترها
در سکوت برج بی کس مانده‌تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان! های پاکان! گوی
می‌خروشم زار

#مهدی_اخوان_ثالث

 


مریم:

آن سوی ستاره
من انسانی می‌خواهم
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم
انسانی که به دست‌های من نگاه کند
انسانی که به دست‌هایش نگاه کنم

انسانی در کنارِ من
تا به دست‌های انسان‌ها نگاه کنم

انسانی در کنارم
آینه‌ای در کنارم
تا در او بخندم
تا در او بگریم

#احمد_شاملو


بابک:

ای معشوق
ای محالِ صادق
ممکن شو…!
شانه‌هایم عطشِ
بوسه‌های
تو را کم دارند،
غافلگیرم کن!
جان جانانِ جهان! جانم باش …

“رضابراهنی”


بابک:

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت
بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد
این شهر اگر دادرس و دادگری داشت
یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت
در معرکه عشق که پیکار حیات است
مغلوب حریفی که بجز سر سپری داشت
سرمد، سر پیمانه نبود این همه غوغا
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت…


مریم:

این زن
هنگامی که آواز می‌خواند
پرنده‌ای را به‌خاطرم می‌آورد
اما نه پرنده‌ای را در آواز
که پرنده‌ای را به پرواز.

#فرریرا_گولار

 


نیلوفر:

و چقدر دلم به درد اومد…

زني را مي شناسم من
که شوق بال و پر دارد…

زنی را میشناسم من،
سرود عشق مي خواند…

نگاهش ساده و تنهاست
صدايش خسته و محزون
اميدش در ته فرداست

زني آبستن درد است
زني نوزاد غم دارد

زني با تار تنهايي
لباس تور مي بافد

زني در کنج تاريکي
نماز نور مي خواند

زني را مي شناسم من
که مي ميرد ز يک تحقير
ولي آواز مي خواند
که اين است بازي تقدير

زني با فقر مي سازد
زني با اشک مي خوابد
زني با حسرت و حيرت
گناهش را نمي داند

زني واريس پايش را
زني درد نهانش را
ز مردم مي کند مخفي
که يک باره نگويندش
چه بد بختي چه بد بختي

زني را مي شناسم من
که شعرش بوي غم دارد
ولي مي خندد و گويد
که دنيا پيچ و خم دارد

زني را مي شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه مي خواند
اگر چه درد جانکاهي
درون سينه اش دارد

زني مي ترسد از رفتن
که او شمعي ست در خانه
اگر بيرون رود از در
چه تاريک است اين خانه

زني شرمنده از کودک
کنار سفره ي خالي
که اي طفلم بخواب امشب
بخواب آري
و من تکرار خواهم کرد
سرود لايي لالايي

زني آواز مي خواند
زني خاموش مي ماند
زني حتي شبانگاهان
ميان کوچه مي ماند

زني در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است

سراغش را که مي گيرد
نمي دانم؟
شبي در بستري کوچک
زني آهسته مي ميرد

زني را مي شناسم من…

فریبا شش بلوکی

 


مریم:


مریم:

در کتابِ ‏”‎خاطرات، رویاها، اندیشه‌ها” اثر #کارل_گوستاو_یونگ آمده که:

روانپزشکی شهیر پیرزنی پریشان و گنگ را در آسایشگاه روانی یافته بود. بیمار صبح تا شب دستها و بازوانش را به طوری موزون حرکت می‌داد. بعداً معلوم شد معشوقش در عهد جوانی کفاش بوده و زن ناخودآگاه تمام آن‌چه را از محبوبش به یاد می‌آورد، انجام می‌دهد تا کمی آرام بگیرد.

_ عشق این‌طورهاست!

 


الهام:

غریب نه آن است که تنش
در این جهان غریب است؛
بل غریب آن است که
دلش
در تن، غریب
و سِرَّش در دل…

“شيخ ابوالحسن خرقانی”

 


بابک:

هرگز،
نمی‌توان
گل‌زخم‌های خاطره‌ یی را ز قلب کند

که در این سیاه قرن
بی‌قلب زیستن
آسان‌تر ز بی‌زخم زیستن…

“نصرت رحمانی”

 


نیلوفر:


پریسا گندمانی:

زنان گزینه دیگری دارند.

آن ها می توانند آرزو کنند ، نه فقط زیبا ؛ که دانا هم باشند. نه فقط مفید ؛ که لایق نیز باشند.

نه فقط ملیح ؛ که قوی هم باشند. نه فقط در ارتباط با بچه ها یا مردان ؛ که از برای خود نیز بلند‌پرواز باشند.

#سوزان_سونتاگ

 

 


بابک:

شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه، حديث ما بود دراز …

“مولانا”

 


بابک:

نیمه شب
نقشه جغرافیا را بر دامنم گذاشتم
دست بر تمام دنیا سائیدم
و پرسیدم
کجایت درد می کند ؟
پاسخ داد
همه جا
همه جا
همه جا

• وارسان شایر


بابک:


ما درد می کشیم چون زخم خورده اییم…

 

@nikfarjamphoto

علیرضا:

“ غم
آخرین عنصر وجودی انسان امروز
در حقیقت گم شده‌‌اش میان هیاهوی شهرهای بزرگ
آتشی بودم سوزان
اما اکنون زیر آواری از خاکستر آرام گرفته‌ام … “


مریم:

من واژه‌های ولگردِ بی‌خيالِ خودم را می‌خواهم
لطفا جمعه‌ی عجيبِ همان هفته‌های بی‌مشق و گريه را
به من برگردانيد!

من بارانِ يکريزِ همان پاره از پاييزِ تشنه را می‌خواهم
لطفا خوابِ خوش ديدارِ دوباره‌ی ری‌را را به من برگردانيد!
سکسکه‌های باد بر مَزارِ سوسن‌ها
صدای سيرسيرکی از سمتِ صبح
گرگ و ميشِ مانوسِ راه
سايه‌سارِ تيرِ چراغ برق
رَدِ پای محصلی خسته
خسته از قيد و قاف، قافيه، رديف
ربط و بی‌ربطِ راه، فعلِ‌ ماضیِ بعيد
مجذورِ يک بی‌نهايتِ عجيب
و زندگی… که منهای علاقه يعنی هيچ!
و عيبِ ندانستنِ ترانه و تقسيم
آرامش و آينه، عدالت، آدمی…

#سید_علی_صالحی


بابک:

و گریستم به یاد تمام رویا‌هایی که تا می‌خواستیم نوازششان کنیم، پژمُردند.

#جان_اشتاین‌بک

#کیهان_کلهر


پریسا:

استعداد در فضای آرام رشد می‌کند
و شخصیت در جریانِ زندگی !

گوته

 


شیوا:

اعمال انسان ها بهترین تفسیر افکار آنهاست.

#جیمز_جویس

 


نازی:

وقتی نیکی میکنم احساس شادمانی دارم،
هنگامی که بدی میکنم حس شرمساری،
این تمام دین من است…!

آبراهام لینکن

 


مریم:

ما در میانِ زخم و شب و شعله زیستیم
در تورِ تشنگی و تباهی
با نظمِ واژه­ های پریشان گریستیم…

#شفیعی_کدکنی

 


مریم:

هر روز منتظرم
کسی چه می‌داند
شاید بهار بخواهد زودتر برسد
نه با شکوفه و گل
نه با سبزه و باران

هر روز منتظرم
وقتی تو بیایی
بهار هم از راه می‌رسد ..

#سید_علی_صالحی
#موبایلگرافی

 


مریم:


مریم:

باز آی‌دلبرا که‌
دلم‌بی‌قرارِ توست
وین‌جان‌ِبر لب‌آمده
‌در انتظارِ توست

در دست‌این‌خمارِ
غمم‌هیچ‌چاره‌نیست
جز باده‌ای‌که‌در
قدح‌غمگسار توست

ساقی‌به‌دست‌باش‌
که‌این‌مست‌می‌پرست
چون‌خُم‌ز پا نشست‌و
هنوزش‌خمارتوست

هر سویْ‌موج‌فتنه‌
گرفته‌ست‌و زین‌میان
آسایشی‌که‌هست‌
مرا در کنار توست

سیری‌مباد
سوخته‌ی‌تشنه‌کام‌را
تا جرعه‌نوش‌چشمه‌ی‌
شیرین‌گوار توست

بیچاره‌دل‌که‌غارتِ‌
عشقش‌به‌باد داد
ای‌دیده‌خون‌ببار
که‌این‌فتنه‌کار ِتوست

هرگز ز دل امیدِ
گل‌آوردنم‌نرفت
این‌شاخ‌خشک
زنده‌به‌بوی‌بهارِ توست

ای‌سایه‌صبر کن‌
که‌برآید به‌کام‌دل
آن‌آرزو که‌در
دل‌امّيدوارِ توست

#هوشنگ_ابتهاج (سایه)

 


پریسا:

کسی را تحسین کن که آوازی سروده باشد، مجسمه زیبایی خلق کرده باشد، به زیبایی نی لبک بنوازد. بگذار از این پس اینها خصایل مذهبی باشند.

#باگوان_شری_راجنیش
از کتاب #خلاقیت

 


شیوا:

به مناسبت زادروز شاعر ارجمند اخوان ثالث

قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟
از کجا، وز که خبر آوردي؟
خوش خبر باشي، امّا، امّا
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي.
انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه ز ديّاري ، باري،
برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس،
برو آنجا که ترا منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
#اخوان_ثالث

 


مریم:

آن چیزها که زیرِ نورِ ماه به‌ پایان رسیدند و رفتند
آیا شب‌ها بودند
یا ماه‌ها؟

ای کسی ‌که نَفَس‌ام را در نَفَس‌ات دوست دارم!
ای کسی ‌که صدای‌ام را در صدای‌ات شنیده‌ام!
و ای کسی‌که به‌ رنگِ قلبِ تو دل سپرده‌ام
بدان که دور از تو
چه پرنده‌هایی از این‌جا
می‌توانند به ‌من آرامش بدهند.

 

#عدنان_یوجل _ترکیه
مترجم #ابوالفضل_پاشا

 


شیوا:

ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا

 

قافله شب چه شنیدی ز صبح؟
مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟

بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا؟

از در صلح آمده‌ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا؟

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری، ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا؟

آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روز دگر می‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا؟

گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا

#سعدی


پریسا:

حقیقت، خود مقدس نیست. آنچه مقدس است جست‌وجویی است که برای یافتنِ حقیقتِ خویش می‌کنیم!
آیا کاری مقدس‌تر از خودشناسی سراغ دارید؟

کارهای فلسفی من، به تعبیری از ماسه ساخته می‌شوند؛ دید من مرتباً تغییر می‌کند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است: ” بشو، آن‌که هستی!”
بدون حقیقت چگونه می‌توان فهمید کیستم و چیستم؟

#وقتی_نیچه_گریست


الهام:

کف زمین در کلیسای جامع فلورانس که کاملاً دو بُعدی‌ست و عمقی که در تصویر دیده می‌شود به‌علت نوع نقاشی کف و خطای دید است.


الهام:

♦️ #غلط_ننویسیم

غیظ / غیض

این دوکلمه را نباید باهم اشتباه کرد.
غیظ به معنای خشم شدید است وهم در گفتار وهم در نوشتار فراوان به کار می رود. بعضی اشتباها این کلمه را به صورت غیض می نویسند.

اما غیض که در گفتار مطلقا به کار نمیرود ودر متون ادبی فارسی به ندرت دیده می شود در عربی به معنای کاهش آب و نیز به معنای اندک است.

#ابوالحسن_نجفی


پریسا:

چون سیب رسیده ای
رها شده در رؤیا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیردَم
دست تو باشد.

#رضا_کاظمی

 


نازی:

انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند؛
یکی زندگی می کند یکی تحمل،
انسان ها شبیه هم تحمل نمی کنند؛
یکی تاب می آورد
یکی می شکند،
انسانها شبیه هم نمی شکنند؛
یکی از وسط دو نیم می شود
دیگری تکه تکه،
تکه ها شبیه هم نیستند؛
تکه ای یک قرن عمر می کند
تکه ای
یک روز…

#واقف_صمد_اوغلو
مترجم: #رسول_یونان


نیلوفر:

شما چطور می‌توانید بگویید که عاشق یک نفر هستید؛
در صورتی که هزاران نفر در دنیا وجود دارند که شما به آن‌ها بیش‌تر عشق می‌ورزیدید،
اگر آن‌ها را ملاقات می‌کردید؟

اما هرگز نکردید.

ما باید بپذیریم که عشق، تنها،
نتیجه‌ی یک رویارویی‌ست.

چارلز_بوکفسکی


پریسا:

” خیرگی “

‌از زمره‌ی رود نیستم
‌پر طنین و رونده.
‌من آن گیاهِ تناورم
‌که بر خاکی سخت
‌پا سفت کرده است
‌تا نازش،
‌آسمان را
‌از آنِ خود سازد.

‌ ‌شاید
‌ ‌ ‌ سقوط ستاره‌ئی بر پیشانیم
‌ ‌رازِ ناشناخته‌ئی را بشارت دهد.

‌به خونِ درخت می‌مانم
‌ـــــ سبز و سیال؛
‌که از سیراب کردنِ ریشه‌های نوزاد
‌اندکی هراسان نمی‌شود.

‌اندوه را خوب می‌دانم
‌و این سکوتِ قلیل هم
‌گوش‌های مرا
‌مجاب نمی‌کند.

‌از شما چه پنهان!
‌راست‌تر بگویم دوستان
‌من آن یار عاشقم ‌ ‌ـــــ ‌ مست و بیدار
‌ ‌ ‌‌به فنای خویش نشسته‌ام
‌ ‌ ‌ ‌ ‌تا ادراکِ هستی را
‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ از آنِ خود سازم!

– بتول عزیزپور
«شعر آزادی» نشر بیداران؛ چاپ اول: ۱۳۵۸


بابک:

پاییزهابه دور و تسلسل رسیده اند
از باغهای سبز و شکوفا سخن مگو

دیریست دیده، غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه و تماشا سخن مگو

ظلمت، صریح با تو سخن گفت، پس تو هم
از شب به استعاره و ایما سخن مگو

خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته شد
از صبح و آفتاب در اینجا سخن مگو

“حسین منزوی”

 


مریم:

بس که پیدا بودی
هیچ‌کس باخبر از نام و نشان تو نبود
چشمه‌ای صاف، نهان در دل کوه
غنچه‌ای سرخ، نهان در دل مه
هیچ‌کس
در پی روح جوان تو نبود
نگران همه بودی اما
هیچکس
نگران تو نبود

#عمران_صلاحی


مریم:

طبل جنگ می‌غُرد و می‌غُرد
ندا سر می‌دهد: آهن‌ها را فرو کنید در زندگی.
از تمام کشورها
برده در برابر برده
به فولادِ سرنیزه هم را می‌درند.
به چه دلیل؟
زمین پاره‌های
گرسنه
و لخت.
بشریت در حمامی از خون دود می‌شود
تنها چون کسی
در جایی
تصرف آلبانی را هوس کرده است.
کینه در جلد آدمیان فرو رفته،
انفجار از پس انفجار زمین را می‌درد
فقط برای آن‌که
کسی
تسخیر بُسفور را طلب ‌کرده است.
همین روزها
پیکر جهان دیگر
یک دنده سالم هم نخواهد داشت.
روحش بیرون کشیده و
در زیر پاها له خواهد شد.
فقط برای آن‌که کسی
دراز کرده
دستش را بر بین‌النهرین.
چرا
چکمه‌ای
زمین را له می‌کند، می‌شکافد و در هم می‌ریزد.
بر اوج آسمان جنگ چیست؟
آزادی؟
خدا؟
پول!
کی می‌خواهد برپاخیزد، تمام قد
با شما هستم
تا زندگی‌تان را از چنگال‌شان بیرون کشید؟
کی ‌می‌خواهید سوال‌تان را بر صورت‌شان پرتاب‌ کنید؟
ما
برای چه
می‌جنگیم؟

ولادیمیر مایاکوفسکی
ترجمه‌ی شهاب آتشکار
از کتاب جواب پس دادن


پریسا:

زندگی مانند بازی شطرنج است؛ ما نقشه‌ای می‌ریزیم، اما اجرای آن مشروط به حرکت‌هایی است که رقیب به دلخواه می‌کند. این رقیب در زندگی، سرنوشت است.

آرتور شوپنهاور / در باب حکمت زندگی


نازی:

‏دوم راهنمایی یه معلم تاریخ داشتیم، جلسه اول بعد از سلام علیک، درِ گوش یکی از بچه‌ها یه جمله گفت، قرار شد اون به بغل‌دستیش بگه و همینطور دهن به دهن برسه آخر کلاس. نفر آخر که جمله رو گفت، اولی گفت اصلا این نبود جمله. معلممون گفت بچه‌ها، کل تاریخو همینجوری نوشتن…

 


 

آکریلیک روی مقوا…. سارا بهرامی کارشناسی رشته نقاشی از تهران…

 


نیلوفر:


موبایلگرافی: نیلوفر
African Handmade Artwork, Made Of Stone

 


نیلوفر:

گاهی نه هیچ جمله ی انگیزشی،
نه حرف و دستور و عبارت های کوتاه و بلند و نه هیچ چیزِ عجیبِ دیگر …

دنبالِ نسخه های پر تکرار نمی گردم.

ذهنم را از سَوا کردنِ حس و حالِ خوب و بد، از همه ی تقسیم ها رها می کنم !

روش های تازه ای برای قلب و روح و جسم تجویز می کنم !

به عطرها پناه می برم ؛ عطرِ گل ها،
کتاب ها …

به رنگ ها پناه می برم ؛ در فواصلی بینِ زمزمه ی بی هراسِ نور و شکفتگیِ تازه ی زندگی!
…..

و بیش از هر چیز به شعر و هنر و عشق پناه می برم !

تا یادم بماند دنیا چه دلایلِ قوی و بزرگی دارد برای زیستن،
که من چقدر دچارم به این معجزه ها !

روزی چندین نوبت و به بانگیِ بلند، حوالیِ گوشهایت می خوانَد که ؛
مرهم و نسخه و درمان، موثر و کاری تر از این ؟!

فاطمه_پنبه_کار

 


مریم:

نگذارید زنان زیبا ترانه‌های غمگین بخوانند
این سه درد وقتی کنار هم می‌ایستند
بیشتر می‌شوند : زن ، زیبایی و ترانه ..

#شکری_ارباش


مریم:

در نور شمع، زن تری
در آفتاب صبح که چشم باز می‌کنی،
فرشته‌تر
و من
بین این دو زیبایی باشکوه
عاشقانه آونگ شده‌ام…
#عباس_معروفی
#موبایلگرافی: مریم قهرمانی

مازیار:

من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد …

( فروغ )


الهام:

هر که بی او زندگانی می‌کند
گر نمی‌میرد گرانی می‌کند

من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی می‌کند

مهربانی می‌نمایم بر قدش
سنگدل نامهربانی می‌کند

برف پیری می‌نشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی می‌کند

ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می‌کند

آهن افسرده می‌کوبد که جهد
با قضای آسمانی می‌کند

عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی می‌کند

چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می‌کند

هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می‌کند
#سعدی


پریسا:

در میان تمام لذت‌های زندگی،
موسیقی فقط در برابر عشق عقب می‌نشیند.
ولی عشق هم چیزی جز یک نغمه نیست.

#الکساندر_پوشکین


مریم:

نهایتاً
دل به جایی می‌رسد
که دو راه بیشتر ندارد؛
یا باید خون شود
یا سنگ

#عباس_صفاری


مریم:

 

لالایی می‌خواند
پیرزن تاریخ
برای کودکی که همیشه
پیش از پایان قصه‌ها به خواب می‌رود

#دکترمحمدرضاسرگلزایی


نیلوفر:

“شبی مجنون به لیلی گفت
که ای محبوب بی همتا

تو را عاشق شود پیدا
ولی مجنون نخواهد شد.”


نیلوفر:

ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش،همه یاری است قانونش

فریدون مشیری


بابک:

در غرب،
رویاها برای تبدیل شدن به حقیقت بنا می‌شوند‌‌‌
و‌‌ در‌ شرق،
رویاها برای فرار از حقیقت…!
به همین دلیل جغرافیا خودِ سرنوشته…

” آبلوموف ” / ایوان گونچاروف


مریم:

در نور شمع، زن تری
در آفتاب صبح که چشم باز می‌کنی،
فرشته‌تر
و من
بین این دو زیبایی باشکوه
عاشقانه آونگ شده‌ام…

#عباس_معروفی


پریسا:

مردی که تنها به راه میرود با خود می گوید

در کوچه می بارد و گرما در خانه نیست

حقیقت از شهر زندگان گریخته است.من با تمام حماسه ام به گورستان خواهم رفت

و تنها چرا که به راستی. کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت ؟

و به راستی آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است ؟

#احمد شاملو


نیلوفر:

وصل

آن تیره مردمکها، آه

آن صوفیان سادهٔ خلوت نشین من

در جذبهٔ سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می زند

چون هرم سرخگونهٔ آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج بارانها

چون آسمانی از نفس فصلهای گرم

تا بی نهایت

تا آن سوی حیات

گسترده بود او

دیدم که در وزیدن دستانش

جسمیّت وجودم

تحلیل می رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید

پرده به همراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هالهٔ حریق

می خواستم بگویم

اما شگفت را

انبوه سایه گستر مژگانش

چون ریشه های پردهٔ ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشالهٔ طولانی ِ طلب

و آن تشنج ، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهای گمشدهٔ من

دیدم که می رهم

دیدم که می رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت ، ریخت ، ریخت

در ماه ، ماه به گودی نشسته ، ماه ِمنقلب تار

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظهٔ بی اعتبار وحدت را

دیوانه وار زیسته بودیم

فروغ فرخزاد


علیرضا:

مُدام باید مست بود
تنها همین!
باید مست بود تا سنگینیِ رقت‌بارِ زمان
که تو را می‌شکند
و شانه‌هایت را خمیده می‌کند احساس نکنی
مُدام باید مست بود
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پله‌های یک قصر
روی چمن‌های سبز کنار نهری
یا در تنهاییِ اندوه‌بارِ اتاقتان
در حالی‌که مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که می‌‌وزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز می‌خواند و سخن می‌گوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست؟
و باد، موج، ستاره، پرنده، ساعت
جوابتان را می‌دهند.
زمانِ مستی است
برای این‌که بَرده‌ی شکنجه‌دیده‌ی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آن‌طور که دل‌تان می‌خواهد.

“شارل بودلر”
————————————


مازیار:

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمانروایى مى‌کنند

وآن ستمکاران که با هم محرمند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب ؟

فریدون مشیری


مریم:
باز آمدم از سفرها و رنج، عشقِ من،
به صدای گرم‌ات، به پروازِ پرنده‌گونِ دست‌ات بر گیتار،
به بوسه‌های آتشِ بازدارنده‌ی پاییز،
به سیرِ شب در آسمان.

خواهانِ نان و شهریاریِ آدمیانم،
و برای آن شخم کار، آن دهقانِ نگون‌بخت،
که کس را امیدی به خون و آوازم نیست؛
اما حذر از عشق تو جز مرگ‌ام نتوانم!

از این‌روست که داسِ تو و سازِ شبانه‌ی ماه می‌نوازد؛
هم‌نوا با گیتارِ آن زورقِ روی آب
تا آن دم که سرانجام به خواب روم:

چرا که تمام بی‌خوابی‌های زندگی‌ام
بافته از هلال گل‌هایی‌ست؛ جای‌گاه زندگی
و پروازِ دست تو، نگه‌بان شبِ مسافرِی خسته و خفته!

#پابلو_نرودا


نیلوفر:

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می‌خواندم از لایتناهی

آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز
شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می‌رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان
خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هر چه تو گویی و تو خواهی

فریدون مشیری


از دستم رفت، رنج نابرده ی من
بانی رباعیات افسرده ی من

دیشب وسط گلایه ام کشت مرا
امروز نماز خوانده بر مرده ی من

#صدیقه_کشتکار


شیوا:

مردانی که خالصانه و با همه‌ی وجود عاشق‌اند از دوست داشتن همزمان چندین زن ناتوان‌اند.

?بر قله‌های ناامیدی
? امیل #سیوران (چوران )


پریسا:

? توانایی زندگی در لحظه اکنون و داشتن رضایت خاطر در لحظه ی حال را بسیاری از مردم ندارند.
وقتی در حال خوردن سوپ هستید،به دسر فکر نکنید.
وقتی در حال خواندن کتاب هستید،دقت کنید،ببینید افکار شما کجا هستند.
هنگام مسافرت به جای اینکه فکر کنید هنگام برگشتن به خانه چه کارهایی باید انجام شود،در همان مسافرت باشید.
اجازه ندهید لحظه اکنون که غیر قابل وصف است از دست برود.
همه دارایی شما لحظه حال است.

? #وین_دایر
?


نیلوفر:
دنبال خوشبختی در همان مکانی که آنرا گم کردی نگرد.

الهام:

من
رازی را پنهان نکرده ام
قلبم کتابی است
که خواندنش برای تو آسان است

من
همواره تاریخ قلبم را می نگارم
از روزی که در آن
به تو عاشق شدم…

#نزار قبانی


شیوا:

اگر چه خوشه ی ما از دو باغِ تاکِ جداست
اگر چه تاکِ تنِ تو شراب_تر شده است
ولی مسیرِ من و تو ورید مشترکی ست
بیا زبان خودم باش و با تو صحبت کن

#کارن_مقدم


خاطره ی بهار

استاده ام
بربلندایِ عُمر
نگهی برقفا
نگهی برپیش رو
به قفا می نگرم…..
اُفق های دور
غُبار گرفته
گم شده دربیکرانه ها

متلاطم ست
دریایِ درون
بوالعجب حالی
تلاطمِ دریا
بربلندایِ تامل!
آرام نگرفت هرگز
این دریا
خواب ش
هماره آشفته
هماره طوفانی
کاش
آرامشی بود، حتی مستعجل

نسلِ ما
آونگِ رقصان بود
برصلیبِ شکست ها
گذر کردیم
بر دریایِ خون و فریب
دود و آتش
بی هیچ جرم وجنایت

فردا نیز
آبستنِ طوفان ها
فرسودیم،فرسودیم
زیر رگبارِ فریب
می چرخَد
زمین وزمان
همچون حال ها
ساحره ی روزگار
هزارویک تیرِ زهرآگین
در کمین دارد
خود
هیَمه ی آتش ند
حرامیان
دریا
هرچند خواب ش آشفته ست،اما
سرچشمه ی باران است،و
خاطره ی بهار
طراوتِ صبح
ولبخندِ شادمانی
ابدی نیست
هیچ طوفانی

زندگی جاری ست
زیرپوستِ زمین
در قفایِ زمان
باش،تا
ققنوس
پرگشایَد.
۹۹/۶/۳
آنه محمد.


پروفسور نیلوفر قریشی:

با چِك چِكِ ترانه ی شادي،
گنجشك ها دوباره رسيدند

بر شاخه هاي خيسِ درختان،
پرپرزنان و شاد پريدند

اين حجم هاي كوچك غوغا،
اين قاصدانِ صادق گلها

با نغمه هاي عشق،
دلم را،
چون هديه هاي كوچك عيدند

در آسمانِ شنگِ بهاران،
جمعيّتِ عظيمِ هزاران

در قطره هاي نم نمِ باران،
پيغمبران پاك اميدند

اينان پگاه بر سرِ شاخه،
در راهِ آفتاب نشستند

با تيغِ صبح پرده ی شب را،
از چهره ی زمانه دريدند

آنگه به روي زخم قديمي،
همچون طبيبكانِ صميمي

از تار و پودِ چهچهه گویی،
یک پرده ی حریر کشیدند

رضا افضلی


بابک فرزندی:

آنچه در روزهاى تو مى گذرد
ساعتها و دقيقه هاى روزت را مى فرسايد
اين ناله و شيون كه بردوام مى كنى
و اين اشك هاى تلخ كه مدام فرو مى ريزى
بهر چيست؟!
چرا نيروى روحت را در اين اشك ها بيهوده از كف مى دهى!!
در حالى كه روح تو جاودانه است،
و اشك هاى تو خشك خواهد شد.
از خدا بخواه كه به ياريت بشتابد
روح تو جاودانه است و قلبت شفا خواهد يافت.
آرزوها و حسرت ها، زندگيت را از هم گسسته اند
گذشته، پنجره آينده را در پيش چشمان تو بسته است،
پس براى ديروز غم مخور
و منتظر صبح باش
زيرا روح تو جاودانه است
و زمان بر تو خواهد گذشت.

#آلفرد_دو_موسه


پروفسور نیلوفر قریشی:

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود.


بابک فرزندی:

زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد.
زاده‌ی قول تو هستم
در غبار
پس می‌دانم
که رنج در خانه است
در انتهای پله‌ها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر می‌کند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا…

تمام هفته را با پاروی شکسته
در خانه ماندم
خانه کوچک بود
در خلوتی خانه
از میان همه‌ی عادت‌ها
و سوگندها
فقط ترا صدا کردم.
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد…

“احمدرضا احمدی”


بابک فرزندی:

سالها بعد
در مورد ما خواهند نوشت؛
مردمانی بی تصمیم
در حاشیه ی جهان خویش،
گران زندگی میکردند
اما ارزان میمردند…


الهام پوریونس:

مهم نيست تا كجا فرار کنی
فاصله
هيچ چيز را حل نمی كند!

#هاروكی_موراکامی


پریسا گندمانی:

نصف اشتباهات‌مان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم، احساس می‌کنیم و
وقتی که باید احساس کنیم، فکر می‌کنیم…!

#به_آواز_باد_گوش_بسپار
#هاروکی_موراکامی


بابک فرزندی:

فتاده تخته سنگ آنسوى‌تر،
انگار كوهى بود.
و ما اين‌سو نشسته، خسته انبوهى
زن و مرد و جوان و پير،
همه با يكدگر پيوسته،
ليك از پاى
و با زنجير.

اگر دل مى‌كشيدت
سوى دل‌خواهى
بسويش مى‌توانستى خزيدن،
ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير…

“مهدی اخوان ثالث”


 

هرچند به اشتباه، برداشته است
دل از من روسیاه برداشته است

خون است دلم، به احترامم حتی
غم از سر خود کلاه برداشته است

#صدیقه_کشتکار


پریسا گندمانی:

‌ ‌به دیدارم بشتاب!
‌ ‌این شکوفه‌ها
‌ ‌به همان سرعتی که باز می‌شوند
‌ ‌فرو می‌ریزند.

‌ ‌‌هستیِ این جهان
‌‌ ‌بر پایداریِ شبنم می‌ماند بر گلبرگ.

– ایزومیشی کیبو 和泉式部
‌«ترجمەی عباس صفاری»


پریسا گندمانی:

هر شب
در گوشه ای از این شهر
آدم هایی ، بخاطر پا گذاشتن
بر ” مینِ خاطرات ”
جان میدهند !


پریسا گندمانی:

من به عنوان یک زن، نمی‌گويم كه ميز آرايش نداشته باشی، اما می‌گويم حداقل از ميز تحريرت بزرگ‌تر نباشد!
نمی‌گويم لوازم آرايش نخر، اما می‌گويم حداقل كتاب هم بخر…

من نمی‌گويم دل نبند، عاشق نشو، به خاطر عشقت فداكاری نكن، بلكه می‌گويم عاشق خوب كسی شو و به كسی دل ببند كه عشق را، اين صميميت روحانی را خوب بفهمد و بشناسد.
نمی‌گويم هر ماه رنگ موهايت را به روز نكن، اما يادت نرود دانش و سوادت را هم به روز كنی.
مقاله بخوانی و بدانی در دنيا چه می‌گذرد.
من نمی‌گويم كمدت پر از لباس‌های رنگارنگ نباشد، اما می‌گويم كتابخانه‌ات بزرگتر باشد.

نگذار هيچ ابزاری را مثل اسباب بازی‌های كودكی اطرافت بريزند تا سرت گرم شود و نفهمی در جهان چه می‌گذرد. اصلا هر كاری خواستی بكن، اما انديشه‌ات را نفروش، برای خودت انديشه داشته باش.

دکتر سمانه جهانبخش

 


بابک فرزندی:

دیر است و دور نیست

جشنِ هزارهٔ خواب
جشنِ بزرگِ مرداب.

غوکان لوش‌خوارِ لجن‌زی!
آن سوی این همیشه – هنوزان،
مُردابکِ حقیرِ شما را
خواهد خشکاند
خورشیدِ آن حقیقتِ سوزان
این سان که در سراسر این ساحت و سپهر
تنها طنین تار و ترانه
غوغای بویناکِ شماهاست
جشن هزار سالهٔ مرداب
جشن بزرگِ خواب
ارزانی شما باد!

هر چند،
کاین های‌هوی بیهُده‌تان نیز
در دیدهٔ حقیقت،
سوگ است و سور نیست
پادَفْرهِ شما را
روزانِ آفتابی
دیر است و دور نیست.

شفیعی کدکنی
دفتر «از بودن و سرودن»


پریسا گندمانی:

??‍ به‌وقت نرگس‌های زرد ..

که می‌دانند
هدف از زیستن بالیدن است
چگونه را به خاطر بسپار
چرا را فراموش کن

به‌وقت یاسمن‌ها که ادعا می‌کنند
هدف از بیدار شدن ، رؤیا دیدن است
چنین را به خاطر بسپار
انگار را فراموش کن

به‌وقت گل‌های سرخ
که ما را اکنون و این‌جا
با بهشت شگفت‌زده می‌کنند
آری را به خاطر بسپار
اگر را فراموش کن

به‌وقت همه چیزهای دل‌پذیر
که از دسترس درک ما دورند
جست‌وجو را به‌خاطر بسپار
یافتن را فراموش کن

و در راز زیستن
به‌وقتی که زمان ما را
از قید زمان می‌رهاند
مرا به خاطر بسپار
مرا فراموش کن ..

#ادوارد_استیلن_کامینگز


الهام پوریونس:

بیا اسم تو را
بگذاریم باران
و من بی چتر در صدای خنده‌ هات
کودکانه بازی کنم
خیس شوم
و نگاهم به تو باشد…
می‌ شود؟
یا بیا اسم تو را
بگذاریم روی هر چیز خوب
باران، خورشید، جنگل، دریا، کوه، شادی، آسمان
تو را هم
به همان اسم خودت صدا کنیم
و من نگاهم به تو باشد
نمی‌ شود؟

#عباس_معروفی


شیوا ماتک:

شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی

عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی

#مولانا


مریم قهرمانی:

همان‌جا مرا کنارت نگه‌دار.
برابرِ آن آتشی که به آن فکر می‌کنم.

#آلبر_کامو


مریم قهرمانی:

شاید یک روز
یک نفر
یک جوری آدم را بخواهد
که خواستنش به این راحتی‌ها
تمام نشود

#سیلویا_پلات


مریم قهرمانی:

بهتره به چیزایی که ندارم فکر نکنم،
بجاش به چیزایی که دارم فکر می‌کنم
من یه عالمه امید دارم بهتره به امید فکر کنم

#ارنست_همینگوی


مریم قهرمانی:

ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ
که ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻨﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ
ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﺪ!

رومن گاری


پروفسور نیلوفر قریشی:

حیاط خانه ی ما تنهاست …
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.

فروغ فرخزاد


علیرضا طیاری:

من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی. بلای چشم کبود تو آسمانی بود.

صائب تبریزی


بابک فرزندی:

باید حرف بزنم
داد بزنم
باید چیزی بگویم اما
گویی صدا به درونم می گریزد
از هراسِ روبرو شدن با دیوار
دیوارهایی که با دستِ خود ساخته ام
و حالا
پشیمانی بیهوده است
و صدا به درون می گریزد
و آنقدر آرام با من نجوا می کند
که نمی دانم چه می گوید.

باید
باید حرف بزنم
باید بگویم این نعش
که بر دوش می کشم
این نعش …

از نگاهِ دخترم می ترسم
و سوال های فردای او
که جوابشان را نمی دانم
می ترسم
از فرارِ چشم های کسانم
که نگاه از من می دزدند
انگار که رازی بزرگ را
دندان می فشرند به کتمان…

¤
انگار سکوت
آینده ی من است
حالای من حتی
می دانم
اما
با که باید بگویم
که این نعشِ ساکت
که بر شانه های من است
منم
و این مردِ عجیب
که هر صبح بیدار می شود
و خیره
غرق می شود در فنجانِ چای
و روز را نفرین می کند
نمی شناسم؛

من کجا و
این همه تحملِ بی حرف کجا…

 

“پوریا اشتری” / از کتاب”مویه ها به زبانِ مادری ساز می شوند”


بابک فرزندی:

می‌باید که بریده می‌شدی
پایک من!
تو که هرگزا
سر به راه نبودی.

راه‌های فراوانی را در نوشتی
بی‌دنباله‌ی مردگانی
بی‌تحفه‌ی قبله‌گاهی،

آزمون ایزدان را
به تیپایی شکستی
که «عصیانِ بزرگِ خلقتم را
شیطان داند
خدا نمی‌داند»

پس
به کفش تهی مانده
به سایه‌ی درگاه
خیره شو:
کشتی بی‌ناخدایی
که در اسکله‌های ابد پهلو می‌گیرد.

ای زمین تباه شده
از سنگینی بارت
پر کاهی کاسته است؟

بر من ببخش
پایک کور من!
که از پس هفتاد سال
می‌روم و
تو را تنها می‌گذارم.

چه دریغی اما چه دریغی
خوشا
پرکشان
که از بهشت و دوزخ‌شان گذر خواهم کرد
بی‌آن‌که از جهان ظلمانی‌شان
نازکای پری
به نصیب برده باشم.

“شمس لنگرودی”


علیرضا طیاری:

من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی. بلای چشم کبود تو آسمانی بود.

صائب تبریزی

 


مریم قهرمانی:

گویند چرا تو دل بدیشان دادی ؟
والله که من ندادم
ایشان بردند !

ابوسعید ابوالخیر


بابک فرزندی:

گفتا:
که دلت کجاست ؟
گفتم بَرِ او…!
پرسید:
که او کجاست؟
گفتم در دل…

“ابوسعید ابوالخیر”


پریسا گندمانی:

#اعتماد به خدا
مشکلات را محو نمی کند.
بلکه عبور از آن ها را آسان تر می کند
مسیر موفقیت تان آسان!

دکتر_فرهنگ_هلاکویی

 


نقاشی اثر علیرضا طیاری؛ آکرولیک روی بوم پارچه یی 100 در 80 سانتیمتر. 1396.

شعر مادر

با من،
کسی نگفت به چه رویایی
مادر ؟
در پیری دانستم، وقتی که خواب کودکی ات را
می دیدی!

باران ،
با سرانگشتانِ خیس شکوفه چینَ ش
به باغ می‌آید.
حیاط خانه در خواب های کودکی ام
پر از عطر و شکوفه
می‌شود!

عروسانِ نارنج آهسته می گریند.
رگبار
در بوسه ای غافلگیرانه، با هزاران شکوفه
به زیر چتر درخت نارنج
می روند!

با تلخه‌هاي عمر،
در‌آفتابي كاكل ديوار
پارينه بود،
انگار:
با چينه داني ُپر از عشق، وقتي مرا چو يكي مرغ
دانه مي‌دادي،
مادر!

بهار
خواب گنجشگي است
با ارتفاع كم
پيري سقوطِ در خواب و-
مرگ،
آغاز بيداريست!

آه ،
پشتِ اين چشم هاي محتضر
روياي جواني ات را-
چگونه نخ مي كني،
مادر؟

بهار تلخ نارنج
بر سنگفرش گونه‌هايت
آی…
آن دو مرغ دانه چين، كجايند
مادر؟!

محمود طیاری
از کتاب شعر نارنجستان

 


پریسا گندمانی:

?اگر به چند سال پیش برگردم !

به چشمانم نگاه میکنم و میگویم: هیچ‌چیز آنقدر که نگران بودی، نگران کننده نبود. هیچ‌ چیز آنقدر که فکر میکردی سخت نبود.هیچ‌چیز آنقدر که فکر میکردی زیبا و دوست داشتنی نبود.
هیچ‌چیز آنطور که تو تصور میکردی نبود، اما همه چیز همانطور بودند که باید میبودند. درست، به موقع، دقیق، موقت و اجتناب ناپذیر.

پونه مقیمی?

 


مریم قهرمانی:

از این همه سایهْ سارِ خُنَک
من هم سهمی دارم،
من هم انسانم
مرا نه از خاک و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی…
مرا
از پیروزیِ بی امانِ زندگی آفریده‌اند.

#سیدعلی_صالحی

 


مریم قهرمانی:


آیا مسئولِ نهایی آرامشِ جهان
آغوش عجیبِ حضرتی به نام زن است؟
#سید_علی_صالحی

 


 

مردم همیشه آماده‌اند
تا دفعه بعد دوباره گول بخورند!

فرانتس کافکا

 


پریسا گندمانی:

هراکلیتوس به این موضوع اشاره داشت که جهان همیشه محل اضداد است. اگر هیچ وقت بیمار نمی شدیم نمی توانستیم مفهوم سلامتی را درک کنیم. اگر هیچ وقت گرسنه نمی شدیم نمی توانستیم از سیر شدن لذت ببریم. اگر هیچ وقت جنگ نبود ارزش صلح و آرامش را نمی دانستیم و اگر هیچ وقت زمستان نمی شد نمی توانستیم بهار را درک کنیم.
هراکلیتوس عقیده داشت خیر و شر در نظام هستی ضروری است. اگر تعامل دائمی اضداد وجود نداشته باشد جهان نابود خواهد شد.

#یوستین_گوردر

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

اگر روزی فرا برسد که زن نه از سر ضعف، که با قدرت عشق بورزد، دوست داشتن برای او سرچشمه زندگی خواهد بود، نه خطری مرگبار…!

سیمون_دوبوار
جنس دوم

 


پریسا گندمانی:

دنیا خوابی است در خوابی دیگر .

و رویایی در دل رویایی .
همه در پی آنیم که به زیستنمان معنایی دیگر بخشیم و شاید این معنا همان عشق باشد .

#باب_اسرار
#احمد_امید

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

 

اگر روزی فرا برسد که زن نه از سر ضعف، که با قدرت عشق بورزد، دوست داشتن برای او سرچشمه زندگی خواهد بود، نه خطری مرگبار…!

سیمون_دوبوار
جنس دوم

 

 

“زنی را دیدم؛
دیگر نمی خواست:
نه نماد عشق باشد و نه زندگی.
نه بوالهوسی و نه افسونگری
نه حتی، اُسوه و اسطوره

او تنها می خواست خودش باشد،
یک زن ساده!”

 

 


 


بودنت زیباست
مثل تابیدن آفتاب
بر ساقه‌های تُرد بابونه
بر تن درخت ایستاده‌
بر من
ماه در آغوش تو به خواب می‌رود
خورشید با چشم‌های تو بیدار می‌شود
عشق من!
بودنت زیباست
مثل پر شستن قو
مثل چرخیدن پروانه
مثل پرواز بر تلاطم دریا..

#موبایلگرافی
نیلوفر تارقلی زاده؛ دوسلدورف.

 


 

پاییز این مسافر غمگین رسیده است

بر قالی ِ قشنگ ِ زمین آرمیده است

پاییز ِ زرد، مثل غزالی گریزپا
از دستِ هجمه های زمستان رمیده است

آنقدر خسته است که از فرطِ خستگی
گویی که جاده های زمان را دویده است

در دست او طلوع انار است و پرتقال
پاییز در افق، گلِ خورشید چیده است

پاییز، روی بومِ غم انگیزِ روزگار
تصویرِ شاعرانه ی خود را کشیده است

مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش
مثل نسیم، در دلِ باران وزیده است!

پاییز عاشق است، شبیهِ تمام ما
یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است…

#دکتریدالله_گودرزی

 


مریم قهرمانی:

موسیقی چیزی را بیان می‌کند
که نمی‌تواند در قالب کلمات
گنجانده شود و نمی‌تواند خاموش بماند.

ویکتور هوگو

 


مریم قهرمانی:

چشمهايت را می‌بوسم، میدانم هيچكس هيچ‌گاه در هيچ لحظه‌اى از آفرينش، آنچه را كه من در گرگ و ميش نگاه تو ديدم نخواهد ديد..

#فریدون_مشیری

 


مریم قهرمانی:

چشمهايت را می‌بوسم، میدانم هيچكس هيچ‌گاه در هيچ لحظه‌اى از آفرينش، آنچه را كه من در گرگ و ميش نگاه تو ديدم نخواهد ديد..

#فریدون_مشیری


مريم:

(صلح)
.
رؤیای هر کودک صلح است
رؤیای هر مادر صلح است
کلام عشقی که بر زیر درختان می تراود
صلح است.
.
پدری که در غبار
با تبسمی در چشم هایش
با سبدی میوه در دست هایش
با قطرات عرق بر جبینش
که چون ترمه ای بر طاقچه خشک میشود
باز گردد
صلح است.
.
آن هنگام که زخم ها
بر چهره ی جهان التیام یابد،
آن هنگام که چاله ی بمب های خورده بر تنش را درخت بکاریم،
آن هنگام که اولین شکوفه های امید
بر قلب های سوخته در حریق
جوانه زند،
آن هنگام که مرده ها بر پهلوهای خویش بغلطند و بی هیچ گلایه ای به خواب روند
و آسوده خاطر باشند که خونشان بیهوده ریخته نشده،
آن هنگام،
درست آن هنگام
صلح است.
.
صلح
بوی غذای عصرگاهی ست
صلح یعنی
هنگامی که اتومبیلی در کوچه می ایستد
معنایش ترس نباشد.
یعنی آن کس که در را میزند
دوست باشد
یعنی باز کردن پنجره
معنی اش آسمان باشد.
صلح یعنی سور چشم ها
با زنگوله های رنگ.
آری،صلح این است.
.
صلح
لیوان شیر گرم است و کتاب
به بالین کودکی که بیدار میشود از خواب.
صلح یعنی هنگام که خوشه ی گندم به خوشه ی دیگر میرسد
بگوید نور، بگوید روشنی.
صلح یعنی
تاج افق، نور باشد.
آری،صلح این است.
.
صلح یعنی
مرگ جز اتاقی کوچک از قلبت را نتواند تسخیر کند
یعنی دودکش خانه ها
نشانی از سرور باشند.
.
هنگامی که میخک غروب
هم بوی شاعر دهد و هم کارگر
آری، صلح این است.
.
صلح
مشت های گره کرده ی مردمان است.
صلح
نان داغ بر میز جهان است.
لبخند مادر است
تنها همین
نه چیزی جز این.
.
آن کس که زمینش را خیش میکشد
تنها یک نام را بر تن خاک حک میکند:
صلح، نه چیزی دیگر، تنها صلح:
.
بر قافیه ی فقراتم
قطاری به سوی آینده رهسپار است
با سوغات گندم و رز.
آری، صلح همین است.
.
ای برادران من!
تمام عالم و امیالش
تنها در صلح نفسی عمیق میکشد.
دستانتان را به ما دهید، برادران
آری،صلح همین است.
.
#یانیس ریتسوس
ترجمه: #بابک زمانی


 

مرا يارای انتظارت نيست
نه می‌توانم داستايفسكی بخوانم
نه «ام كلثوم» يا «ماريا كالاس» گوش كنم
يا كار ديگری
در انتظارت؛
عقربه‌های ساعت مچی‌ام
به سمت چپ می‌چرخد…

“محمود درویش”

 


پریسا گندمانی:

من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی كه داشتم خاكستر می شدم
گر گرفتم

زندگی با من كینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاك با من دشمن بود
من بر خاك خفتم
چرا كه زندگی سیاهی نیست
چرا كه خاك خوب است.

?احمد شاملو

 


مریم قهرمانی:

زندگی تو،
زندگی توست؛
مگذار در مَحبس تاریکِ تسلیم بماند.
تردید نکن که نوری هست
شاید چندان نباشد که گفته‌اند
امّا آنقدر هست
که از پس تاریکی‌ات برآید.

#چارلز_بوکوفسکی

 


مریم قهرمانی:

 

چرا مردم قفس را آفریدند؟

چرا مردم قفس را آفریدند؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند؟
چرا پروازها را پر شکستند؟
چرا آوازها را سر بریدند؟

پس از کشف قفس، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد

چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله‌های سرد پیچید؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه‌اش از درد پیچید؟

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟
چه شد آن آرزوهای بهاری؟
چرا در پشت میله خط‌ خطی شد
صدای صاف آواز قناری؟

چرا لای کتابی، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را؟
به دفترهای خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را؟

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می‌خواست باغ آسمان‌ها
به روی ما همیشه باز باشد

خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند

#قیصر_امین‌پور

 


مریم قهرمانی:

عطر همه سو پراكنده گل سرخ
پچ‌پچه دريا
پاييز رسيده است، با ابرهايش و زمين صبورش
عشق من،
سال ها سپري شده است.
ما از چنان روزهايي گذشته ايم
كه مي توانستيم هزارساله شويم.
وهنوز كودكاني هستيم
باچشمان گشاده از حيرت
دست در دست هم
پا برهنه
در آفتاب مي دويم.

“ناظم حکمت”
برگردان #احمد_پوری

 


شیوا ماتک:

اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟
من می گشایم پیش رویش دفترم را:
در زیر این نیلی سپهر بی کرانه
چندان که یارا داشتم،
در هر ترانه،
نام بلند عشق را تکرار کردم.
من مهربانی را ستودم.
من با بدی پیکار کردم.
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم.
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم.
وز غصه مَردم،
شبی صد بار مُردم…

#فریدون_مشیری

 


الهام پوریونس:

حال ما خوب است …
خوب ؛ شبیهِ تمامِ بغض هایی که هنگام واکسن زدن به بازوی نحیفِ بچگی هایمان قورت دادیم و سری که چرخاندیم و مُشتی که محکم گرفتیم و چشمی که بستیم که مثلا یعنی ؛ نمی ترسیم !
شبیهِ زخمِ عمیقِ زانویمان که زیر شلوار خاکی مان پنهان کردیم و لنگ لنگان و با تمامِ درد ، لبخند گشادی زدیم و دنبالِ گوشه ی خلوتی برای جیغ کشیدن ، گشتیم …
ما خوبیم ،
همین که بد نیستیم ؛ خوبیم …
همین که می خندیم ، راه می رویم و ادامه می دهیم ؛
یعنی خوبیم ،
خیلی خوب.

#نرگس_صرافیان_طوفان

 

 


مریم قهرمانی:

تا به‌حال کسی را به‌ اندازه‌ای دوست داشته‌ای که نخواهی خوابش را بیاشوبی با صدای نفس؟

#عباس_معروفی

فابیَن مَرسو & کَمی لِلوش/فرانسه

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

 

آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟

شمس لنگرودی

 


مریم قهرمانی:

تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز آغوش من
نداشته باشی…

#عباس_معروفی

 


پریسا گندمانی:

زندگی ما در زیستن نمی‌گذرد، بلکه در تلاش «شدن» می‌گذرد. و به فرض تحقق چیزی که می‌خواهیم بشویم، باز هم «شدن» بعدی و بعدی مطرح است. و اندیشهٔ «شدن» مانع زیستن می‌گردد.

کریشنا_مورتی

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

.
چهره‌‌ی خندانِ زنی از پنجره‌ی نیمه‌باز بیرون را نگاه می‌کند.
مهربان به‌ نظر می‌رسد.
بادِ امید در قلبم شروع به ‌وزیدن می‌کند.
قلبم پرچمی می‌شود که در باد صاف به اهتزاز در می‌آید.
من نیز لبخندی می‌زنم.

از داستان پیله‌_سرخ
کوبو_آبه

.

 

 


مریم قهرمانی:

 

‏يك زن
‏اگر با تابش و سرخوشى‌اش
‏با خنده‌هايش بتواند
‏عقل از سرتان بيرون كند؛
‏اگر چشمانش،
‏راز چشمان‌تان را بخواند
‏اگر بتواند
‏اندوه و شادمانى‌تان را شريك شود

‏ ‘آن زن’ شراب شماست.

‏ناظم حكمت

 

 


مریم قهرمانی:

با هم قدم می‌زدیم،
دست در دست،
ساکت،
غرق دنیاهای خودمان،
هر کس غرق دنیاهای خود،
دست در دست فراموش شده.
این طور است که تا حالا دوام آورده‌ام
و امروز عصر هم انگار باز نتیجه میدهد.
در آغوشم هستم!
من خود را در آغوش گرفته‌ام،
نه‌چندان با لطافت،
امّا وفادار
وفادار …

ساموئل_بکت
متن‌هایی برای هیچ

 

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

آیا به یاد می‌آوری
که در روزگار جنگ
چگونه عشق میان من و تو
هر روز شکلی تازه می‌گرفت…

با وجود تمامی تنگناها و دیوارها
شعرم را به سویت پرواز دادم…

من در تکرار همه‌ی مردن‌ها
باز هم دوست‌ات می‌داشتم
ای گل همیشه سرخ.

دوست‌ات می‌دارم
در روزگار خشم طوفان‌ها
نه در نور شمع‌ها
و زیر نور ماه…

این روزها
با این اندازه‌ها
دوست می‌دارم‌ات…

دوست می‌دارم‌ات
بیش از هر دیروزی
چرا که امروز
عشق به جای من
می‌جنگد.

نزار قربانی

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

 

.
تاری بزن با ساز دل،
آتش بزن بر راز دل
وانگه همین پیمانه را،
لبریز کن با ناز دل

چنگی به دلداری زنی ،
سازی به غمخواری بزن
دلدار را پیمانه شو ،
سر ریزشو با ساز دل

مولانا

موبایلگرافی: پروفسور نیلوفر قریشی

 

 


 

پروفسور نیلوفر قریشی:

I Want Your Hands To Hold Onto My Heart.

دستان تو را می خواهم که قلبم رو نگه دارم.

محمود درویش،
ترجمه: نیلوفر

 


پروفسور نیلوفر قریشی:


گفت: زیباترین عکس را به من نشان بده

گفتم: زیباترین عکس را ندیده ام هنوز.

گفت: یکی از زیباترین عکس های که دیده ای را به من نشان بده.

گفتم: یکی از زیباترین عکس ها که دیده ام، چهره ای است که نمی ببینم.
هیچگاه نمی توانم بینم.

زنی که در این عکس دور می شود،
چون راهی ست که بر نمی گردد.
چهره ای که هیچگاه دیده نمی شود،
چون اتفاقی ست که هرگز رخ‌ نمی دهد.

اما راه در ذهن ما برمی گردد،
اتفاق در فکر ما رخ‌ می دهد،

و زنی که ندیده ای،
زیباترین زنی ست که دیده ای.

زیباترین،
همان چیزی ست که ندیده ای،
نمی بینی ..

پیاده روی در خیابان نیویورک استنلی_کوبریک.

 

 


بابک فرزندی:

در انتظارت،
مرا يارای انتظارت نيست
نه می‌توانم داستايفسكی بخوانم
نه «ام كلثوم» يا «ماريا كالاس» گوش كنم
يا كار ديگری
در انتظارت؛
عقربه‌های ساعت مچی‌ام
به سمت چپ می‌چرخد…

“محمود درویش”

 

 

 

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

 

مولانا:

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا

تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد

تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی

ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی

بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها

ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر

دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند

کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا

عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو

به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما

 

.

 


مهندس پریسا ضیاء:

 


رنگ ها چشم ها را کور می کنند.
صداها گوش ها را کر می کنند.
مزه ها چشایی را کند می کنند .
افکار،ذهن را ضعیف می کنند .
آرزوها سبب پژمردن دل می شوند .
فرزانه جهان را مشاهده می کند
و به دید درونی خویش اعتماد می کند .
او اجازه می دهد اتفاقات آن طور که باید ،رخ دهند .
دل او همچون آسمان باز و گسترده است.
تائوت چینگ
موبایلگرافی: ضیا

 


مریم قهرمانی:

من
بریده ام
بریده مثلِ باد
باد خسته به بن‌ بست نشسته‌ی‌ دی ماه.

#سیدعلی_صالحی

#موبایلگرافی
#مازوت#آلودگی‌هوا

 

 


مەلۊجگ نەوەردی ئمڕووژم — ——————-بیجار —-کردستان

عکس از جمشید فرجوند فردا

 

 

 


بابک فرزندی:

اگر می توانستم
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه ها
فقط یک نفس می توانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد
اگر آسمان می توانست ، یکریز
شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد
اگر می توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را می توانستم ای دور ، از دور یک بار دیگر ببینم

“قیصر امین پور”

 


بابک فرزندی:

با خونِ سرخِ گل سرخ
و با كبودی انگشتانم
بر آينه كه رودخانه‌ی عريانی بود
نوشتم كه
دوستت دارم
و در صداقت صبحی كه از كرانه برمی‌خاست
تو آمدی به آينه‌ی من از آستانه‌ی عشق
و نور در گذر آينه سرودی شد.

#هوشنگ_صهبا

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

 

تراژدی زندگی اینست که ما،
خیلی زود پیر می شویم
و خیلی دیر خردمند…

بنجامین فرانکلین


پریسا گندمانی:

تراژدی زندگی اینست که ما،
خیلی زود پیر می شویم
و خیلی دیر خردمند…

بنجامین فرانکلین

 


 

به شبی اهل دلی مجلس خود برپا کرد
چون شَنید حالِ دلم، حال دلش با ما کرد
گفت آن دلبر جانان دلِ من کرد اسیر
روزگارم همه در حسرت و خود از جان سیر
دیده ام شب همه شب غرق ز آبِ دیده است
اندرونم همه در ماتم او غلتیده است
باشد امروز که من سفره ی دل باز کنم
راز ازین پرده ی پوشیده ی دل باز کنم
گر که امروز بدین حال مرا یافته ای
نقش عشقی است که بر صورت من بافته ای
یادِ آن شاعر شیرین سخن دیر بخیر
آن سفر کرده چنین گفت مرا از سر خیر
گفت چون عشق نباشد همه دیوانگی است
رنج شیدایی آن، خود روش زندگی است
دیده و دل چو ز شیدایی خود پاک کنی
همچو گنجی است که با پیکر خود خاک کنی

#بابک_قریشی

 


 

منجوق
???

جای غروب کجاست ؟
پشت پنجره!
???

جای من ؟
کنار آن…
???

ماه ؟
– در آبی خالی!
???

عشق؟
– در خالی سرخ!
???

سوزنی آسمان
با گل ُبته های ابر ترمه
می سوزد
???

شب آمد و
عطر غم ،
دل بی تو کجا بگریزد!
???

محمود طیاری

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

 

 

“غزلک” چشم تو خورشید طلوع است انگار
دیده بگشودم و برخاستم از خواب انگار
مست شیرینی این خواب بُدَم، صبح رسید
خواب در چشم من و نوبت دیدار رسید
نوش شیرینی ایام که لبت طعمش بود
خواب از چشم ربودن همه ی کارش بود
مست بودم ز لبت ، باز چرا بوسه زدی
مگرت مستی ما را همه اندازه زدی؟
دل دلکش به هواخواه تو آمد سویت
شانه برهم نزند خلوت آن گیسویت
قد تو سرو چمن بود و لبت سرخی من
چشم من پنجره و ماه رخت باغ عدن
همه ذرات من از نور تو آغاز شدند
غنچه هایم همه با جنبش تو باز شدند

#بابک_قریشی

 


مریم قهرمانی:



مگر چه می خواهم از وطن؟
جز لقمه‌ای نان و خیالی آسوده.
چه می‌‌خواهم؟
جز تکه‌ای آ‌فتاب و
بارانی که آهسته ببارد،
جز پنجره‌ای که
رو به عشق و آزادی گشوده شود،
مگر چه خواستم از وطن
که از من دریغش کردند…
آه ای میهن مغموم؛
وطن از پا افتاده؛
بدرود. بدرود…
#شیرکو_بیکس
#موبایلگرافی

 


پروفسور نیلوفر قریشی:


.
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزه ­ی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
نیما یوشیج
.

 

 


پریسا گندمانی:

?شخصی از اوراکل پرسید که رمز زندگی جاودان چیست؟

اوراکل گفت: طوری باش که از یاد بردنت سخت باشد.

شخص پرسید: چگونه؟ آیا باید هنر تولید کنم؟ آیا باید تبدیل به فردی مشهور بشوم؟ یا فردی قدرتمند؟

اوراکل به سادگی پاسخ داد: باید مهربان باشی.

??

 


بابک فرزندی:

جاده های «بی پایان» را دوست دارم
دوست دارم باغ های «بزرگ» را
رودخانه های «خروشان» را
من تمام فیلم هایی که در آنها
زندانیان موفق به «فرار» می شوند
دوست دارم
دلتنگ «رهایی» ام
دلتنگ نوشیدن «خورشید»
بوسیدن «خاک»
لمس «آب»
در من یک «محکوم» به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های «فرار» را مرور می کند…

 

“رسول یونان”

 

 


 


. . .
▪️هم میهن عزیزم . . . تسلیت . . .
▪️My dear countrymen . . . Deepest condolences . . .
[ Iran – Ukraine | 8 January 2020 ]
By: @MazyarAsghary

 


بابک فرزندی:

ما از مدت‌ها پیش فهمیده‌ایم که دیگر ممکن نیست این جهان را واژگون کرد؛
نه حتی شکل آن‌ را تغییر داد، یا بدبختی پیش‌رونده‌ی آن را متوقف ساخت.
یک راهِ مقاومت بیشتر نمانده است:
جدی نگرفتن جهان…!

“میلان کوندرا”

 

 


بابک فرزندی:

 

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسار ترانه های بی هنگام خویش
و کوچه ها
بی زمزمه ماند و صدای پا
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبان تشریح،
و لته های بی رنگ غروری
نگونسار
بر نیزه هایشان.

تو را چه سود
فخر به فلک بر فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرینت می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته یی
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.

فغان! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسپیان
باز می آمدند.
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد،
که مادران سیاه پوش
داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند…!

“شاملو”

 

 


مریم قهرمانی:

بنویس اکنون کجاست رویاهامان کجاست؟
‏کجاست بندبند استخوان‌هامان کجاست؟
‏کجاست حرف‌های گمشده
که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟

‏”محمد مختاری”

 

 


بابک فرزندی:

آه
زیبا
.
ارگ تنم
و
ی
ر
ا
ن شد؛
در بامداد خمار نگاهت.
بی گمان
تنها
کمی
لبخند زده است؛
گسل چشم‌هایت…!

صالح بوعذار / خنیای خاموشی

 

 

 


الهام پوریونس:

‌آن کهنه درخٖتم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

#هوشنگ_ابتهاج

 

 


بوی ترانه میدهی
ای همه جان ترانه ام
سایه به سایه میدهی
جان به تنِ زمانه ام
بوی صفا نمی دهی؟
من، همه جان صفا دهم
طره ی جان نمی دهی؟
جان به تنت فدا دهم

#بابک_قریشی

#رنگ_فیروزه به تن داری
تو ای خوبترین
تو، نه #حوضی و نه #کاشی
تو نه رنگی ؛ نه نقاشی
تو نه جسمی و نه روحی
نه خیالی ؛ نه هوایی
تو خدایی
تو خدایی

#بابک_قریشی

شکسته ام و هزار سیه مویی سپید سپید
“تو” را
هزار سال ست به خواب فقط نظاره میکنم
ز خواب من دگر برو ای دریغ از خویشتن
من از خیال خویش لبریزم
هزار بهار و زمستان و پاییز گذشت
دگر تو را به نام هزار فصل می شناسمت

#بابک_قریشی

 

 

سایه افکنده است ابری بر سر اردیبهشت
نور خورشیدش بود مانا بر این دیوار و خشت

حضرت چشمت چو تابد بر سر دیوارِ خشت
در مقامِ چشم تو گردد خجل اردیبهشت

#بابک_قریشی

 

 

 

ما بر سر دار ایم و دو صد پیکره اشکیم
بر مشق سیه بازی خود خنده نوشتیم
سان چلچله ها کز بَرِ یک بام پریدند
سان سایه ی آن بید که آرام بُریدند
از نفرت پروانه ز گل قصه سرودیم
گویا همه از روز ازل قافیه بودیم
تاراج ببردند و شبیخون شده گشتیم
محتاج نبودیم و دو صد زود شکستیم
زان پیک بلا نوش چه کس باده بنوشد
در بیکسی خویش چه کس جامه بپوشد
مرغیم در اندیشه ی ابهام پرستو
زلفیم میان چمن قامت گیسو
حاجت زده از بارگه کون و مکانیم
اغوای بد اندیشی عادات زمانیم
سرما زده ایم فصل بهاران که رسد باز
ماییم نشان، سرمه ز این خط کش پرواز
از کنج در آییم و بَر آن اوج نَشینیم
ما خود فلکیم سرخی ز افلاک نچینیم

#بابک_قریشی

 


 

پروفسور نیلوفر قریشی:

 

و هنوز قصه بر یاد است

وین سخن آویزه ­ی لب:

که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟

در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

نیما یوشیج

 


پریسا گندمانی:

زندگی همینه که هست.
اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم.
با همه‌ی کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره.
نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.
نمی‌شه باهاش جنگید!
بهتر اینه که نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم.

? #مغازه_خودکشی

✍? #ژان_تولی

 


پریسا گندمانی:

به امیدِ فردا، روزمان را شب می‌کنیم و هیچ‌وقت یادمان نمی‌ماند که فردا همین امروز است؛ دنبال چیزی می‌گردیم که نمی‌دانیم چیست یا می‌دانیم و می‌ترسیم بگوئیم؛ اسمش را گذاشته‌ایم فردا … !

✍? #عباس_معروفی
? فریدون سه پسر داشت

 


 

 

چه کسی میفهمد
در دلم رازی هست ؟
می سپارم آن را،
به خیالِ شب وُ تنهاییِ خود …

سهراب سپهری

موبایلگرافی: پروفسور نیلوفر قریشی

 


کتاب دستانت کوچک است… کوچک

اما
برای من دایره المعارفی است
که از آن‌ می‌آموزم:
که چگونه مس دمشقی به کوبه‌ای فرم می‌گیرد
و تارهای ابریشم چگونه بافته می‌شود
می‌آموزم:
چگونه انگشتان شعر می‌نویسند
و چگونه ممکن است مزارع پنبه به پرواز درآیند?

نزار قبانی


شیوا ماتک:

کتاب دستانت
شاهزاده‌ی کتاب‌ها است
با شعرهای آغشته به زر
متن‌های مُرصّع به یاقوت
و جویبارانی از شراب،
مجالس شعرخوانی
و خنیاگری و طرب
دستانت بستری از پَر است
که وقت خستگی
روی آن‌ چرت می‌زنم
دستانت،
در فرم و در معنا شعرند
اگر دستانت نبود نه شعری بود
نه نثری
و نه چیزی به نام ادبیات

نزار قبانی

 


پریسا گندمانی:

«من هرگز خدا را ندیدەام»
من هرگز خدا را از نزدیک ندیدەام
پس چگونە می‌توانم از وی بترسم!؟
اما می‌هراسم از آذرخش و خشمِ مردانِ صالح،
از درکِ این فضای بیکران در شبی کە
پشتِ ستارگانِ لرزان می‌گسترد،
می‌ترسم.
من هرگز خدا را از نزدیک ندیدەام
پس چگونە می‌توانم عبادتش کنم؟
اما کوهستانِ پوشیدە از شکوفەهای انگور را
در زیرِ پرتوهای خورشیدِ غروبگاهی، می‌پرستم؛
هر آنچە را که بدوی است، می‌پرستم-
درختان و اشکال اصیل زیبایی را
کە در این جهانِ ملموس ما جای دارد، می‌ستایم.
من هرگز خدا را از نزدیک ندیدەام
پس چگونە می‌توانم او را دوست بدارم؟!
اما روشنایی را دوست می‌دارم
کە بە سنگ و چوب، جان می‌بخشاید،
و چونان لطفی ناگهانی
رهگذری کندپا را از زمان و مکان می‌رهاند
تا ناشناختە را
از میانِ شناختەها، بازشناسد.

شاعر بریتانیایی: فئبی_هسکث
باور_معروفی


 

 

? HAPPY NEW YEAR . . .

. . .
?‏سال نو میلادی مبارک
[ سالِ گاو ]

By: @MazyarAsghary


 

اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادی‌اش
طلوع همه آفتاب‌هاست

احمد شاملو


 

دلم یک وجب روشنی میخواهد، یک تششع نور
تا بکشم بر تمام بی مهری های این زندگی
سلام خاکستری ایام ؛ سلام

بابک_قریشی

 


باد بوی تو را می وزد بر تمام شهر

انگار که میگذری ز کوچه های شعرِ دلم
باز بغض فاصله ها گرفته گلوی مرا
عمری ست خیال آمدنت نشسته به پای دلم

بابک_قریشی

 


حسی شبیه زندگی
جاری شده میان من
با خود به خلوتی هنوز
پر میکشد خیال من
ناگفته های زندگی
با من هوار میکشند
این لحظه های بی کسی
تکرار شد برای من
ماندم عجب چرا نماند
در این مسیر زندگی
من هر طرف که میروم
جایی ز جای پای من
هر جا که پا گذاشتم
آواز قمریان بُوَد
شاهد بر این گذشتن و
رفتن به انتهای من
اکنون که بر مزار خویش
آرام گریه میکنم
شعری شدم که واژه اش
پیدا شده میان من
این لحظه های لعنتی
تکرار شد دوباره باز
این حس رفتنت چرا
قد می کشد به پای من
زیباترین ترانه ها
در عمق من جوانه زد
ای کاش باغِبانِ ما
آبی دهد به پای من
یا آنکه دانه ای دگر
از نو بکارد جای من

#بابک_قریشی


از تو گاه می رسد به من
غزلی مبهم و دور
آنجا که شعر سیاه
میراث مرگ صنوبر است…
چو باد که میگذرد ز منفذ کوچکی
از خویش شلوغم و تنها کنار خویش

#بابک_قریشی


پریسا گندمانی:

وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد، نه در این سوی زندگی و نه در آن سو،
اهمیتی ندارد که نمی تواند او را ببیند !
وقتی آدم کسی را دوست دارد،
همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند، تا آخرِ عمر !

? ابله محله
✍? #کریستین_بوبن


 

من می خونم آوازه من عشقه منه

مثل عشق پرنده ای به پرواز

صدام چه خوب چه بد صدا بهانه س

از احساس آوازه خون لبریزه نه آواز

 

از ترانه سکوت شبانه…


الهام پوریونس:

هرروز صبح که از خواب بیدار میشم ده بار به خودم می‌گم: «من یه جانورِ بدونِ روحِ فانی هستم با عمری که به شکلِ شرم‌آوری کوتاهه.»
و بعد میرم بیرون و دنیا تو هر وضعیتی هم که باشه عین خیالم نیست.

 

جزء از کل
استیو تولتز


پریسا گندمانی:

شب، زمان مناسبی است که بیندیشیم چه کرده‌ایم، تا جهان بهتر و شفیق‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از پیش شود.
اگر پاسخی هم نبود، باز شب وقت خوبی است که ببینیم از دستمان چه کاری برمی‌آید. لازم نیست کاری کنیم کارستان.
می‌شود به امور دست به نقد و ساده پرداخت؛
تلفنی که هنوز نزده‌ایم، نوشتن نامه‌ای که بی‌خیالش شده‌ایم، تلافی کردن لطفی که نتوانسته‌ایم پاسخ دهیم…
برای بخشیدن عشق، فرصت نامحدود
است و در دسترس همگان.

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

بتهوون میگه:

موسیقی جهان رو میتونه تغییر بده.

Music can change the world.

Beethoven

افلاطون:

Music and rhythm find their way into the secret places of the soul.

Plato

موسیقی و ریتم میتونه راهش رو به مکان های مخفی روح پیدا کنه.

 

 

موسیقی به جهان روح میبخشد
و به فکر و اندیشه بال.

پرواز به خیال پردازی می دهد و
و زندگی به همه چیز.

Music gives a soul to the universe, wings to the mind, flight to the imagination and life to everything.


 

روزهایی هست هنوز
دل خوش آن دارم باز
زیرِ انگشت سکوت
توی دل پیچه ی خاموش میان من و تو
حرفها جا مانده ست
شاید این بار فقط گوش کنم
دل ز بندت ببُرم
خاطره خاموش کنم . . .

#بابک_قریشی


 

موبایلگرافی: پروفسور نیلوفر قریشی


مریم قهرمانی:

#جان_عشاق

خون شد زدوری رخ یارای‌خدا‌دلم
شیدا‌دلم‌‌اسیردلم‌‌مبتلا‌دلم

بیچاره‌دل‌فریفته‌دل‌بیقرار‌دل
آه‌زدلم‌فغان‌ز‌دلم‌ای‌خدا‌دلم‌

هر‌روز‌پای‌بست‌غم‌و‌محنت‌فراق
هرشب‌دچار‌غصه‌‌ی‌بی‌منتها‌دلم

سرگشته‌می‌دوم‌به‌هوای‌دو‌زلف‌یار
اموخت‌این‌هنر‌ز‌نسیم‌صبا‌دلم

دارم‌به‌یاد‌لعل‌تو‌هردم‌هزار‌شور
ای‌وای‌بردلم‌بینوا‌دلم

افتد‌به‌بوی‌زلف‌تو‌هرشب‌به‌پبچ‌
وتاب
اوخ‌که‌شد‌به‌فکر‌خطا‌دلم

درمان‌پذیر‌درد‌همایون‌زار‌نیست
هان‌ای‌طبیب‌شهر‌نخواهد‌دوا‌دلم

همایون کرمانی


مریم قهرمانی:

 

چه کسی امشب این موسیقی را میخواهد؟
این موسیقی که مرا کمی به یاد گذشته می اندازد
ماه را به همراه داشتیم
احساس میکردم تو به من تعلق داری
تنها برای من
دوست دارم تو را همینجا در کنار خود نگه دارم
حتی با اینکه حالا میان ما دیگر چیزی وجود ندارد
هنوز دوست دارم حرفهای شیرین و لطیف تو را بشنوم
حرف هایی که دیگر حسشان نمیکنم
در تمام دنیا وجود نداشت
خوشحالی ای که تو به من دادی
و حالا چه باید بکنم
با تمام روزهایم
اگر در روزهایم
تو دیگر نیستی
چه کسی امشب این موسیقی را میخواهد؟
موسیقی ای که کمی مرا به یاد گذشته می اندازد
موسیقی ای که کمی مرا به یاد عشق تو می اندازد
موسیقی ای که کمی مرا به یاد تو می اندازد
و حالا چه باید بکنم
با تمام روزهایم
اگر در روزهایم
تو دیگر نیستی
چه کسی امشب این موسیقی را میخواهد؟
موسیقی ای که کمی مرا
به یاد گذشته می اندازد
به ياد تو…

(متن یک ترانه ایتالیایی)


مریم قهرمانی:

#سهراب_سپهری از معلم کلاس اولش چنین یاد می‌کند:
«…آدمی بی‌رؤیا بود.
پیدا بود که زنجره را نمی‌فهمد.
در پیش او خیالات من چروک می‌خورد…
اولِ دبستان بودم. روزی سر کلاس نقاشی می‌کردم که معلم تَرکه انار را برداشت و مرا زد و گفت که همهٔ درس‌هایت خوب است، فقط عیبت این است که نقاشی می‌کنی!
این نخستین پاداشی بود
که برای نقاشی گرفتم.»

 


پروفسور نیلوفر قریشی:


مریم قهرمانی:

 


مریم قهرمانی:

 

اگر بپرسی چقدر دوستم داری
می‌گویم: به اندازه‌ی «انار».
از بیرون تنها من دیده می‌شوم
در درون‌ام هزاران تو فرومی‌ریزد…

#آتیلا_ایلهان

موبایلگرافی: پروفسور نیلوفر قریشی

 


پروفسور نیلوفر قریشی:

“عشق را اما من
با تمام دل خود می فهمم!

عشق یعنی
رنگ زیبای انار”


شیوا ماتک:

من در تمام این شب یلدا
دست امید خسته خود را
در دستهای روشن او می‌گذاشتم
من در تمام این شب یلدا
ایمان آفتابی خود را
از پرتو ستاره او گرم داشتم

#هوشنگ_ابتهاج

 


بابك فرزندي:

‍پيش از صداى خروسان
باور كردم كه پلكهاى تو
كتاب صبح را گشود.

از آفتابى كه نيامده بود
از اشک كه بايد دوباره ريخت
دهانت براى من خنده‌هاى گرمتر داشت.
و خروسان پيش از صداى خود دوباره به خواب شدند
از اين كه پذيرفتند روزها ديگر با ماست
و اين كه تا روز مرگ بخشوده شده‌اند
تا پايانى كه ما نيز با آن خواهيم بود.

باور كردم
سوگند به خواب هاى جوان باور كردم
بيگناهى پلك هاى تو را
بيگناهى برگ ها را
كه در نور سپيد شدند
سوگند به هرچه سپيدى ست
تنها سرو خيانت كرد
كه پذيرفته ی همه فصلها بود.

“بیژن الهی”

 


بابك فرزندي:

متن آهنگ
Crane’s Crying
آوای درنا

من چشم هایت را مدت مدیدی ست که دیده ام

ما درباره عشق مدتهاست که

بهم چیزی نگفته ایم

اما در یک شب بارانی

من عشق را فریاد خواهم زد

و تو با صدای خش خش ریزش برگ ها پاسخ می دهی

 

من همچون آوای درنا می گویم

من عاشقت هستم

و با باد مخالف پاسخ خواهم داد:

من عاشقت هستم

 

من حرفهای زیادی دارم

همچون گل های فراوان در بهار

تنها برخی کلمات قادر به بیان کردن هم نیستند

از دو جسم آسمانی

برای کسی که از همه بیشتر دوست دارم

تنها ماه رو می شه با تو مقایسه کرد

 

با هر آوای درنا می گریم و می گویم

من عاشقت هستم

در پاسخ باد مخالف گویی جواب می گیرم

من هم عاشقت هستم

 

بگذار باد بوزد و باران ببارد و بگرید

که دسته پرنده ها دور می شوند

بذار درباره عشق برای هم بگوییم

 

و در پاسخ باد مخالف بشنویم

من عاشقت هستم…

 

#ویتاس
#Vitas


بابك فرزندي:

ای دست
ای زبان
ای چشم
ای گلو
ای خون
ای عصب
ای
نظارگان خیرگی

آیا هنوز
هستید؟
آیا هنوز در جهنم اندام‌ها
دستی
رگی
زبانی
چشمی جرقه می‌زند؟

«محمد مختاری»


بابك فرزندي:

بغض گاهی شبیه نور است
وقتی می‌شکند،
رنگین‌کمان زیبایی می‌شود،

غمگین نباش
از پنجره‌ یی
که رو به دیوارها باز می‌شود
از دری که لولا ندارد

ابرها اگر نبارند،
به درد آسمان نمی‌خورند
این را،
از زلزله خیز‌ترین شانه‌های دنیا فهمیده‌ام

پس این بار که زمین خوردی
زخم هایت را قاب کن،
و گردن اتاق بیانداز

باران اگر زمین نخورَد،
هیچ درختی این قدر زیبا نمی‌شود

«علیرضا طالبی پور»


الهام پوریونس:

بیهوده نه از زیاد و کم حرف زدیم
نه لحظه ای از شادی و غم حرف زدیم

تا صبح ، من و خدا نشستیم و فقط
درباره ی تنهاییِ هم حرف زدیم…!

“جلیل صفربیگی”


نازی تارقلی زاده:

 

فرق من و زندانبانم را می‌دانی؟
زمانی‌که پنجره‌ی کوچک سلولم را باز می‌کند،
او تاریکی و غم را می‌بیند
و من روشنایی و امید را
دید شما بسیار مهم است!
زیبا بنگرید …

? نلسون ماندلا

 


بابك فرزندي:

#جان_عشاق

خون شد زدوری رخ یارای‌خدا‌دلم
شیدا‌دلم‌‌اسیردلم‌‌مبتلا‌دلم

بیچاره‌دل‌فریفته‌دل‌بیقرار‌دل
آه‌زدلم‌فغان‌ز‌دلم‌ای‌خدا‌دلم‌

هر‌روز‌پای‌بست‌غم‌و‌محنت‌فراق
هرشب‌دچار‌غصه‌‌ی‌بی‌منتها‌دلم

سرگشته‌می‌دوم‌به‌هوای‌دو‌زلف‌یار
اموخت‌این‌هنر‌ز‌نسیم‌صبا‌دلم

دارم‌به‌یاد‌لعل‌تو‌هردم‌هزار‌شور
ای‌وای‌بردلم‌بینوا‌دلم

افتد‌به‌بوی‌زلف‌تو‌هرشب‌به‌پبچ‌
وتاب
اوخ‌که‌شد‌به‌فکر‌خطا‌دلم

درمان‌پذیر‌درد‌همایون‌زار‌نیست
هان‌ای‌طبیب‌شهر‌نخواهد‌دوا‌دلم

شعری از #همایون_کرمانی


شیوا ماتک:

هر روز شبیه یک چیزم
امّا سرخ…?
دیروز شمعدانی شده بودم، لبِ پنجره
رو به دستان تو
امروز صبح، ماهی بودم
هارمونی زیبایی بود، گلدان و پولک
امشب به گمانم، یک تکّه ابر شوم
حل شوم در خلسه ی نگاه تو
هی من ببارم، هی تو تماشا کنی…

#لیلی_موذنی


الهام پوریونس:

صدای قلب نیست

صدای پای توست
که شب‌ها در سینه‌ام می‌دوی

کافی‌ست کمی خسته شوی
کافی‌ست بایستی..

گروس_عبدالملکیان


 

گیسوبلند، چشم سیاه و سپیدرو
یلدای من تویی غزل تازه‌ای بگو

از روزهای خوش خبری مژده‌ای بده
تا بلکه شادمانه شود باب گفت و گو

یلدای من سپیدی قلبت ستودنیست
می گویم از صداقت تو قصّه مو به مو

ای آرزوی تازه‌ی گلهای رنگ رنگ
یک شعر عاشقانه بگو پُر ز آرزو

“ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد”
لاجرعه شعر ناب بنوشیم از سبو

#الهام_پوریونس
#کنج_فیروزه‌ای


بابك فرزندي:

این چهره ی وطن است در برابر من؟!
معلق در هوا
هوسی آویزان
در کشاکش دراز و پر خون شک و ایمان
میراث نفرت انگیز
چشم در برابر چشم
چشم در برابر ویرانی
چشم در برابر بیشمار چهره ی غم انگیز
در پافشاری بر مجاهدتی بیهوده
این است تکیه گاه ما؟
شخم نزن پدر
این خاک پر از خون را
بگذار کمی تنها باشد
با طراوت تن های برهنه ی در آغوشش
اگرچه هنوز بر سینه اش آرام نگرفته ایم
اما نان که خورده ایم
آه ای حرمت سنگین نان بر کفن ها

“سابیر هاکا”


پریسا گندمانی:

تا آن هنگام که ستارگان می درخشند،
جای نومیدی نیست
تا آن هنگام که شبها
بر برگ ها شبنم می نشانند
و آفتاب چهرهء صبح را زرّین می کند
جای نومیدی نیست.
هرچند که سیل اشک بر گونه ها روان شود.
وقتی تو آه می کشی،
بادها آه می کشند
و زمستانْ غصه های خود را چون برف
بر گور برگ های پاییزی فرو می بارد.

امّا زمین بار دیگر زنده می شود
و سرنوشتِ تو از کائنات جدا نیست
پس همچنان در سیر و سفر باش
و اگر چندان شاد و سرخوش نیستی
نومید و دل شکسته نیز مباش.

#اميلى_برونته
شاعر و نویسنده بریتانیایی


پریسا گندمانی:

?تماشای مداومِ یک رسانه یا شبکه ی خبری خاص، مطالعه ی پیوسته ی کتاب ‌ها یا نشریات خاص،
گوش کردنِ مداومِ یک سخنرانیِ خاص، شرکت کردنِ مداوم در یک گروه سیاسی یا فکری یا مذهبیِ خاص، و به تعبیر بهتر، مسدود کردن ورودی ‌های مغز به روی تنوعات فکریِ عالَم و فقط یک مَجرا را برای طرز فکر خاصی باز گذاشتن، به تدریج و
چه ‌بسا ناخواسته و نادانسته، فرد را به یک رُباتِ برنامه ‌ریزی شده توسط دیگران و به ویژه صاحبان زَر و زور تبدیل می ‌کند!
زندگیِ انسانی، یعنی باز کردنِ مجراهای مختلف در ذهن، و مواجه ی آگاهانه و فعالانه و نقادانه با طرز تفکرات مختلف…!

#آبراهام_مزلو

?


مریم قهرمانی:

توی این نیم قرن چه چیزی گم شد؟
شفیعی کدکنی می گوید شادی
مادربزرگ‌ها می گویند مهربانی
پدربزرگ ها می گویند احترام
مادرها می گویند عشق
پدرها می گویند آرامش
دخترها می گویند آزادی
پسرها می گویند فردا…

من اما می گویم که سالهاست زندگی در این حوالی گم شده است… زندگی با تمام خاصیت ها و رنگ و بو و زیبایی هایش…

(صف اتوبوس در تهرانِ نیم قرن قبل، عکس از هریسون فورمن)
[خیابان فردوسی، ابتدای خیابان منوچهری]

دکتر امید مرجمکی


مریم قهرمانی:

همه چيز درست خواهد شد
بالاخره انعکاسِ چاقو را
فراموش خواهيم کرد
بالاخره مرغِ سحر نيز
با ما به ميکده خواهد خواند
بالاخره ما هم روزی
به دلخواهِ خود زندگی خواهيم کرد

#سید_علی_صالحی


شیوا ماتک:

????

سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوییدیم
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز…

#پل_الوار


بابک فرزندی:


“برشت” در چکامه‌ی معروف خودش که در سال ۱۹۵۳ در آلمان‌ شرقی سروده است، از قول یکی از هم‌عصرانش نقل می‌کند که دولت اعتماد خودش را به مردم از دست داده است.
برشت به‌شکل معنی‌داری می‌پرسد:
“بنابراین، آیا آسان‌تر نیست که مردم را منحل کنیم تا دولت، مردم دیگری را انتخاب کند؟”
‌‌‌‌
اسلاوی ژیژک / ‌‌‌‌«خشونت» / پنج نگاه زیرچشمی
‌‌

 


. . .
?۱۹ آذرماه | روز جهانی حقوق بشر . . .
[ Justice, Just kiss ]
?10 December | Human Rights Day . . .
By: @MazyarAsghary

مریم قهرمانی:

‏از صدايت مى‌بوسم تو را؛ صدايت،كه اين همه گنجشک در دلم ‏رها مى‌كرد.

‏جمال_ثريا


 


. . .
نوزدهم آذرماه | روز جهانی حقوق بشر . . .
[ از مجموعه #لوگوبیولوژی ]
10th December | Human Rights Day . . .
[ From #LogoBiology Series ]
By: @MazyarAsghary

پریسا گندمانی:

مردمی که به میل خود در
تاریکی نشسته اند

نیازی به روشنایی ندارند…!

احمد_کسروی


مریم قهرمانی:

هیچ پدری فرزندنش را به قایق مرگ نمی سپارد مگر اینکه دریا امن تر از وطنش باشد….

مریم قهرمانی:

[Forwarded from …]
[ Photo ]
آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد.
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و
دست‌های زندانی.
آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.
انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی‌آید!
#اکتاویوپاز
آزادی
فارسیِ احمد میرعلائی

مریم قهرمانی:

اما برای شادمانی
سیاره‌ی ما
چندان آماده نیست!
خوشی را باید
از چنگِ روزهای آینده
بیرون کشید.
در این زندگی،
مردن دشوار نیست
ساختنِ زندگی
بسیار دشوار است…

ولادیمیر مایاکوفسکی
برگردان: محمد مختاری


بابک فرزندی:

ما شکیبا بودیم.
و این است آن کلامی که ما را به تمامی
وصف می‌تواند کرد…

ما شکیبا بودیم.
به شکیباییِ بشکه‌یی بر گذرگاهه نهاده؛
که نظاره می‌کند با سکوتی دردانگیز
خالی شدنِ سطل‌های زباله را در انباره‌ی خویش
و انباشته شدن را
از انگیزه‌های مبتذلِ شادیِ گربگان و سگانِ بی‌صاحبِ کوی،
و پوزه‌ی رهگذران را
که چون از کنارش می‌گذرند
به شتاب
در دستمال‌هایی از درون و برونِ بشکه پلشت‌تر
پنهان می‌شود.

 

 

ای محتضران
که امیدی وقیح
خون به رگ‌هاتان می‌گردانَد!
من از زوال سخن نمی‌گویم
[یا خود از شما ــ که فتحِ زوالید
و وحشت‌های قرنی چنین آلوده‌ی نامرادی و نامردمی را
آنگونه که به دنبال می‌کشید
که ماده سگی
بوی تندِ ماچگی‌اش را.] ــ
من از آن امیدِ بیهوده سخن می‌گویم
که مرگِ نجات‌بخشِ شما را
به امروز و فردا می‌افکنَد:
« ــ مسافری که به انتظار و امیدش نشسته‌اید
از کجا که هم از نیمه‌ی راه
باز نگشته باشد؟»

” شاملو”

 


پریسا گندمانی:

بار اول که دیدمت
چنان بی مقدمه زیبا بودی
که چند روز بعد
یادم افتاد
باید عاشقت می شدم..!

#شارون_رابینسون


مریم قهرمانی:

شاعر اگر بودم
از عشق، برای چشم‌هایت شعری می‌ساختم
به پاکیِ آب زلالِ همین حوضچه‌ی مرمر.
و در شعر آب‌وارم
چنین می‌گفتم:
«می‌دانم که چشم‌هایت جواب چشم‌هایم را نمی‌دهند
نگاه می‌کنند و نگاه که می‌کنند هیچ نمی‌پرسند:
چشم‌های زلال تو، چشم‌های تو
آرام و روشنا دارند
روشنای جهان شکوفانی
که روزی در آغوش مادرم
به نظاره‌اش بنشسته بودم

آنتونیو ماچادو
ترجمه: محمدرضا فرزاد


مریم قهرمانی:

فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛
برای هرچیزی که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت،
آرامش و عشق
برای رژه رفتن میان عشق و رنج،
با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا،
برای ایستادن درون خرابی‌ها،
و باور این‌که قدرت من، نور من،
حقیقت من و عشق من،
قویتر از تاریکی‌ست.
حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم:
جنگجوی عشق

#گلنن_دویل‌_ملتن


مریم قهرمانی:

مرگم باد !
اگر لحظه‌ای کوتاه بیایم
از تکرار این پیش پا افتاده‌ترین حرف
که دوستت دارم…
دوستت دارم!
به نجابت باران قسم …

#احمد_شاملو


بابک فرزندی:

??❤️نغمه و ترانه‌ای برای “صلح‌جهانی”

??تقصیر ما نبوده،که دنیا بیقراره
که زندگی یه وقتا،روزهای سختی داره

تقصیر ما نبوده،اگه دلا دو رنگن
اگه یه دنیا آدم،دارن با هم میجنگن

کاشکی تموم مردم،همدل و همزبون شن
آدم بزرگا با هم، یه کمی مهربون شن

کاشکی همه بخندند،غم تو دلا نشینه
هیچ بچه‌ای تو دنیا،جنگو به چشم نبینه

چی میشه دیگه هیچ جا،کسی فقیر نباشه
هر کی جایی اسیره،از قفسش رها شه

ما دوست داریم بخندیم،آینده مال ماهاست
خورشید گرم فردا،تو دست کوچک ماست‌

???نه به جنگ،نه به ترور، نه به تحریم و حصر، نه به هر نوع خشونت و فقر…


شیوا ماتک:

همیشه چشمانت دو چشمه‌اند در خواب‌هایم
و همین است که صبح که شعرم بیدار می‌شود
می‌بینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست و
نم‌نم گیاه و سبزینه.
عشق تو آفتاب است؛
آن‌گاه که درون‌ام طلوع می‌کنی و می‌بینم‌ات.
آن‌ هنگام هم که می‌روی، نمی‌بینم‌ات.
سایه‌ی تن‌ام می‌شوی و ابر خیال‌ام
پا به پای‌ام راه می‌افتی و همراه‌ام می‌شوی…

#شیرکو_بیکس

 


الهام پوریونس:

سایه‌ام همراهی‌ام می‌کند
گاهی از پیش
گاهی از کنار
گاهی از پس
چه خوب است
روزهای ابری…

#عباس_کیارستمى ‌


مریم قهرمانی:

من پاره‌پاره‌های تو را
جمع خواهم کرد
و خود در تو خواهم خفت
و تو در من خواهی رویید
تو در خونِ من
سبز خواهی شد
و من می‌ایستم
بر تو باران خواهد بارید
بر تو از دو دیده‌ی ابری من
باران خواهد بارید.

چه درازنای بی‌پایانی دارد این فصل
اما من پایداری خواهم کرد
تا تو چون صنوبری بالا شوی
و من تا وقتِ مرگ
نزدِ تو خواهم ماند
تا تابوتم را از تو بتراشند….

شیرکو بیکس | برگردان محمد رئوف‌ مرادی

 


مریم قهرمانی:

وقتی به عشق آری می‌گوییم، در حقیقت به رنج هم خوش‌آمد گفته‌ایم. لای این در را که باز کنی، رنج هم همراه با عشق به درون قلبت می‌خزد.

مولانا می‌گوید باید «دشمنِ خود شدن، تا دوست روی نماید.» مولانا درست می‌گوید، متاسفانه.

حسین وحدانی

 


مریم قهرمانی:

دوری، گاهی دردآور نیست
امّا دردآور این‌که شخصی از تو فاصله بگیرد که روزی برایش آشكارا گفتی که دوری،
تنها چیزی است که تو را می‌شکند!

 


بابک فرزندی:

 

رفته

ای که رفته با خود،
دلی شکسته بُردی
این چنین به طوفان،
تن مرا سپُردی
ای که مُهر باطل زدی به دفتر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من

ای خدای عالم چگونه باورم شد
آن که روزگاری پناه و یاورم شد
سایه اش نمانَد همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها

ای به دل آشنا، تا که هستم بیا
وایِ من اگر نیایی،
وایِ من اگر نیایی
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا، تا که هستم بیا
وایِ من اگر نیایی،
وایِ من اگر نیایی…

“رحیم معینی کرمانشاهی”

 


بابک فرزندی:

 


حواست نبود
نه به من
نه به چای دارچینِ فنجانِ میانِ دست هات
که دلمان می رفت
برای جادوی تراشِ انگشت هات
بخار می شدیم
پرمی کشیدیم از این همه زیباییت
بی هوا دستم را می گرفتی
به خیابان می بردی ام
به ابتدای باران و پرسه
دلم می خواست هیچوقت حواست نباشد
حواست نباشد
دلِ سیر نگاهت کنم
حواست نباشد
بی هوا ببوسمت دوباره
موهایت را ببافم و باز کنم و ببافم باز
هزارباره
حواست نباشد
به ترافیک
به ساعت
بلندتر از آوازخوان بخوانی
ترانه ای را که به نام زده بودیم
بی اجازه
و دوباره و دوباره تکرارش کنی
دلم می خواست
حواست نباشد به آخرِ راه
به خداحافظی
به رفتن های طولانی
حواسم نبود
که هیچوقت تو را نداشته ام
که نشد یک دل سیر نگاهت کنم
یک بار حتی ببوسمت
¤
حواسم نبود
که تو باید می رفتی
پیش تر از آن که بیایی
حواست نیست
که چقدر دلتنگم…
پوریا اشتری / “مویه ها به زبانِ مادری ساز می شوند”


مذهب چه برای مادرم چه برای من، چیزی نبود جز امید به کامیابی پس از مرگ. ابدیت، خواه ملکوتی، خواه زمینی، نمی‌تواند تسلی‌بخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد اما مرگ را پیش روی خود می‌بینید

? مرگی_بسیار_آرام


پریسا گندمانی:

ما معمولا هزار و يك چيز هستيم نه يك چيز. انبوه، كثير و پر ازدحام هستيم. اما اگر تو خود آگاه شوي، آرام آرام آن جمعيت چند گانگي خود را از دست مي دهد و يكي مي شود و آنگاه هماهنگي پديد مي آيد. تو نخست بايد در درونت به هماهنگي برسي و پس از آن مي تواني با جهان آفرينش، با ستارگان، با ماه، با خورشيد، با درختان و با پرندگان هماهنگ شوي. مي تواني با كل و با اين هستي بيكران يكي شوي. دو نوع اتحاد وجود دارد: اتحاد با خود كه نخستين اتحاد است و اتحاد با كل كه دومين اتحاد است. و با برداشتن اين دو گام همه سفر به پايان مي رسد. نخست با خود يكي شو، سپس با جهان هستي. چنان خود آگاه شو كه زندگي ات شعر، موسيقي، همنوايي، وحدت و يگانگي شود. و تا زمانيكه اينگونه نشود در پوچي و بيهودگي زندگي كرده اي.

#اشو

 


 

?


“دنبال چی میگردی؟
یه آغوش مطمئن؟
یک حضور همیشگی؟
هم‌مسیریم پس!
قدم بزنیم؟ …”
.

موبایگرافی: پروفسور نیلوفر قریشی.

 


مریم قهرمانی:

به من آهسته بگو عشق سلام

چه خبر از غم دنیا
دل من خسته نباشی
نفست گرم ودلت شاد
مبادا که از این رنج برنجی
که جهان گشته پر از درد
به من آهسته بگو نیست جهان جای قشنگی
بگذار هرچه بدی هست در این خاک بماند
من و تو رهگذر کوچه ی عشقیم
و همین بس که تورا دوست بدارم
نکند خسته شوی یا که ببازی
من کنار تو نشستم
که تو بر عشق بنازی
کمکت خواهم کرد که به شکرانه این عشق
تو یک کلبه بسازی
که در آن بوی خدا هست
و این حس
سر آغاز قشنگی ایست
که آغاز شود بودن و بی عشق نماندن
به من آهسته بگو
هستی و هستم

#نیما_یوشیج


مریم قهرمانی:

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ری‌را
ديگر چيزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند! …

#سيد_على_صالحى


مریم قهرمانی:

از همه چیز
سه چیز بیش باقی نماند
یقین که همه چیز در حالِ آغاز است
یقین که باید ادامه داد
و یقین که پیش از پایان همه چیز متوقف خواهد شد.
و از این توقف راهِ دیگری ساخت
از این سقوط رقصی باشکوه
از این هراس، نردبانی
از این رویا، پلی
و از این جستجو، دیداری..

“فرناندو پسوآ”


مریم قهرمانی:

مرگ را هم خریده‌اند
با غارتیان کارش نیست؛
صاف به وجدانِ کوچه می‌زند.
در مرگ‌های زنجیره‌ای
به چشمِ عادت می‌نگریم؛
با غرّشی میان دندان‌ها
و لبانی به توصیه خاموش!

#بهرام_بیضایی


پروفسور نیلوفر قریشی:

بالاترین رهایی،
آزاد شدن از نظرات دیگران است؛

روزی که بتوانی بدون وابستگی و
اهمیت دادن به نظرات دیگران،
از خودت و فردیتت لذت ببری،

آن روز، روز رهایی توست!

اشو


بابک فرزندی:

کمترین تصویر از یک زندگانی
آب، نان، آواز !
ور فزون‌تر خواهی از آن
گاه ‌گه پرواز
ور فزون‌تر خواهی از آن شادی آغاز
ور فزون‌تر، باز هم خواهی …
بگویم، باز؟
آنچنان بر ما به نان و آب،
اینجا تنگ‌سالی شد
که کس در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود…

“شفیعی کدکنی”


الهام پوریونس:

پرنده پرسید وقتی دلتنگ می شوی چه میکنی؟
کرگدن گفت: دلتنگ؟
پرنده گفت وقتی دلت یک نفر را بخواهد که نیست.
کرگدن گفت: دلم کسی را نمی خواهد. حالا تا باران شدیدتر نشده برو، ابرهای سیاه را نمی بینی؟
پرنده حرفی نزد، پر کشید و رفت.
بعدتر کرگدن از فرشته مهربان خیال پرسید: بر نمی گردد، نه؟
فرشته غمگین نوازشش کرد و گفت: نه.
کرگدن آرام زمزمه کرد چه حیف، دلم گرم می شد وقتی می خندید. حیف که باران داشت شدیدتر میشد، وگرنه میشد که بماند.
فرشته آرام نوازشش کرد، بعد لالایی محزون زنان کرد را برایش خواند.
کرگدن چشمهایش را بست، و فهمید دلتنگی یعنی شوق دیدن منظره ای ناممکن…
ابرها کم کم از آسمان به گلویش کوچ می کردند، و فرشته خوب می دانست این عاصی غمگین دیگر هرگز از ته دل نخواهد خندید…

#حمیدسلیمی


شیوا ماتک:

خیال می کردم تو را باید …
در همسایگی اردی بــهشت
حوالی برگ های نارنج
در میان شـــکوفه های
پرتقال جستجو کنم.
تو را امروز اما …
اتفاقی در پیاده‌روهای پـــاییز دیدم!
داشتی برای خودت قدم می‌زدی .
اینجا چه میکنی بـــهار …؟
#کامران_کامرانی


مریم قهرمانی:

.
حالمان خوب بود…
تازه داشتیم می‌فهمیدیم زندگی یعنی چه!
تا ناگهان زنگ در را زدند!
خیال برمان داشت که عشق است
و در را گشودیم…
اشتباه کردیم
آدم پشت در را باور کردیم
و حالا حالمان اصلا خوب نیست…

#یگانه_جامی


مریم قهرمانی:

ای باد که برپا می‌کنی شور و غوغا در دل پرده‌های پنجره‌ام
موج کف‌آلود می‌نشانی بر سینه‌ی دریاها
قدم بگذار درون اتاقم، آهسته
برهان مرا از این رنج‌ها

اهل این دیار نیستی
از کجا می‌آیی؟
بنشین در کنارم نفسی تازه کن
خسته می‌آیی به نظر
بنشین و وزیدن را به من بیاموز
دوست داشتن را به من بیاموز
وزیدن و گذشتن را به من بیاموز….

به من بیاموز که گره از زبانم بگشایم
باید بتوانم بگویم که من باد هستم
باد بودن را به من بیاموز
باید بتوانم مثل تو بوزم

به من وزیدن را بیاموز.
به من دوست داشتن را بیاموز
به من وزیدن و گذشتن را بیاموز…

ترجمه یک ترانه ترکی


مریم قهرمانی:

“اگر من بخشی از افسانه‌ی تو باشم
تو روزی به من باز خواهی گشت”

پائولو کوئیلو

 


مریم قهرمانی:

با چشم‌هایت حرف دارم
می‌خواهم ناگفته‌های بسیاری را
برایت بگویم از بهار،
از بغض‌های نبودن‌ات،
از نامه‌های چشمان‌ام …
که همیشه بی‌جواب ماند
باور نمی‌کنی؟!
تمام این روزهابا لبخندت آفتابی بود
اما دل‌تنگی آغوش‌ات رهایم نمی‌کند،
به‌راستی ،عشق
بزرگ‌ترین آرامش جهان است

#سید_علی_صالحی


بابک فرزندی:

ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید،
اما من تا می‌توانم زندگی می‌کنم.
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می شوم مهم نیست؛
مهم این است که
زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…

ماهی سیاه کوچولو
صمد بهرنگی


بابک فرزندی:

انگار حال هیچ کس خوب نیست.
لااقل کسانی را که ما می شناسیم
و می بینیم. همه ی ایرانی ها؛
همه منتظرند و همه
از انتظار خسته شده اند.

? روزها در راه،
✍️ #شاهرخ_مسکوب


الهام پوریونس:

‏إياك أن تظن أن الصمت نسيان
فالأرض صامتة و في جوفها ألف البركان!
::
مبادا بپنداری که سکوت، فراموشی‌ست
که زمین خاموش است و هزار آتشفشان در توی دارد!…

_ #فاروق_جويدة ??
#اسماء_خواجه‌_زاده _

 


@nikfarjamphoto

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه‌ عشق است چه مسجد چه کِنِشت


 


. . .
?دهم آذرماه | روز جهانی ایدز . . .
1 St December | WORLD AIDS DAY . . .
By: @MazyarAsghary

پریسا گندمانی:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم شادی كه پس پرده نهان است

گر مرد رهي غم مخور از دوری و ديری
دانی كه رسيدن هنر گام زمان است‌

#هوشنگ_ابتهاج ‌
‌‌


بابک فرزندی:

کاش زندگی مانند جعبه موسیقی بود،
صداها آهنگ بود؛
حرفها ترانه…

” دیالوگ دلشدگان ” / علی حاتمی


بابک فرزندی:

سپیده دم
زنبق ها بیدار می شوند غوطه ور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این دره پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانه هایم
چیزی به یاد نمی آورم ؟
همیشه دلهره گمشدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفته یی
و زمین دیگرگونه می چرخد
یقین دارم اما که خواب ندیده ام
که تو در کنارم بوده یی
که با تو سخن گفته ام

” منوچهر آتشی ”


الهام پوریونس:

دانایی جایزه اوقاتی‌ است که شنیدید

در حالی که ترجیح‌ می دادید

حرف بزنید …!!

#داگ_لارسون


شیوا ماتک:

هر پاییز در جنگل قدم می‌زنم؛
تا چهره‌ام را با باران بشویم،
برگی زرد
برگی سرخ
برگی شعله‌ور چون آتش،
از خودم می‌پرسم
به‌راستی این‌ها برگ‌اند یا اندیشه‌های درختان؟!
آیا جنگل هم اندوهگین می‌شود
و گریه می‌کند ؟
آیا جنگل هم خاطره‌ها را درک می‌کند
آیا درد می‌کشد
آیا ناله می‌کند؟!
آیا درختان گذشته‌شان را
به‌خاطر می‌آورند؟!

#سعاد_صباح


مریم قهرمانی:
من، مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه‌ی کوه
صحبت چلچله‌ها را با صبح
نبض پاینده‌ی هستی را در گندم‌زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه‌ی گل
همه را می‌شنوم…

#فریدون_مشیری

عکس: احسان نیکفرجام

مریم قهرمانی:

یه نقاش ایتالیایی هست به اسم کارلوتی
اون زیبایی رو این‌طور تعریف کرده:

می‌گه: «زیبایی مجموعه‌اى از اجزائیه که آن‌چنان باهم هماهنگ هستن که نیازی نیست چیزی دیگه‌ای بهشون اضافه بشه، برداشته بشه و یا جایگزین بشه…
و این چیزیه که تو هستی…!
تو زیبایی…»


مریم قهرمانی:

و #نزار_قبانی به جادو می‌خواند:

«…والآن أجلس والأمطار تجلدني
على ذراعي على وجهي على ظهري
فمن يدافع عنّي يا مسافرة…»

…حالا نشسته‌ام و باران مرا تازیانه می‌زند
روی بازوهایم، روی صورتم، روی پشتم
چه کسی از من دفاع خواهد کرد، ای مسافر…

_ و من فکر می‌کنم آدمیزاد محتاج است به قدم زدن زیر باران. لابد از همان وقت‌ها که باران در نظرش عطیه و هدیه‌ی خدایان بوده.
بعضی دردهاست که جز به تازیانه‌ی باران حس نمی‌شود.


پریسا گندمانی:


پریسا گندمانی:

شرایط تسلطی بر شما ندارند. یک روز ترافیک آزارتان می‌دهد، روز دیگر آنقدر سرحال هستید که در همان ترافیک عین خیالتان نیست. مساله ترافیک نیست؛ رویدادها اهمیتی ندارند؛ همواره وضعیت ذهنی شماست که تعیین کننده است.

#جان گوردون

 


بابک فرزندی:

گالیله:
بر خلاف تصور همگان،
جهان با عظمت، با همه صورت های فلکی اش به دور زمین ناچیز ما نمی‌گردد.

ساگردو:
پس یعنی همه این‌ها فقط ستاره است؟
پس خدا کجاست؟

گالیله:
مقصودت چیست؟

ساگردو:
خدا ! خدا در این جهان تو کجاست؟

گالیله:
آن بالا نیست؛
همان طور که اگر موجوداتی در آن بالا باشند
و بخواهند خدا را در اینجا پیدا کنند، در زمین گیرش نمی آورند‌…!

ساگردو:
پس خدا کجاست؟

گالیله:
من که در الهیات کار نکرده‌ام؛ من ریاضیدانم !

ساگردو:
قبل از هر چیز تو آدمی
و من از تو می‌پرسم که در دستگاه دنیایی تو، خدا کجاست…؟!

گالیله:
“یا در خودِ ماست، یا هیچ جا”.

“زندگی گالیله” / برتولت برشت


بابک فرزندی:

شیخ را گفتم که،
رقص کردن بر چه می آید؟
فرمودند:
جان، قصد بالا کند،
همچو مرغی که خواهد خود را از قفس به در اندازد.
قفسِ تن مانع آید، مرغِ جان قوّت کند و قفس تن را از جای برانگیزاند.
اگر مرغ را قوّت عظیم بوَد،
پس قفس بشکند و برود
و اگر آن قوت ندارد، سرگردان شود و قفس را با خود می‌گرداند…

“فی حاله الطفولیه” / شیخ شهاب‌الدین سهروردی


پروفسور نیلوفر قریشی:


بانو قهرمانی:

“وقتی که تمام مردم شهر
به خواب می روند
من در کوچه ها
تو را قدم می زنم”

ایلهان برک


بانو قهرمانی:

بگذار یک چیزی بگویمت
بی‌خود از دیدنِ خوابهای ناخوشِ آلوده به اضطراب
هی به آوازهای این آینه شک نکن
حالا سالهاست
که خَرسنگهای بالای کوه
برای ما خوابهای خوشی دیده‌اند
می‌گویند آن بالاها
بوی باران و سرپناه ستاره می‌آید.
هیچ می‌دانی تا آسمان و ترانه و احوالِ آینه خوب است
آدمی، علاقه، ماه و بوسه هم ادامه خواهد داشت!
آینه کلمه‌ی شریفی‌ست،
ما به دیدنِ دوباره‌ی خویش عادت داریم
تکثیرِ ترانه و باران است که این شبِ کهنه را خواهد شُست
تکثیرِ سرپناه و ستاره است که …
اصلا ولش کن برویم سرِ مطلبی ساده،
می‌ترسم عاقبت از به‌خاطر سپردنِ بعضی کلمات

چه سکوتِ سُکْرآوری!
حتی کلمه‌ی کوچکی مثلِ همین اسم قشنگ
یک‌هو از دستت می‌افتد،
می‌افتد می‌رود
از کناره‌های کائنات می‌گذرد،
بعد ممکن است یک اتفاقی
هی مُفردِ آسوده
بگذار یک چیزی بگویمت!

#سیدعلی_صالحی


شیوا ماتک:

روی تو را و یاس و سحر را
کنار هم هر روز دیده‌ام
با این سه تابناک دل و جان خویش را
سوی بهشت نور و طراوت کشیده‌ام …
ای خوشتر از سپیده‌دم
ای خوبتر ز یاس! تا با منی
چه کار به یاس و سپیده‌دم

#فریـدون ‌مــشیرے


شیوا ماتک:

بوی انار را بدون انار
و سرخی انار را بدون انار باور کن
حضور صدا را بی‌آن‌که
صدایی شنیده شود
با دست‌های بسته دور درخت انار
باور کن
هنگام که می‌ریزد خون از انار و درخت انار
و انار باز می‌شود
خون‌آلود بر پیرهنی
بدون حضور انار

#بیژن_نجدی


بابک فرزندی:

یک روز داشتم از کنار دهکده‌ یی می‌گذشتم. پیر نود ساله‌ یی را دیدم که داشت یک نهال بادام می‌کاشت …

به او گفتم: هی، پدر! درخت بادام می‌کاری؟
و او با آن پشت خمیده‌اش رو به من برگشت و گفت: «آره، فرزند، من طوری رفتار می‌کنم که انگار هیچ‌وقت نخواهم مرد.»
من در جواب گفتم: « ولی پدر، من طوری رفتار می‌کنم که انگار هر آن ممکن است بمیرم.»

حالا ، حق با کدام یک از ما دو نفر بود؟

 

“زوربای یونانی” / نیکوس کازانتراکیس


مریم قهرمانی:

كدام قله، كدام اوج؟
مگر تمامي اين راه‌هاي پيچاپيچ
در آن دهان سرد مكنده
به نقطه تلاقي و پايان نمي‌رسند؟
به من چه داديد ‌اي واژه‌هاي ساده فريب؟
و اي رياضت اندام‌ها و خواهش‌ها
اگر گلي به گيسوي خود مي‌زدم
از اين تقلب، از اين تاج كاغذين
كه بر فراز سرم بو گرفته است فريبنده‌تر نبود؟

چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سحر ماه زايمان گله دورم كرد
چگونه ناتمامي قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمه‌اي اين نيمه را تمام نكرد؟
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دو پايم ز تكيه‌گاه تهي مي‌شود
و گرمي تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمي‌برد
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد‌ اي چراغ‌هاي مشوش
اي خانه‌هاي روشن شكاك
كه جامه‌هاي شسته در آغوش دودهاي معطر
بر بام‌هاي آفتابي‌تان تاب‌مي‌خورند
مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل
كه از وراي پوست سر انگشت‌هاي نازكتان
مسير جنبش كيف‌آور جنيني را
دنبال مي كند
و در شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي‌آميزد
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي اجاق‌هاي پر آتش اي نعل‌هاي خوشبختي
و اي سرود ظرف‌هاي مسين در سياهكاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي
و اي جدال روز و شب فرش‌ها و جاروها
مرا پناه دهيد اي تمام عشق‌هاي حريصي
كه ميل دردناك بقا بستر تصرف‌تان را
به آب جادو
و قطره‌هاي خون تازه مي‌آرايد
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده چون لاشه‌اي بر آب
به سوي سهم‌ناك‌ترين صخره پيش مي‌رفتم
به سوي ژرف‌ترين غارهاي دريايي
و گوشت‌خوارترين ماهيان
و مهره‌هاي نازك پشتم
از حس مرگ تير كشيدند
نمي‌توانستم ديگر نمي‌توانستم
صداي پايم از انكار راه برمي‌خاست
و يأسم از صبوري روحم وسيع‌تر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت با دلم مي‌گفت
نگاه كن
تو هيچگاه پيش نرفتي
تو فرو رفتي…
فروغ فرخزاد


پریسا گندمانی:

چالش ها باید شما را قوی کند، نه خشن،
مهربان کند، نه ضعیف،
متفکر کند نه تنبل،
فروتن کند نه بزدل.

#جیم_ران


شیوا ماتک:

واژه‌های تو فرش ایرانی‌ست
چشمانت دو پرستوی دمشقی
ڪه بین دو دیوار در پروازند
قلب من چون ڪبوتری
بر آب دستان تو پرواز می‌ڪند
و قیلوله‌ای می‌ڪند
در سایه‌ی دیوار…!

 

#نزار_قبانی


بانو قهرمانی:

پس چشم‌به‌راه‌ات خواهم ماند
هم‌چون خانه‌یی متروک
که بیایی و در من زندگی کنی
که بیایی و
پنجره‌هایم دیگر درد نکشند

#پابلو_نرودا | شیلی


 

گلِ نگاه تو، در کار دلربایی بود.
فضای خانه پُر از عطر آشنایی بود

به رقص آمده بودم چو ذرّه ای در نور
ز شوق و شور،
که پرواز در رهایی بود.

چه جای گل، که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر، که خواب خوش طلایی بود!

هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود.

شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودیّ و روشنایی بود

فریدون مشیری

موبایلگرافی: پروفسور نیلوفر قریشی


کلافه ام
همچو چکامه خوانی در قفس
بی جفت؛
هر صبحدم
که نغمه ای سر میدهم
می دانم که گوش شنوایی نیست
تاریخ جلوتر از زمان پیش میرود
دیگر بازرگانان
حقه ی طوطیان به ظاهر مرده را بلدند
مدتهاست دیگر کسی داستان پند آموزی نمیگوید
پدربزرگ مرده ست
مادر بزرگ دیگر قصه نمیگوید
تنها لبهایش به دعا می جنبد
پدر خسته از کار، بی شام میخوابد
زمستان رفت و مادر هنوز دارد شال می بافد…

#بابک_قریشی


شیوا ماتک:

مادرم مثل بهار
گوشه ی پارچه گل ميدوزد
نخ گلدوزی او کوتاه است
مادرم ميترسد
غنچه ها وا نشوند..

#عمران_صلاحی


پریسا گندمانی:

آدم رویایی، خاکستر رویاهای گذشته‌اش را بیخودی بهم می زند، به این امید که در میانشان حداقل جرقهٔ کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازدهٔ او را گرم کند و همهٔ آن‌هایی که برایش عزیز بودند، برگردند …

شب های روشن
#داستایوفسکی


بابک فرزندی:

کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن ، شبِ پیـش ،
دسته گل داده به آب …
و در آغوش سحر رفته به خواب!

کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر،
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم،..
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر ، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد،
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است…

“مرتضی کیوان هاشمی”


پریسا گندمانی:

برایِ آنان كه بايد،
شبيه جايی باشيد !
تا در شما آرام بگيرند ..
به چيزی فكر نكنند،
نفس تازه كنند،
جایِ دنجِ يار باشيد و رفيقِ خوب …
شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه ميشود در آن نشست و ماه را ديد …
شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارک زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش هایِ پارک به آنجا راهی ندارند …
شبيه يک خانه قديمی باشيد،
كه نمایِ آجريش را پيچکِ سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است …
خلاصه برای بعضی ها “گوشه یِ دنجشان” باشید … ✨?

صابر‌ ابر


پروفسور نیلوفر قریشی:

و هنوز قصه بر یاد است

وین سخن آویزه ­ی لب:

که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟

در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

نیما یوشیج


نازی تارقلی زاده:

#حکایت

سلطان محمود غزنوی دستور داد هرکس جمله حکیمانه ای بگوید به او صد سکه طلا بدهند.

روزی که از کنار مزرعه ای میگذشت پیرمردی را دید که در حال کاشتن نهال زیتونی است سلطان جلورفت و از پیرمرد پرسید نهال زیتون بیست سال طول میکشد تا ثمر بدهد تو با این سن و سال به چه امیدی این نهال را میکاری؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت : دیگران کاشتند و ما خوردیم ما میکاریم تا دیگران بخورند!
سلطان ازجواب پیرمرد خوشش آمد و گفت: واقعأ جواب حکیمانه ای بود و دستور داد به او صدسکه طلا بدهند.
پیرمرد خندید شاه گفت چرا میخندی؟ پیرمرد گفت زیتون بعد از بیست سال ثمر میدهد اما زیتون من الان ثمر داد! سلطان باز هم از سخن پیرمرد خوشش آمد و دستور داد به او صدسکه دیگر بدهند. پیرمرد باز هم خندید سلطان گفت :
این بار چرا میخندی؟
پیرمرد گفت زیتون سالی یکبار ثمر میدهد اما زیتون من امروز دوبار ثمر داد!! سلطان دستور داد صدسکه دیگر به او بدهند.


بابک فرزندی:

من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یکجا بی قرارم

سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و نادیده دیدن
به پرسش های بی پاسخ رسیدن

من از تبار دریا
از نسل چشمه سارم
رهاتر از رهایی
حصار بی حصارم

ساحل حصار من نیست
پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار من نیست
در انتظار من نیست

صدای زنده بودن در خروشم
به ساحل چون می آیم خموشم
به هنگامی که دنیا فکر ما نیست
برای مرگ هم در خانه جا نیست
اگر خاموش بشینم روا نیست
دل از دریا بریدن کار ما نیست

من از تبار دریا
از نسل چشمه سارم
رهاتر از رهایی
حصار بی حصارم
ساحل حصار من نیست
پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار من نیست
در انتظار من نیست

من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یکجا بی قرارم

“اردلان سرفراز”


پروفسور نیلوفر قریشی:

.

وقتی موانعی سد راهت میشن
تو مسیرت رو عوض کن تا به مقصدت برسی نه اینکه تصمیمت رو برای رسیدن
به اونجا عوض کنی.

زیگ_زیگلار


شیوا ماتک:

بیا با هم حرف‌های نارنجی بزنیم.
مثلا رازهایت را بگو. انگار که یک نارنگی را پوست کنده باشند و عطرش هوا را زیبا کرده باشد.
یا مثلا درد دل کن، بغض‌ات را بشکن؛ انگار که یک انار ترک خورده باشد.
اصلا نکند از من دلگیر شده باشی؟
بهانه‌ای اگر هست، نگو! نگهش دار تا آخرین روزهای پاییز. تا هنگام رسیدن خرمالوها. شاید تا آن روز، با هم، به غم امروزمان خندیدیم.
غم‌های من و تو معتبر نیستند. مثل برگ‌های خزان فرو می‌ریزند. آنچه اصیل است، شادی‌های ماست که سبز است. گیرم که این روزها، دانه‌اش مانده باشد در دل خاک. من و تو، جوانه می‌زنیم.
فصل سوم، موسمِ کم شدن‌هاست. از درختان، برگ؛ از آسمان، باران؛ از شبانه روز، آفتاب و از آسمان، پرندگان کوچنده!
تو اما به من اضافه شو!
«پاییز» با همین غافلگیری‌هاست که زیباست.
سرزده، سر برس
دل به دلت خواهم داد.

“سارا کنعانی”


دلتنگی بی حد، غم امروز من این است
لبخندهای گاه و بی گاهم نمادین است

هذیان نمی گویم، غزل روی لبم جاریست
باید ببخشی متن شعرم تلخ و غمگین است

یخ می زنم کل زمستان را در این خانه
از بس که مرد طالع من خواب سنگین است

اوج جوانی و نبودت، این صبوری را
یک پیر زن در ذهن من در حال تمرین است

ای کاش برگردی، برقصد واژه در شعرم
از دلخوشی هایم وجود مرغ آمین است

این زندگی شد؟ در دل من رخت می شویند
گیجم، حواسم نیست، زخم روح چرکین است

از من چه می خواهند؟ اوجی، حرکتی، چیزی
اما مسیر زندگی ام رو به پایین است

من یاد تو، تو مال او، او مست لبخندت
عقد قرار او و تو منفور و ننگین است

باید بخوابم، در سرم شعر تو می جوشد
خوابی که با یاد تو باشد خوب و شیرین است

روحم نمی میرد مگر با برق چشمانت
جسمم ولی آماده ی اعمال تدفین است

این آخرین بار است می بینم، شبیهت نیست!
مردی که بالای سرم در حال تلقین است

#صدیقه_کشتکار

 

در حسرت دیدار تو لبریزِ بهارم
ای کاش که ابری شوم و باز ببارم
دیدار تو و ماه چه نزدیک، چه روشن
دیدار تو و من شده بس دور و درهم
ای کاش که در خواب، شبی سوی تو آیم
یا شب نشود روز که من چشم گشایم

#بابک_قریشی


شيوا ماتک:

همه‌ی زنان با حضور زنی دیگر فراموش نمی‌شوند!
زنی وجود دارد که اگر گم شد،
تمام زندگی‌ات را برای جمع کردن چهره‌اش
از صدها زن دیگر،می‌گذرانی و پیدایش نمی‌کنی

نزار قبانی


بانو قهرماني:

خاطرات، عموما در ذهن ماندگارند. برخی از آن ها را باید صیقل داد و گوشه ای جای داد و بعضی دیگر را می بایست هر چند وقت یکبار، هرس کرد! این که می گویم: هرس کنیم، به این دلیل است که خاطرات در تمام ذهن و روح ریشه می دوانند و نمی شود از بیخ و بن؛ آن ها را کند و دور انداخت! ولی این که گاهی خار و خسی را که روح را می خراشد، هرس کنیم؛ باعث می شود در جاریِ زندگی؛ راحت تر دوام آورد..

خانواده‌ی پاسکوال دوآرته
کامیلو خوسه سلا


الهام پوريونس:

میا بی‌دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید

منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید

مولانا


الهام پوريونس:

در بزمِ ما
به باده و جام احتیاج نیست

ما را بس است
مستی ذکر مدام دوست

#صائب_تبریزی


شيوا ماتک:

بگذار برایت چای بریزم
امروز به ‌شکل غریبی خوبی
صدایت نقشی زیباست بر جامه‌ای مغربی
و گلوبندت چون کودکی بازی می‌کند زیر آیینه‌ها…
و جرعه‌ای آب از لب گلدان می‌نوشد
بگذار برایت چای بیاورم،
راستی گفتم که دوستت دارم؟
گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادی‌بخش است مثل حضور شعر
و حضور قایق‌ها و خاطرات دور…

#نزار_قبانی


بابک قريشي:

تير ميكشد دلم در نبودنت
دستانم ميتپد در حسرت گرماي دستان پرمهرت
چشمانم نم ديدارت را ميزند
ميبندمشان
در تصوراتم لبخندت را در آغوش ميكشم
در قاب خاطراتم
تو بودي
پر رنگ ،قشنگ، مهربان ترين
لبخند ميزنم ب تصورم
گونه هايم خيس نداشتنت ميشود
اما در دلم جايي هست ب سبزي خاطراتمان
نيستي اما هر لحظه دارمت
صدايي در من ميپيچد؛ “آرام باش دختركم من هستم
بلند ك ميخندي لذتي ميبرم وصف نشدني
پيروز ك ميشوي ب داشتنت ميبالم
تو مني و من در تو زنده ام”
لبخند ميزنم و در وجودم فرياد ميكشم دوستت دارم پدر هر جا ك باشي!

#رعنا_وحدانی


دلتنگی بی حد، غم امروز من این است
لبخندهای گاه و بی گاهم نمادین است

هذیان نمی گویم، غزل روی لبم جاریست
باید ببخشی متن شعرم تلخ و غمگین است

یخ می زنم کل زمستان را در این خانه
از بس که مرد طالع من خواب سنگین است

اوج جوانی و نبودت، این صبوری را
یک پیر زن در ذهن من در حال تمرین است

ای کاش برگردی، برقصد واژه در شعرم
از دلخوشی هایم وجود مرغ آمین است

این زندگی شد؟ در دل من رخت می شویند
گیجم، حواسم نیست، زخم روح چرکین است

از من چه می خواهند؟ اوجی، حرکتی، چیزی
اما مسیر زندگی ام رو به پایین است

من یاد تو، تو مال او، او مست لبخندت
عقد قرار او و تو منفور و ننگین است

باید بخوابم، در سرم شعر تو می جوشد
خوابی که با یاد تو باشد خوب و شیرین است

روحم نمی میرد مگر با برق چشمانت
جسمم ولی آماده ی اعمال تدفین است

این آخرین بار است می بینم، شبیهت نیست!
مردی که بالای سرم در حال تلقین است

#صدیقه_کشتکار


بانو قهرمانی:

بلوغ دردناک است ، وداع با دوران کودکی دردناک است ، ‌کامل شدن دردناک است …

اما گریزی نیست و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی …

#شل_سیلورستاین / قطعه گمشده


شیوا ماتک:

به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه طوفان می کند این موج ِ خون در جان ِ پُر دردم

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راهِِ خون آلود برگردم

در آن شب های طوفانی که عالم زیر رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

برآر ای بذر پنهانی سر از خواب ِِ زمستانی
که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان
دلی در آتش افکندم،سیاووشی برآوردم

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین ِ سینه آتش وام می کردم

#هوشنگ_ابتهاج


الهام پوريونس:

بی‌تفاوت می‌نشینیم از سر اجبارها
مثل از نو دیدنِ صدباره‌ی اخبارها

خانه هم از سردی دل‌های ما یخ می‌زند
در سکوت ما، صدا می‌آید از دیوارها!

هر شبم بی‌تابی و بی‌خوابی و بی‌حاصلی
حال و روزم را نمی‌فهمند جز #شب ‌کارها

#دوستت_دارم ولی دیگر نخواهم گفت، چون
“دوستت دارم” شده قربانیِ تکرارها

خنده‌های زورکی را خوب یادم داده‌ای
مهربان بودی، ولیکن مثل مهماندارها!

گفت: تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟!
بغض کردم، خودخوری کردم، نگفتم بارها…

#سید_تقی_سیدی?


 

کاش چون آینه روشن میشد
دلم از
نقش تو و خنده تو

صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو

کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی

فروغ_فرخزاد

موبایلگرافی: پروفسور نیلوفر قریشی

 


 

“فرقی میان خوب و بد روزگار نیست،
وقتی کسی برای تو، چشم انتظار نیست

سرما که زد به شاخه‌ی این باغ، بی‌گمان،
حتی اگر بهار بیاید، بهار نیست …”

.

موبایلگرافی: پروفسور نیلوفر قریشی


بانو قهرماني:

حوصله کن مجروح من
مجروح خارزار بی چلچله!
این‌طور هم نمی‌ماند
که علف در دهان داس بمیرد و
باد برای خودش
هی به هوچی و هلهله.
من به تو قول می‌دهم
بهارزایی هزار خرداد خوش‌خبر
از جان‌پناه امید و ستاره در پی است.
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همين مزار بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببينيم اين بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و اين خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی حالا
دلت برای ديدنِ يک نم‌نمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دريا گريه دارد!؟
حوصله کن بلبلِ غمديده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام اين کليد زنگ‌زده نيز
شبی به ياد می‌آورد
که پشت اين قفل بد قولِ خسته هم
دری هست، ديواری هست
به خدا … دريايی هست!

#سیدعلی_صالحی


بانو قهرماني:

آنگاه که من نومید بودم کسی چهره‌ام را ندید. گفتم بی‌شک اکنون در رویای کسی هستم و او از رنج من در رنج است!

 

• پرده‌ی نئی
• بهرام بیضایی


بابک فرزندي:

در ١٨ آپریل ١٩٣٠
رادیو بی بی سی اعلام کرد :
“امروز هیچ خبری نیست”
و شروع به پخش پیانو کرد…

کاش بگذارند جهان آرام باشد و جهانیان در آرامش…


#نه به جنگ و جنگ افروزان

 


پريسا گندماني:

اﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ!
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﻢ
ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺟﻬﻞ!
ﻫﯿﻬﺎﺕ…

#نون_نوشتن
#محمود_دولت_آبادی

 


نیلوفر:

“بعد از تو در جهانی دیگر بوده ام،
زیر سایه ی باران قدمی برداشته ام،

احساسی را بی بهانه باخته ام،
خود را بدهکار خود ساخته ام…”


الهام:

البعد أحيانا لا يؤلم
ولكن المؤلم أن يبعد عنك شخص أفصحت له يوما بأن البعد
هو الشيء الوحيد الذي يكسرك

دوری، گاهی دردآور نیست
اما دردآور اینکه شخصی از تو فاصله بگیرد که روزی برایش آشكارا گفتی که دوری،
تنها چیزی است که تو را می شکند..!

#نزار_قبانی


الهام:

از پل‌های زيادی پريده‌ام
در رودخانه‌های بسيار غرق شده‌ام
بارها
شاخ به شاخ شده‌ام با زندگی
بارها
گلوله خورده‌ام
بارها
مرده‌ام
عشق از من يک بدلکار حرفه‌ای ساخته است.

 

#جلیل_صفربیگی


نیلوفر:

 

موبایلگرافی: نیلوفر قریشی

زندگی باید کرد !

گاه با یک گل سرخ

گاه با یک دل تنگ

گاه با سوسوی امیدی کمرنگ

زندگی باید کرد !

گاه با غزلی از احساس

گاه با خوشه ای از عطر گل یاس

زندگی باید کرد !

گاه با ناب ترین شعر زمان

گاه با ساده ترین قصه یک انسان

زندگی باید کرد !

گاه با سایه ابری سرگردان

گاه با هاله ای از سوز پنهان

گاه باید روئید

از پس آن باران

گاه باید خندید

بر غمی بی پایان

لحظه هایت بی غم …………

روزگارت آرام

سهراب سپهری

 


نازنين:

نه بهار با هیچ اردیبهشتی،
نه تابستان با هیچ شهریوری
نه زمستان با هیچ اسفندی،
اندازه پاییز به مذاق دل‌ها خوش نمی‌آید.
پائیز مهری دارد،
که بر دل هر آدمی می‌نشیند…

#موبایلگرافی، کانادا


بابک:

شما برای اینکه یک دقیقه در «تلویزیون» حرف بزنید،
باید صد دقیقه‌ «دانش» داشته باشید…
برای اینکه بتوانید یک صفحه «کتاب» بنویسید،
صد برابر آن «معلومات» داشته باشید…
برای اینکه بتوانید تنها یک فریم «عکس» بگیرید،
باید یک «جهان بینی» عجیب داشته باشید…

 

دکتر اکبر عالمی / کارگردان، منتقد و استاد سینما

 


پرواز:

چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟

نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟

کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق های خودروست

بیا با هم شبی آنجا سرآریم

دمار از جان دوری ها برآریم

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست

بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند

اگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را

تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبی

گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت

شاعر:سیمین بهبهانی


پرواز:

می چسبد در هوای یک روزِ ساده ؛
جورِ خواستنی تری قدم بزنی…
با حالِ درختها نفس بکشی ، در نگاهِ آفتاب جوانه بزنی ؛ با دستِ افسونگرِ نور بزم به پا کنی…
تو باشی و جنگلِ انبوهِ رنگ و نوری که بی دریغ می بارد‌…
و آدم هایی که بی هیچ دروغی اهلِ مهربانی اند!
و لبخندی که جآنانه روی چهره ات می نشیند…
می چسبد که هر روز ؛ جورِ خالصانه ای در کشف
و شهودِ عمیقِ زندگی غرق شوی‌…
عاشق ترین به وقتِ لحظه ی اکنون!
فکرِ بعد و بعدترها ، فکرِ فردا و فرداها
فکرِ دلهره هایت را نکنی…
می چسبد که فقط خودت باشی و دنیای واژه ها
خودت باشی و شکوهِ باران
خودت باشی و کُنجِ امنِ لحظه ها…
می چسبد که جورِ واقعی تری ؛
مجال دهی به هیجانهای خاموشِ درون…
به پرنده های بی تابِ خیال…

|#فاطمه_پنبه_کار|


الهام:

گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاکِ درگهِ اهلِ هنر شوی


پريسا:

شادی لای گلهای حیاط !

دقیقا شادی در چیزهای کوچک است. برای همین گفته اند آرزوهای دور و دراز نداشته باش! در بین معاصران ما شادمانی های کوچک به طور خاص در شعر سهراب سپهری جمع شده است.
وقتی به شعر سپهری نگاه می کنیم ناگهان به این نتیجه می رسیم که شادی بزرگ ؛ سرجمع این شادی های کوچک است! کسی که به دنبال شادی بزرگ است باید توانسته باشد از چیزهای کوچک دلخوش شود:
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی ابر ،اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک ،لای گل های حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد!


عليرضا:

خان

نه خانی ‌آمده نه خانی رفته
خانی درکار نیست
جز خودت
همین

خانی اما
خان خود
ارباب خود نوکرخود
خود خود مغفول
اسیر پنجه ی ابتذال روزمرگی
ورق خوردن بیهوده ی
دفتر ایام
بی محتوا بی پیام

بااین همه اما
چشمه ی حیات جاری ست
درگلستان فطرت…….
صاف ومصفا آب وآیینه
شور حیات
چه مرواریدهاست
در صدف انسان

مصطبه ی عشق ست
قله ی قاف دل ها
عروج توانی کرد
بر آن اوج؟
هرچند
مقصد بس بعید است
اما این شور
ازورای غبارزمانه
چون شکوه آسمان سای دماوند
با من است………

نه خانی آمده نه خانی رفته
خانی درکار نیست
جز فطرت ناب
شاهین فکر. و
پرواز خیال
۹۹/۶/۲۸
آنه محمد.

 


نيلوفر:

من از هجوم هجاهای عشق میترسم،

امید بی ثمری خانه در دلم کرده است.

مرا به خود بگذار…

کسی؟!

نه هیچ کسی را دگر نمیخواهم…

حمید مصدق

موبایلگرافی: نیلوفر قریشی
.


پريسا:

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند :
” تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! ”
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
#قیصر امین پور#


بابک:

چشم نرگس…

 

خواهم که بر زلفت، زلفت، زلفت
هر دم زنم شانه، هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی
حال هر کسی
چشم نرگست
مستانه مستانه، مستانه مستانه
خواهم بر آبرویت، رویت، رویت
هر دم کشم وسمه، هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنون کند بسی
مثل من کسی
چشم نرگست
دیوانه دیوانه، دیوانه دیوانه
یک شب بیا منزل ما
حل کن دو صد مشکل ما
ای دلبر خوشکل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد
خواهم که بر چشمت، چشمت، چشمت
هر دم کشم سرمه، هر دم کشم سرمه
ترسم پریشان کند بسی
حال هر کسی
چشم نرگست
مستانه مستانه، مستانه مستانه
خواهم که بر رویت، رویت، رویت
هر دم زنم بوسه،هر دم زنم بوسه
ترسم که نالان کند بسی
مثل من کسی
چشم نرگست
جانانه جانانه، جانانه جانانه


بابک:

خوش خوش به پایان می رسد این روز سرگردان ما
زودا که با منزل شویم آرام گیرد جان ما

جان وارهد از دام تن، دل وارهد از ما و من
وز پرده حرف و سخن بیرون فتد دستان ما

از حبس این ننگین قفس گر وارهم وین خار و خس
پرواز گیرم یک نفس تا گلشن جانان ما

گر نیست درد این زندگی، مرگ از چه درمانش کند
زین درد جانم خسته شد تا کی رسد درمان ما

در سوز سودای کسی یک عمر اینجا سوختم
کو حشر تا خامُش کند این شعله از دامان ما

صد جلوه‌ اش در هر قدم آیینه کرد از چشم من
واخر به جز حیرت ندید این آینه حیران ما

این رندیِ پنهان ما از کس نبود مخفی چرا
جز مدعی آگه نشد زین رندیِ پنهان ما…

 

“استاد عبدالحسین زرین کوب”


نيلوفر:

سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
و آسمان چون من غبار آلود دلگیری
باد بوی خاک باران خورده می آرد
سبزه ها در رهگذر شب پریشانند
آه اکنون بر کدامین دشت می بارد
باغ حسرتناک بارانی ست
چون دل من در هوای گریه سیری

هوشنگ ابتهاج


الهام:

ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ِ ﺩﯾﺪﻥ ِ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺷﻮﺭ ِ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺣﮑﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻻﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﻫﺎ، ﺁﺷﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺻﺒﺮ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺐ، ﺍﻣﺎ ﺑﻤﺎﻥ
ﻣﻦ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺍﯾﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺍﺷﮏ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﻐﺾ ﺳﻨﮕﯿﻦ ِ ﻣﻦ ِ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ، ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩ ِ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ
ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﻣﺮﻏﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺍﯼ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﯼ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

#نجمه_زارع


پريسا:

” در جستجوی آدمیزاد ”

دی شیخ با چراغ همی گشت گردِ شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جُسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
مولانا

□ اشاره است به داستان دیوژن، حکیم یونانی، از مکتب کلبیون، که روزها چراغ به دست می‌گرفت و می‌گفت به دنبال انسان می‌گردم و چون می‌گفتند این همه انسان در کوچه و بازار هست نمی‌بینی؟ می‌گفت دنبال مردی هستم که در هنگام خشم و شهوت انسانیتش گم نشود.

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی چنینم کو به کو
مثنوی

برگرفته از کتاب ” در صحبت مولانا ”
اثر حسین الهی قمشه ای
ناشر: انتشارات سخن


عليرضا:

شعر استاد شفیعی کدکنی برای در گذشت محمد رضا شجریان

«در آن زلال بیکران»
بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد
وطن، زِ نو، جوان شود دمی دگر برآورد
به روی نقشه وطن، صدات چون کند سفر
کویر سبز گردد و سر از خزر برآورد
برون زِ ترس و لرزها گذر کند ز مرزها
بهار بیکرانه‎ای به زیب و فر برآورد
چو موجِ آن ترانه‎ها برآید از کرانه‎ها
جوانه‎های ارغوان زِ بیشه سر برآورد
بهار جاودانه‎ای که شیوه و شمیم آن
ز صبرِ سبزِ باغِ ما گُلِ ظفر برآورد
سیاهی از وطن رود، سپیده‌ای جوان دمد
چو آذرخشِ نغمه‎ات زِ شب شرر برآورد
شب ارچه‌ های و هو کند، زِ خویش شست‌وشو کند
در این زلال بیکران دمی اگر برآورد
صدای توست جاده‎ای که می‎رود که می‎رود
به باغ اشتیاق جان وزان سحر برآورد
بخوان که از صدای تو در آسمانِ باغ ما
هزار قمریِ جوان دوباره پَر برآورد
سفیرِ شادی وطن صفیر نغمه‎های توست
بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد

 


گندماني:

دوباره زنده کن این خسته‌ی خزان زده را
حلول کن به تنم، جان ببخش و جانان باش

کویر تشنه‌ی عشقم، تداوم عطشم
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش…

#حسین_منزوی


بابک:

بانوی‌ من‌ !

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌
در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر
عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌ ،
عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد.

دلم‌ می‌خواست‌ تو را
در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌ !
در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌
و نامه‌های‌ نوشته‌ شده‌ با پَر
و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ
نه‌ در عصر دیسکو ،
ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین‌

دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم
عصری‌ که‌ در آن‌
گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی‌ حاکم‌ بودند
عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود ،
از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها ،
عاشقان‌ ،
شاعران‌ ،
کودکان‌
و دیوانگان

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌
در عصری‌ که‌ بر گل‌ و شعر و بوریا و زن‌ ستم‌ نبود

ولی‌ افسوس‌
ما دیر رسیدیم‌
ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌ ،
در عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است…

“نزار قبانی”


بابک:

مبادا امشب دیر کنی …
تمام جانِ من ،
به همین دیدارهای شبانه است !
رویاهایی که هر شب میبینم ،
تا زنده بمانم …!

“سیدعلی صالحی”


علیرضا:

ترکیب، مدیون طراحی است.

نیمایوشیج


پریسا:

شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه, شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش می خواست او را نگه دارد گفت:
نرو, تورا وزیر دادگستری می کنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم

فروانروا گفت:
خب, خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی.

#آنتوان_دوسنت_اگزوپری


مریم:

بوی تنت
مرا برمی‌گرداند
به دوران پیش از خودم
پیش از آن که باشم
مگر پیش از تو
سیب هم وجود داشت؟

#عباس_معروفی


مریم:

يك صبحِ زود
يك صبحِ زودِ قشنگ خواهيم رفت
همان طرف هاى دورِ آشنا خواهيم رفت

مى گويند آنجا
كوچه هايى دارد عجيب،
غرقِ نور و سلام و تبسم وُ
هر چه شما بخواهيد!
مى گويند آنجا
نسترن ها نماز مى خوانند
آب، اهل آوازِ رفتن است
و ملائكى بى سوُال
پياله هاى پُر از مى را
بر چينه هاى ستاره چيده اند،
هوا خوش است و كلمات،
همه كلمات از هر چه گفتنِ بوسه آزادند!
#سيد_على_صالحى


بابک:

قسم به زایمان ماهی‌ها در تُنگ کوچک کافه
قسم به شب
و تو
.
.
.
اگر حرف نمی‌زدم امروز چهل‌ساله بودم
و می‌شد در مراکش باشم
می‌شد شعری به زبان عربی بنویسم
می‌شد رنگ آبیِ یک شهر را سربکشم

حالا نه رنگی مانده،
نه حرفی،
خودم را سر می‌کشم
خودم را بالا می‌آورم
و می‌دانم گاهی پاییز در همۀ فصل‌ها خانه می‌کند…

قسم به زایمان ماهی‌ها در تنگ کوچک کافه
قسم به آبیِ مراکش
قسم به تمامِ ندیدن‌ها
نگفتن‌ها
و شعرهای ناتمام…

 

– سلمان نظافت‌یزدی
ـ قسمت عمیق، قسمت کم‌عمق
ـ نشر نگاه


بابک:

وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
نغمهٔ من …
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می‌ریخت بر دل‌های خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه‌ام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم.

فروغ_فرخزاد
[ اندوه پرست ــ از دفتر دیوار ]


بابک:

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود
توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان عاشقت شود
از تو بعید نیست قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان، عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود
از من بعید بود ولی عاشقت شدم
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود…

“افشین یداللهی”


پریسا:

ستيز من تنها با تاریکی است
و برای ستیزه و نبرد با تاریکی هم،
شـمشـیر روی تاریکی نمیکشم ،
چـراغ می افروزم

#زرتشت


نیلوفر:

“و تو هر جا،
و هر کجای جهان که باشی
باز به رویاهای من،
بازخواهی گشت …”


نیلوفر:

دوست داشتن!
دنیا فقط همین یک لذت را دارد…

هریت بیچر استو


الهام:

نرو! بمان، که من از انتظار میترسم
من از جدایی و بُغض و فرار میترسم

نگو که این همه دل کندن اضطراری بود
من از مُواجهه با اضطرار میترسم

مرا میانِ دلِ گوشه گیرِ خود جا کن
من از حواشی و گوشه کنار میترسم

بمان که بی تو من حتی از آسمان، از گل
از این ترنمِ فصل بهار میترسم

تصورت کنم اینجا؟ میان این خانه؟
نه! من از این تصورِ بی اعتبار میترسم

من از شنیدنِ صوتِ “خدا به همراهت”
من از شنیدنِ سوتِ قطار میترسم

نماز وحشتِ این عاشقانه را خواندم
من از نبودِ تو… با افتخار میترسم…

#سید_مهدی_موسوی


علیرضا:

پاییز عزیز روح بارانت کو؟
پس پنجره رو به خیابانت کو؟
من منتظر آمدن مهمانم
ای خاطره ی قشنگ مهمانت کو؟
#الهام_پوریونس

 


نیلوفر:

دوســــت داشتن را درچشمی بجـوی
که حتی وقتی بسته است
رویای تـــــو را ببیند…

فرانتس_کافکا


نیلوفر:

حتی اگر نباشی …

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ان چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

قیصر امین پور

 


پریسا:

قهوه بنوشید
موسیقی گوش دهید؛
و دقایقی به هیچ چیز فکر نکنید
شاید زندگی همین باشد.


نیلوفر:

[ Photo ]
اين است زمزمه سپيده
اين است آفتاب که بر مي آيد
تک تک ، ستاره ها آب مي شوند
و شب
بريده بريده
به سايه هاي خرد تجزيه مي شود
و در پس هر چيز
پناهي مي جويد
و نسيم خنک بامدادي
چونان نوازشي ست
عشق ما دهکده اي که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند
….
تا دست تو را به دست آرم
از کدامين کوه مي بايدم گذشت
تا بگذرم
از کدامين صحرا
از کدامين دريا مي بايدم گذشت
تا بگذرم
روزي که اين چنين به زيبايي آغاز مي شود
به هنگامي که آخرين کلمات تاريک غم نامه ي گذشته را با شبي
که در گذر است به فراموشي ي باد شبانه سپرده ام
از براي آن نيست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و ميوه ي، اي همه ي فصول من
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانگي را آغاز کنم
احمد شاملو

مریم:

در خواب به هیات گُلی درآمدم
که دختری آن را کَند
شکست
قطع کرد و
لای دفترش خشک کرد
آه چه خوب شد!
آه چه خوب شد!
که گلوله‌ای نشدم
تا در جنگ برادرکشی
جامه زنی را با من سیاه کنند!

➖ لطیف هلمت
➖ ترجمه‌ی مختار شکری‌پور

©️Painting: Tannaz Tavassoli


مریم:

میﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺳﺎﻧﯽ!
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪﺳﺎلیست ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ!
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﻃﺮﺑﻨﺎﮎ ﭼﻤﻦ
ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ
ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ!
ﺁﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ
ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻟﯽ می‌گویند:
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ!
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ!
ﯾﺎ به قول ﺧﻮﺍﺟﻪ،
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ!
ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﯿﺴﺖ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﻨﺪ
ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ،
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ می‌فهمم
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ

#فروغ_فرخزاد


پرواز:

مانده ام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید سال‌هایی را نیز
که با تو بوده ام فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
تو با همه چیز من آمیخته ای.

#رسول_یونان


صدیقه:

صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است

صائب تبریزی


صدیقه:

هیچ شب خالی از اندیشه ي زلف تو نیَم
این تصور سبب ِخواب ِپریشان من‌ست

طالب آملی


پریسا:

قبل این که عاشقم شوی
به من اعتماد کن!
بعد
سال ها فرصت داریم
قصه ی دوست داشتن هایمان را
برای هم تعریف کنیم!
#امید_صباغ_نو


مریم:

من آنچه با تو گفتم برای ابرها بود
آنچه با تو گفتم برای درخت و دریا بود
برای هر موج، برای پرندگان در میان برگ‌ها
برای سنگ‌ریزه‌های هیاهو
برای دست‌های آشنا
برای چشمی که چهره می‌شود
و خواب، آسمانی به آن می‌دهد هم‌رنگش
برای هر شبی که بیاشامی
برای شبکه‌ی راه‌ها
برای پنجره‌ی گشوده، برای پیشانی گشاده
من آنچه به با تو گفتم، برای اندیشه‌هایت بود…

هر نوازشی، هر اعتمادی
زنده می‌ماند.

پل الوار/ترجمه‌ی شاملو

 


نیلوفر:

Painting by: Tran Tuan,
Saatchi Art

“روزی اگر قدرت تکرار لحظه‌ها را داشتی، در تمامش چه کسی را برای خودت تکرار می‌کردی؟ …”


نیلوفر:

یاری کن و گره زن
نگه ما و خودت با هم!
باشد که …
تراود در ما همه تو

سهراب_سپهری


نیلوفر:

خمار و سردم آری در رَگَم همواره جاری کُن

شراب و آفتابی را که در بوسیدنت داری…

حسین منزوی


پرواز:

آسمان تو چه رنگ است امشب…
#موبایگرافی

پرواز:

در میان تمام لذت‌های زندگی،
موسیقی فقط در برابر عشق عقب می‌نشیند.
ولی عشق هم چیزی جز یک نغمه نیست.

#الکساندر_پوشکین


پریسا:

هدف از زندگی فقط شاد بودن نیست، بلکه مفید بودن، شرافتمند بودن، دلسوز و غمخوار بودن است. تفاوت دارد كه فقط زندگی کرده ای
یا خیلی خوب زندگی کرده ای.

رالف_امرسون


ریحانه:

هرکس می‌باید در طول روز، آوازی گوش کند؛ شعری بخواند؛
تصویری زیبا ببیند و اگر ممکن بود چند کلام حرف عاقلانه بزند …

?گوته


بابک:

عجب عُمرا تموم شد
چه دور از هم حروم شد
چه خاطرات شیرینی که موند و ناتموم شد
حالا روزگار، پاییز و بهار
می گذره خبر نداریم
جز سپیدی موی تیره مون
انگار که سحر نداریم
خط به خط فلک
روی گونه ها
نقش رنج و غم کشیده
زندگی چنان ، اشک حسرتی
از دو چشم ما چکیده
من شکسته، تو شکسته
از گذشت عمر خسته
جای پای روزگار
روی گونه ها نشسته
تو نگاه تو
تو نگاه من
رنگ باوری نمونده، نمونده
دست زندگی
گرد حسرتی
روی چهره مون نشونده،نشونده
عجب عُمرا تموم شد
چه دور از هم حروم شد
چه خاطرات شیرینی که موند و ناتموم شد

کانال رسمی اکبر گلپایگانی:
@Golpa1


مریم:

اگر همه چیز خریدنی بود
برای مادرم عمری دوباره می خریدم…
برای پدرم کمی جوانی
و برای خودم
خنده‌های کودکی نه!
هیچ!

همه‌ی دار و ندارم را خرجشان می‌کردم…


مریم:

ما کودکان دوره‌ی فَطرتیم، در فاصلۀ بین احتضارِ خدایان و مرگِ قریب‌الوقوعشان جای گرفته‌ایم، نه ایمانِ «مولوی» را داریم و نه تجربۀ هولناک «کافکا» را، نه دنیای رنگینِ «رضا عباسی» را می‌شناسیم نه روحِ جنون‌زدۀ «ونگوگ» را، نه خلوتِ با خود داریم و نه تنهای تنهاییم، نه توکل بر خدا داریم و نه مدعی‌اش هستیم، نه مُجهز به تسلیمیم و نه مسلح به قدرتِ هیولایی نَفی. بی‌هویتی، اکنون هویتِ ماست.

#داریوش_شایگان
از کتابِ “آسیا در برابر غرب”


مریم:

عصرآهسته عجیبی‌ست
انگار هرچه پراکندگی‌ست
آمده‌اند حوالی همین بی‌حواسِ من جمع شده
می‌خواهندسر به سرم بگذارند
یعنی پاییز همه‌ی پارک‌های جهان
همیشه همین قدرخلوت است؟!

#سید_علی_صالحی

 


مریم:

اکنون تو رفته‌ای
و غروب سایه می گسترد
به سینهٔ راه …

#فروغ_فرخزاد


 


نیلوفر:

“و تو هر جا،
و هر کجای جهان که باشی
باز به رویاهای من،
بازخواهی گشت …”


نیلوفر:

دوست داشتن!
دنیا فقط همین یک لذت را دارد…

هریت بیچر استو


نازي:

وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا میکند، تا آخر عمر!

? #ابله_محله
? #كريستين_بوبن


نازي:

موسیقی…
به جهان … روح
به ذهن … بال
به تخیل … پرواز
و به هر چیزی … زندگی می بخشد.


پريسا:

تنهایی
نام دیگر پاییز است،
هرچه عمیق‌تر
برگ‌ریزانِ خاطرات بیشتر ..

#رضا_کاظمی


پريسا:

آن‌ها که اهلِ صُلح اند
بُردند زندگی را

وین ناکَسان بِمانَند
در جَنگِ زندگانی

“مولانا”

 


عليرضا:

چقدر شبیه پاییزی
زیبا، جذاب، رنگارنگ
و من
چقدر، دلم پاییز میخواهد.

#پیمان_شمس


شيوا:

شعر: #بیرون_شد_از_گمار
دفتر: #یادگار_خون_سرو

راه در جنگل اوهام گم است
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید
وقتی از جنگل گم
پا نهادی بیرون
و رها گشتی
از آن گره کور گمار
ناگهان آبشاری از نور
بر سرت می‌ریزد
و آسمان
با همه پهناوری بی مرزش
در تو می‌آمیزد

ای فراز آمده از جنگل کور
هستی روشن دشت
آشکارا بادت
بر لب چشمه خورشید زلال
جرعه نور گوارا بادت

#هوشنگ_ابتهاج


مريم:

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد…


مريم:

وقتی خوشبختی را پیدا کردید آنرا سوال‌پیچ نکنید.

چارلز بوکوفسکی


مريم:

از ناملایمات زندگی که به تنگ می‌آیم،
به مأمن‌هایی پناه می‌برم تا روح آزرده‌ام را صیقلی بدهم؛ حمامِ روح من، آغوش گرم مادرم است، نگاه کردن به چشمان معصوم یک دختربچه‌، در آغوش گرفتن یک سگ کوچک ، گوش دادن به صدای آب یک رودخانه ، نگاه کردن به غروبی شگفت‌انگیز ، شنیدن دکلمه‌ای از شاملو یا شعرخوانی سایه آنجایی که لطفی تار می‌نوازد ، غرق شدن در صدای ویولونی حُزن‌انگیز ، تماشای کنسرت ، تئاتر ، فیلم ، خواندن ابیاتی از حافظ یا رمانی کلاسیک…

می‌دانی رفیق! حق با آقای داستایفسکی است. «هر انسانی باید بتواند به جایی پناه آورد ؛ به یکجا ، هرکجا که باشد…»

و چه خوشبختی بزرگی‌ست یافتن چنین پناهگاهی

عباس ناظری


بابک:

ما از دلگیریِ روزهایمان ، به “شب” پناه می بردیم ،
و از دلتنگیِ شب هایمان ، به روز …
و اینگونه بود که تمامِ جوانیِ مان ؛
در ناتمامِ یک انتظار ، “تمام” شد !


مريم:

جامی شکسته دیدم در بزم می فروشی

گفتم بدین شکسته،چون باده میفروشی

خندیدگفت زین جام،جز عاشقان ننوشند

مست شکسته داندقدر شکسته نوشی

مستان دل شکسته جام شکسته نوشند

کز ساغر شکسته خوش می رود خروشی…


بابک:

سایه می‌گوید از زندگی بسیار راضی است چون فرصت شنیدن این آواز ابوعطای شاهکار محمدرضا شجریان با شعر حافظ و تار محمدرضا لطفی را پیدا کرده است.
حق دارد از زندگی راضی باشد.


مريم:

و این خاطراتِ من و توست
که توت می‌شود یک روز
انار می‌شود گاهی
که دیروز انگور شده بود
که فردا زیتون و تلخ‌..

“بیژن نجدی”


بابک:

آنی تو
آن کنایه‌ی مرموز
که در نهفت عشق روان است
دانستن‌اش ضرور و گفتن‌اش محال !
تو… آنی تو…

از ما گذشت،
باید به ابر بیاموزیم
تا از عطش گیاه نمیرد.

باید به قفل‌ها بسپاریم
با بوسه‌ یی گشوده شوند
بی‌رخصتِ کلید…

“نصرت رحمانی”


بابک:

خدا کند یک اتفاق خوب بیافتد وسط زندگیمان
آری همینجا
وسط بی حوصلگی های روزانه مان ،
نگرانی های شبانه مان ،
وسط زخم های دلمان
آنجا که زندگی را هیچوقت زندگی نکردیم ..
یک اتفاق خوب بیفتد
که خاطرات سالها جنگیدن و خواستن و نرسیدن از یادمان برود…
آنگونه که یک اتفاق خوب
همین الان ؛
همین ساعت ؛
همین حالا ؛
از پشت کوه های صبرمان طلوع کند و
غروب همه غصه هایمان باشد
طلوعی که غروبش همیشه خیر است…
خدایا
کمی ” پایان خوش” می خواهم برای این روزهایم …

خدا کند یک اتفاق خوب بیافتد وسط زندگیمان
آری همینجا
وسط بی حوصلگی های روزانه مان ،
نگرانی های شبانه مان ،
وسط زخم های دلمان
آنجا که زندگی را هیچوقت زندگی نکردیم ..
یک اتفاق خوب بیفتد
که خاطرات سالها جنگیدن و خواستن و نرسیدن از یادمان برود…
آنگونه که یک اتفاق خوب
همین الان ؛
همین ساعت ؛
همین حالا ؛
از پشت کوه های صبرمان طلوع کند و
غروب همه غصه هایمان باشد
طلوعی که غروبش همیشه خیر است…
خدایا
کمی ” پایان خوش” می خواهم برای این روزهایم …


بابک:

به شکوه گفتم برم ز دل‌ یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی‌ ز من دل‌ چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟

گذشتم از او به خیره سری، گرفته ر‌ه مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم

به جز ر‌ه او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگر
به شکوه گفتم برم ز دل‌ یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی‌ ز من دل‌ چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟
نخفته ام به خیالی که می پزد دل من

خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟

 

نادر گلچین


نيلوفر:

در من چه وعده‌هاست
در من چه هجرهاست

در من ،
چه دست‌ها
به دعا مانده روز و شب…
این‌ها چه می‌شود؟

آخر چگونه این همه عشاقِ بی‌شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه‌ها همه خاموش می‌شوند؟

این ذره ذره گرمی خاموش‌وار ما
یک روز بی‌گمان
سر می‌زند جایی و خورشید می‌شود

تا دوست داری‌ام
تا دوست دارمت…

سیاوش_کسرایی

.


نازي تارقلي زاده:

تو را به جای همه‌ی کسانی که نمی شناخته‌ام … دوست می دارم
تو را به جای همه‌‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام … دوست می‌دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و
برای نخستین گناه …
تو را به خاطر دوست داشتن … دوست می‌دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم … دوست می‌دارم!

✍️#پل_الوار

 


عليرضا:

هوا صاف
بام خانه‌ها خيس
ز باران شب پیش
كبوتر‌هاي وحشي، بر لب جو
طنينِ چرخ‌هاي يك درشکه:
– درشكه!
تئاتر َمه، خيابون ستاره!»

(سطور پایانی نمایشنامه‌ی پیامبر، محمود طیاری)


مريم:

همیشه از موسیقی می‌ترسیدم چون نمی‌دانستم مرا به چه دنیایی می‌خواهد ببرد…

کافکا


مريم:

 

اگر آدمی جرات دور شدن از کرانه را نداشته باشد نمی‌تواند به اقیانوس‌های نو دست یابد.

آندره ژید


مريم:

 

[Forwarded from …]
[ Photo ]
آیا شک داری،
که بخشی از وجود منی؟
من از چشمان تو آتش را دزدیدم
و مهم‌ترین انقلاب‌ها را رقم زدم،
تو ماهی هستی که در آب حیات
من شنا می‌کنی ،تو ماهی هستی که
هر شب از پنجره کلمات من طلوع می‌کنی،
تو بزرگ‌ترین فتح در میان فتوحات منی،
تو آخرین وطنی که در آن زاده شدم،
و در آن دفن خواهم شد…

#نزار_قبانی


پرواز:

«‏می‌پرسی با کسالت و بی‌خوابی شب چطور به سر می‌برم؟ مثل شمع: همین که صبح می‌رسد خاموش می‌شوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است.»

نیما یوشیج

 


پريسا:

چه‌ کسی می‌گوید
پشت این ثانیه‌ها تاریک ا‌ست؟
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است…

?#سهراب_سپهری


شيوا:

شعر: #بیرون_شد_از_گمار
دفتر: #یادگار_خون_سرو

راه در جنگل اوهام گم است
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید
وقتی از جنگل گم
پا نهادی بیرون
و رها گشتی
از آن گره کور گمار
ناگهان آبشاری از نور
بر سرت می‌ریزد
و آسمان
با همه پهناوری بی مرزش
در تو می‌آمیزد

ای فراز آمده از جنگل کور
هستی روشن دشت
آشکارا بادت
بر لب چشمه خورشید زلال
جرعه نور گوارا بادت

#هوشنگ_ابتهاج


پريسا:

سلامت فکری جامعه تنها در گرو واکسیناسیون بر ضد جاهلیت است که عوارضش درست با نخستین تب تعصب آشکار می‌شود!

#احمد_شاملو


نيلوفر:

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان مست ترم کن

حسین منزوی


الهام:

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نامِ دیگرِ من دوست دارمت…
بر باد می دهم همه ی بودِ خویش را
یعنی تورا به دستِ خودت می سپارمت!

#سید_مهدی_موسوی


نیلوفر:

شاید فقط عاشق بداند او چرا تنهاست :

کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است.

فاضل نظری


بابک:

اندوهِ من هوشیار باش و آرام گیر
تو شب را می‌خواستی
فرا می‌رسد ، ببین…
شهر در تاریکی فرو می‌رود
برای عده‌ایی آرامش
برای عده‌ایی هراس به همراه دارد
بشنو محبوبِ من
بشنو لطافت شب را که قدم بر می‌دارد…

#شارل_بودلر
?: برای هر آنکه محبوب است.


بابک:

از خانه که می آیی
یک دستمال سفید
پاکتی سیگار
گزیده شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار ست…!

#سید_علی_صالحی


بابک:

حلّاج
انگور بود
پس از درخت دارش چیدند
تا وعده اش شراب فراهم شود
تاریخِ عشق و شورشِ اندیشه را
در عصرِ جهلِ هار …

عین القضات
سیبِ سرخ جوانی بود
پس از درخت دارش چیدند
تا قصه ی گناه
-آمیزشِ تلخی و شیرینی –
در چرخه های شعر بگردد…

تا ما
امروز نیز
با هر فشارِ ماشه
حلاج و عین القضات ها
مانندِ برگِ پاییزی
از شاخ سارِ مصرع ها
می افتند
تا…

آه ای درختِ خسته
همسایه ی قدیمِ سبز
تو باز میوه می دهی؟!

 

“منوچهر آتشی”


مريم:

دوست داشتن آخرین داشته‌ی آدمی ست
پنجره را باز بگذارید
ما چیزی برای پنهان کردن نداریم

سید علی صالحی


الهام:

تمامِ این پاییز را
صرف گردآوری کلمه خواهم کرد
که وقتی زمستان رسید
طولانی‌ترین قصیده‌ی عاشقانه را
برایت بنویسم …!

#شیرکو_بیکس


این خانه بدون تو غم انگیز نشد
با من غم دوری ات گلاویز نشد

باد آمد و خاطرات تو بیرون زد
دل، دل، دل من حریف پاییز نشد!

#صدیقه_کشتکار

 


شبهای بدون خواب دارم بی تو
دلواپسی و عذاب دارم بی تو

تو پاسخ غصه های پنهان منی
صد پرسش بی جواب دارم بی تو

#صدیقه_کشتکار


از بی تو شدن هراس دارم، برگرد
با غصه و غم، جناس دارم، برگرد

تو جرات ابراز نداری اما
من جرات التماس دارم، برگرد

#صدیقه_کشتکار


باد آمد و با تلنگری برد تو را
باران زد و بازهم نیاورد تو را

ای دوری لعنتی چه تلخی، حتی
“با صد من عسل نمی شود خورد تو را”

#صدیقه_کشتکار


پريسا:

عاشقی نکردن تو پاییز
مثل نرفتن به اردوی مدرسه است
تا آخرین روز خرداد بغضش توُ گلوت می‌مونه!
#سید_محمد_احمدی


پريسا:

كولیِ پاییز
با تو حرف‌ها دارد.

جانِ تو با برگ يكی‌ست
زردیِ رخسارِ تو
زردیِ پائيز است!

در يورتمهٔ باد
با اسب كبودت
به ميخانهٔ دشت بيا
آنجا سپيدار
حكايت از خشكی دارد
و در ميخانهٔ دشت
باز است
به روی هر کس
كه به ميهمانیِ فقيرانهٔ صبح پاييز آيد!

– اسماعیل یوردشاهیان
«خیمه در پاییز» نشر رودکی؛ چاپ اول: ۱۳۶۹


مريم:

آیدای خودم؛ آیدای احمد!
با همه ی این ها با همه ی خاطره هایی که هر بار پس از رفتنت در ذهن من باقی می ماند؛ با همه این خاطره هایی که هر بار از هنگام رفتنت تا بار دیگر که بازآیی در ذهن من تکرار می شود، و با همه ی عطر جنون انگیزی که پس از رفتنت تا ساعات دراز، خاطره ی تو را در این کلبه ی درویشانه زنده نگه می دارد،_ باز، همین که پا از کنار من کنار گذاشتی، آن ناباوری عظیم همیشگی چون کوهی بر سرم فرود می آید و وادارم می کند که باها و بارها، با تعجب از خودم بپرسم:

«_آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب های خودم احساس می کنم طعم آخرین بوسه ی اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور مرا به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی کنم. آخر این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!

#احمد_شاملو
“کتاب:مثل خون در رگهای من”

 

 


مريم:

نه بخاطر آفتاب
نه بخاطر حماسه
بخاطر سایه‌ی بام کوچکش
بخاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو

#احمد_شاملو


مريم:

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی‌ست!
و “دوستت می‌دارم” رازی‌ست
که در میان حنجره‌ام دق می‌کند
و من چگونه بی‌ تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند.

#حسین_منزوی

 


شيوا:

بانوی من
من تمام وقت به عشقت مشغولم
نه شنبه‌ای .. نه یک‌شنبه‌ای
نه پنج‌شنبه‌ای..نه جمعه‌ای
نه عید.. نه مرخصی
چون تو بسیار زیبایی
و وقت بسیار تنگ است
مانند یک مورچه‌ی خستگی‌ناپذیر
صبح و عصر
تابستان و زمستان
پاییز و بهار
مشغولم
تا یک شیشه عطر حجازی را برایت فراهم کنم ????
که به خودت بزنی
و یک بالش برایت درست کنم
که برآن بخوابی

نزار قبانی

 


نازي:

يك كلمه، يك كلمه را به خاطر بسپار و ديگر مشكلی نخواهی داشت.
كلمه “متفاوت” را به ياد داشته باش.
تو با هر كس ديگر در دنيا فرق داری…!

 

#گريز_از_سرزمين_امن
#ريچارد_باخ

 


پريسا:

تنها زمانی صبور خواهیم شد که
صبر را یک قدرت بدانیم، نه یک ضعف.
و آنچه ویرانمان می‌کند، روزگار نیست
بلکه حوصله‌ی کوچک و آرزوهای بزرگ‌مان است.

#جان_شیفته
#رومن_رولان

 


الهام:

‏برای تولد استاد محمدرضا شجریان..❤️
اثر شهاب جعفرنژاد

نيلوفر:

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود.

فروغ


پريسا:

پاییز را دوست دارم… ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ! ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﻟﺮﺯ ﮐﺮﺩﻩ! ﺑﻐﻀﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ! ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ! ﻣﻦ، ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺳﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻭ ﻟﺮﺯ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻢ! ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﻋﺮﻭﺱ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

فصل میوه های نارنجی، فصل بوی نارنگی، فصل بوی پوست پرتقال رو بخاری، فصل بوی نم بارون، فصل خواب زیر پتو کنار بخاری، فصل خرمالو، فصل عشق??


الهام:

جانا ز تو امکانِ نظرپوشی چیست؟
با غفلتم احتمالِ سرگوشی چیست؟
گفتی که «ز ما یاد نکردی»، هیهات!
من خود به تو زنده‌ام، فراموشی چیست؟!

#بیدل_دهلوی


نيلوفر:

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

مولانا


_ رنگ دلخواه‌‌ت چیه؟
_ پاییز
_ پاییز! اون که فصله!؟
_ می دونم ولی اول رنگ بود بعد فصل شد.
قرمز و نارنجی و زردی پاییز حس و حال عجیبی توي دلم میاره. گرمم می‌کنه.
مثل وقتی بعد از یک روز سخت جلوی آتیش شومینه لم می‌دی و گونه‌هات سرخ و دلت آروم می‌شه؛ پاییز با من همین کار را می‌کنه.
باد پاییزی تو پیچ و خم خاطراتم می‌پیچه و هرچی دلش بخواد در میاره.
گاهی سبز و تازه
گاهی قرمز و پرحرارت…
برای این گفتم رنگ دلخواهم پاییزه.
یادم می ده زندگی هزار رنگه و هر لحظه ممکنه حال‌ش عوض بشه. تولد بدنبال زوال ???زوال به دنبال تولد …
_ رنگي عجبه پاییز!

#پريساـگندماني


نيلوفر:

“نه بی تو سکوت
نه بی تو سخن
به یاد تو بودم
به یاد تو من”


این کوچه اگر چه بی تو باران خیز است
هر چند که کاسه ی دلم لبریز است
من برگ شدم به پای تو افتادم
هم دست تو و قاتل من پاییز است

#سمیرا_یکه تاز


شيوا:

به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق.
صفای روی تو، تقدیم می‌کنم، با عشق.

درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،
همیشه گرمم همواره روشنم، با عشق.

همین نه جان به ره دوست می‌فشانم شاد،
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق.

به دست بسته‌ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق.

دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می‌زنم: با عشق.
‌‌
#فریدون_مشیری


نيلوفر:

تسلاى این جهان این است که
رنجِ مُدام و پیوسته وجود ندارد.
غمی می‌رود و شادی‌ای باز زاده می‌شود.
این‌ها همه در تعادل‌اند.
این جهان جهانِ جبران‌هاست…

آلبر کامو


شيوا:

چگونه ماهی خود را به آب می‌سپرد
به دست موجِ خیالت سپرده‌ام جان را .
فضای یاد تو، در ذهن من، چو دریایی‌ست؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درین بهشتِ برين، چون نسيم می‌گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده‌ی گل افشان را؟?

#فریدون_مشیری


نيلوفر:

می بوسمش درون غزلهایم،
مرا به این گناه می اندازد.


مريم:

اینجا
روز تا روز
هر روز
چیزی آغاز می‌شود.
من به تو قول می‌دهم،
باور کن،
دیر نخواهد شد!

#سیدعلی_صالحی


مريم:

تا نیاراید
گیسویِ کبودش را به شقایق ها
صبح فرخنده
در آیینه نخواهد خندید…

#هوشنگ_ابتهاج


شيوا:

گیاهی سبز می‌رویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می‌خاست
گل خورشید می‌آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی حلقه‌ای را نرم می‌لغزاند
در انگشت سیمینم

#فروغ_فرخزاد


پرواز:

پاییز
درِ خانه یِ دل
را خواهد زد…
روزهایِ دلتنگی ما نزدیک است !
#آگرین_یوسفی


نيلوفر:

چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم
یا
تو عاشق من

چه فرقی میکند
رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز میشود!

گروس عبدالملکیان


نيلوفر:

چیزی بگو، مثل بهار!
مثلا شکوفه‌کن،
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم…

یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر؛

چیزی بگو،
فراتر از حرف باشد،
جانم را لمس کند!

چیزی بگو،
مثلا کنارت هستم…

تورگوت_اویار


نيلوفر:

“نگران نباش

مادامی که کودکان، گُل‌ها و پرنده‌ها وجود دارند، همه چیز به خوبی می‌گذرد”


ماريا:

به تلخ‌کامی از آن دلخوشم که می‌ماند
بسی فسانه‌ی شیرین به یادگار از من…

27شهریور روز شعر و ادب فارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار گرامی باد?


بابک:

در آستانه‌ی در
به روح باران می‌ماندی،
ای طراوت محض

شکوه رحمت مطلق زِ چهره ات می‌تافت
به خنده گفتی:
تنها نبینمت
گفتم:
غم تو مانده و
شب‌های بی‌کران با من

#فریدون_مشیری


بابک:

مثل شبی دراز

با هر چه روزگار به من داد

با هر چه روزگار گرفت از من

مثل شبی دراز

در شط پاک زمزمه خویش می روم

با من ستاره ها

نجواگران زمزمه یی عاشقانه اند

و مثل ماهیان طلایی شهاب ها

در برکه های ساکت چشمم

سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند

همراه با تپیدن قلبم، پرنده ها

از بوته های شب زده پرواز می کنند

گل اسب های وحشی گندمزار

از مرگ عارفانه یک هدهد غریب

با آه دردناکی لب باز می کنند

با هر چه روزگار به من داد هیچ و هیچ

با هر چه روزگار گرفت از من

با کولبار یک شب بی ياد و خاطره

با کولبار یک شب پر سنگ اختران

تنها میان جاده نمناک می روم

مثل شبی دراز

مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح

تا ساحل اذان خروسان

تا بوی میش ها

تا سنگلاخ مشرق بی باک می روم…

 

“منوچهر آتشی”


نيلوفر:

“Music Gives A Soul To The Universe,
Wings To The Mind,
Flight To The Imagination
And Life To Everything”

موسیقی
به جهان … روح
به ذهن … بال
به تخیل … پرواز
و به هر چیزی … زندگی
می بخشد.


مريم:

فرض که بعضی از اینجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان
گرفته‌اند
با رؤیاهامان چه می‌کنند؟!

#سیدعلی_صالحی


مريم:

چنان به من نزدیکی
که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی
چنان نزدیکی
که دست‌های تو بر شانه‌ام
گویی دست‌های من‌اند
و هنگامی که تو چشم می‌بندی
منم که به خواب می‌روم

#پابلو_نرودا
#عشق_اول


شيوا:

_ هل معک أسلحة للقتل؟
+ معی‌حنينی يقتلنی

_ سلاحی برای کشتن به همراه داری؟
+ دل‌تنگی دارم، مرا می‌کُشد

#محمود_درویش


پريسا:

کار شاقی نکرده‌ام…
فقط به زانو در نیامده‌ام…
فقط تاریکی را …
از تکلم بیهودگی باز داشته‌ام…
دشوار نیست…
شما هم بگویید نور…
بگویید امید!
بگویید عشق!
آدمی …
چیزی شبیه بوی خوش باران است…

#سیدعلی_صالحی


پريسا:

? زنان اگر مجبور شوند
روی دیوارهای زندان
آسمان آبی را نقاشی خواهند کرد.
اگر پارچه‌های زخم بندی
سوزانده شود،
پارچه‌های بیشتری خواهند بافت.
اگر خرمن‌ها نابود شوند،
بذرهای بیشتری خواهند پاشید.
آنجا که دری نیست،
زنان در خواهند ساخت
و آن را باز خواهند کرد
و از آن عبور خواهند کرد.
و به راه‌های جدید،
و زندگی‌های جدید،
گام خواهند نهاد . . .!
#کلاریسا_پینکولا_استس


پرواز:

?
گاهی خوابت را می‌بینم
بی‌صدا
بی‌تصویر
مثلِ ماهی در آب‌های تاریک
که لب می‌زند و معلوم نیست
حباب‌ها کلمه‌اند،
یا بوسه‌هایی از دل‌تنگی …

توماس ترانسترومر


عليرضا:

خرم آن عاشق، که بیند آشکار
بامدادان طلعت نیکوی تو

فرخ آن بی‌دل، که یابد هر سحر
از گل گلزار عالم بوی تو

#عراقی

@konjefiroozeh?


الهام:

عمريست كه ميگردم ميخانه به ميخانه،
تا با تو زنم يكدم پيمانه به پيمانه،

آتش زده بر جانم نارِ غمِ هجرانت،
ميسوزم و مي گردم كاشانه به كاشانه،

اندر طلب كويت گَردم منِ دلخسته،
آواره دگر گشتم ويرانه به ويرانه،

بگشا درِ ميخانه بر رويِ همه مستان،
مي از لبِ لعلت دِه مستانه به مستانه،

چشمم شده مَخمورِ آن نرگس جادويت،
ديگر چه تمنايي بر ساغر و پيمانه،

افتاده دلِ مستم در پيچ و خَمِ زلفت،
بستي به سرِ زلفت ديوانه به ديوانه،

گر تير زني، درزن ور جام بلا، دركش،
منّت كِشم از تيرت مردانه به مردانه،

با گردش چشمانت ديوانه شود جمعي،
راهيّ خرابات است فرزانه به فرزانه،

رهی معیری


نازي:

– می‌گن زمان یه نسبت ثابته، ولی من فهمیدم نیست. زمان با حال آدما نسبتی ثابت داره.

-یعنی چی؟

– یعنی اینکه وقتی حالت خوب باشه باد هم به گرد زمان نمی رسه، ولی وای اگر که رو به راه نباشی.

برشی از داستان‌ کوتاه #اسکله
به قلم: نازی تارقلی‌زاده


الهام:

وقتی میمانی و میبخشی،
فکر می کنند رفتن را بلد نیستی.
باید به آدم ها،
از دست دادن را متذکر شد.
آدم ها همیشه نمی مانند.
یک جا در را باز می کنند
و برای همیشه می روند…

#آنا_گاوالدا


صديقه:

عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
افتاد چون دو قطرهٔ اشک از نظر مرا

صائب تبریزی


نيلوفر:

Painting:
Never Alone
By: Sharon Cummings

هر دویِ ما
یک نفر را تنها گذاشتیم،
اول تو مرا
و سپس من خودم را…

ایلهان_برک

.


پرواز:

بهشتی که می‌گویند:
درخت دارد و رود و شراب،
شوقی در دلِ آدمِ تنهای امروز نمی‌اندازد!
اگر می‌خواستند ما ایمان بیاوریم
باید می‌گفتند‌:
سوگند به بهشت،
سرزمینی که در آن “دلتنگ” نمی‌شوی ..

“حسنا میرصنم”

 


نيلوفر:

بــه سفــر مــی‌روم، امــا
بــا بــال‌هــای زخــمی پــرنــده‌ای
کــه نــه بــه مقصــد مــی‌رســانــدم؛
نــه دوبــاره، بــه خــانــه . . .

رضا کاظمی

 


پرواز:

مردم اهمیت نمی دهند چقدر می دانید
تا زمانی که بدانند شما چقدر اهمیت
می دهید.

(به این اشاره داره که میزان دانش و تحصیلات ما مهم نیست، مهم اینه که چقدر به مردم و به آنچه اطراف ما میگذرد اهمیت می‌دهیم.)

ترجمه: نیلوفر