Posts published in “مکث”
و روزها آنطور که باید سرشار نیستند و شبها آنطور که باید سرشار نیستند و زندگی مانند موشی صحرایی میلغزد بی آنکه علفها را بلرزاند. ازرا پاوند، ترجمهی مرتضی پاشاپور سپس شما میفهمید که شب، جهان را به شکل طبیعیاش بازمیگرداند. روز یک استثنا و یک اشتباه و یک نوع اختلال است؛ جهان در حقیقت تاریک است، سیاه، بیحرکت و سرد. اولگا…
این تصویری که میبینید به روزترین تصویر از یک سلول انسانیه که با کرایوالکترون میکروسکپی NMR و X-Ray گرفته شده است. اشتراک: مرضیه نوشاد
رولان بارت به دو مفهومِ «استودیوم» و «پونکتوم» در عکس ها اشاره میکند. استودیوم جذابیت کلی و ظاهری عکس است. استادیوم همان موضوع و زمينه توجهات و علايق عکاسى است، مثلا در عکسها علاقه عکاس به موضوع عکس را مىتوان تشخيص داد. اما پونکتوم، عنصری در عکس است که عکس را خاص میکند، در ذهن مخاطب نفوذ میکند. پونکتوم تیری است که از قسمتی از عکس به سوی ذهن مخاطب پرتاب میشود و ذهن او را درگیر می سازد. پونکتوم تجربه فردی خاصی است که تماشاگر را جريحه دار مىکند، زخمى بر او مىزند و داغى بر دلش مىنهد.
✍️ مجتبی لشکربلوکی
رولان بارت وقتی عکسی قدیمی از مادرش را نگاه میکرد، متوجه شد که چیزهایی را از این عکس میفهمد، که دیگران هرگز نخواهند فهمید. همین "اندیشه" محرک او شد تا بنویسد. کتابهای مهمی (به طور خاص اتاق روشن) در سالهای آخر زندگی، از خود باقی گذاشت.
?? یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم.
یک روز به مادرم گفتم : ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!
?"شوپنهاور" معتقد بود که تفاوت فرهنگ غرب با فرهنگ شرق در گرایش اولی به "زندگی" و دومی به "انکار خواست زندگی" است و این که انسان با رهایی از هراس نابودی و تنش حاصل از خواست یا انکار خواست زندگی است که به آرامش می رسد. "نیچه" تحت تاثیر آرای شوپنهاور و خواست زندگی، نظریه خود را درباره خواست "قدرت" و "اَبَرانسان" ارائه کرد ولی از آن بخش از آرای شوپنهاور که انکار خواست زندگی و مرگ اندیشی شرق را ستایش میکرد، رویگردان بود و آرزو داشت کاری کند که مردمان صدها بار بیشتر به زندگی بیاندیشند و این میسر نمیشود مگر به یافتن معنایی برای زندگی ..... "کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونه ای خواهد ساخت" دنیای سرشار از تکنولوژی جدید با مدیریت مردن، اندیشه اصیل در باره مرگ را بیهوده ساخته است. این بیهودگی به بیهودگی زندگی در عصر مدرن منجر میشود.
یونس قیصیزاده
بوشوگ، اسم سگ ولگردی بود در کارتون لوک خوش شانس.
حق حضانت برای تو
«روانشناسان تاکید دارند به فرزندان خود «قدر دانی وقدر داشتن» را آموزش دهید»
?جلب نظر و جذب جفت ِ مناسب، بنیان انتخاب جنسی
آدم ها هدف نیستند، نمی شود تعیین شان کرد. وسیله نیستند، نمی شود از آنها استفاده کرد. طرح و برنامه نیستند، نمی شود آنها را ریخت. تصمیم نیستند، نمی شود آنها را گرفت. دارایی نیستند، نمی شود صاحبشان شد. مال و منال و ملک و املاک نیستند، نمی شود به نام زدشان.
پشتتان به زیباییتان گرم است. برای شبهای سخت پاییز روی موهای بلند خودتان حساب کردهاید. خوب میدانید سیاهی در هیبت شما ترجمهی دیگری پیدا میکند. اصلا این شمایید که تعیین میکنید، که من هر شب با چه آهنگی، سرِ فردایم را گوش تا گوش ببرّم. انتخاب زبری یا نرمی پوست غم، یا طیف رنگی دلتنگی با شماست. کافی است فقط کمی نور اتاقتان را کم کنید، تا ببینید چگونه خوانندههای زنده یا مرده، با بهترین ترانههایشان قربان صدقهی شما میروند. روزی که شما با لبهای سرختان از آبی بودن عشق حرف زدید روز جهانی شعر شد. شمایید که ترس و عشق و درد و امید و بغض و مرگ را زنده نگه میدارید.
هر تکّه از تهران گویی شخصیتی شبه انسانی دارد. انگار بیست و چند زن و مرد کنار هم یک چیدمان انسانی ساختهاند که نامش تهران است. از آن بالا نیاوران یک مرد ثروتمند کراواتی است، کت و شلوار فرانسوی بر تنش سفارشی دوخته شده روی مبل چرمی لم داده، پشت سرش حرفها زیاد است ولی او با پول دهانها را میبندد. سعادتآباد تازه به دوران رسیده است، تلاش زیادی کرده تا گران بخرد و بپوشد ولی از راه رفتنش پیداست اصالت ندارد. چشمهایش دو دو میزند، نگران انتقام کسی است که هیچ کس نمیداند کیست جز خودش. ولنجک زن ماتیک زده یی است که پالتو پوست تنش است، دو معشوق دارد، او پا روی پا انداخته با کفش فندی و سیگار مارلبرو گُلد از پنجره پنتهاوسش به نقطه یی نا معلوم نگاه میکند. شوش مرد معتادی است که متجاهر مینامندش. افسریه مرد میانسالِ دو شغله است، آریاشهر زن کارمندی است که تاب زندگی خسته کننده متاهلی را نداشته و روی پای خودش ایستاده، تهرانپارس مرد متوسط وا مانده یی است که صورتش هنوز با سیلی سرخ است، شهرک غرب کارخانهدار و سیاستمدار است، از سرتاپای او دروغ و چپاول می بارد، بیتفاوت به فقر خزنده یی است که سرش از خزانه پیداست روی راک چِیرش کنیاک مینوشد. یافتآباد پیک موتوری است، گیشا دختر رویا پرداز تهران است، امیرآباد پسر لیسانسی است که به حشیش پناه برده، خیابان ولیعصر از میدان ولیعصر تا راه آهن بیوه تنهاست، از میدان ونک تا تجریش پا اندازِ شبهای تهران، منیریه زنِ هنوز عاشقی است که خوشنویسی میکند، مجیدیه پسر فیلسوف مسلک یه لا قبا، میدان هفت تیر مرد تنهای شب است و اکباتان پسر گیتار به دوشی است که کنار ایستگاههای مترو پینک فلوید مینوازد. میرداماد دلال بورس است. فرمانیه پدرسالارِ ثروتمندی که فرزندانش را منتظر تقسیم ارث گذاشته، چیتگر زنی است که چایش همیشه یخ میکند، لب نزده. یوسف آباد هم مردی است که همیشه روی مبل میخوابد. حکیمیه سرهنگ پاسداری است نگرانِ دختر نوجوانش. کهریزک پیرمردی است که فراموشی دارد. ستّارخان زن تنهایی است که تا دیر وقت حافظ میخواند. تقاطع گاندی و جردن بوسه تابستانیِ شاهرخ و سمیه است که جاودانه شده. آه از دَروس زن زیبای پیانیستی که سمفونی شماره نُه بتهوون مینوازد موهایش غرق عطرِ آمواژ آنِر....
این کلمه ها رو وقتی شنیدم که راننده ی اسنپ داشت با تلفن حرف میزد.حدودا چهل و پنج سال داشت. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده، دست خودم نیست خانومم که دلش می گیره اصلا دیوونه میشم. یه چیزایی میگم که جوونا نمیگن. ولی خداییش عجقم و عجیجم نمیگم.
?چطوری درگیر " لحظه " ها بشم و لذت ببرم ؟
✍از جمله تعاریفی که برای انسان ذکر شده این است که انسان موجودی ابزارساز است. انسان خردمند توانسته است متناسب با اهدافش ابزارهایی بسازد و آن ابزارها را در جهت تسهیل و تسریع کارهایش به کار بگیرد. همین ویژگی منحصر به فرد انسان، به او امکان داده است تا علیرغم توانایی جسمانی نسبتاً محدودش نسبت به دیگر آفریدهها، قابلیت های منحصر به فردی داشته باشد.
? انسان دموکراتیک، تنها در اکنون محض زندگی می کند و قانونی جز میل زودگذر ندارد. امروز یک غذای چرب و لذیذ به همراه شراب نوش جان می کند. فردا یک بودایی تمام عیار است، روزه ی زاهدانه، آب زلال و توسعه ی پایدار.
از بچگى عاشق موتور بودم؛ هنوز موتورِ آبیِ پدربزرگ یادم است و لحظه شمارى برای آخر هفتهها که روی موتورِ خاموش بنشينم و فقط گاز بدهم، که با دهانم صداى موتور در بیاورم و توی خيال لابلاى ماشینها ویراژ بدهم. بزرگتر که شدم تصویر این آرزو هر بار که عزیز ميگفت " امنیت ماشین به هزارتا موتور میارزه، هيچوقت موتور سوار نشو مادرجون " کمرنگ و پررنگ میشد اما این روياى من بود و از سرم نمیافتاد...
میخواهم شعری بنویسم! آسمانی، با ستارگان صورتی لبخند پردههای گشوده زهرهی رقصانی در شور.
... از جلو روزنامهفروشی محل در پاریس که رد شدم فروشنده با هیجان گفت: موسیو جلیلی، صفحه اول روزنامه امانیته عکست چاپ شده! گفتم ممنونم، یهدونه نگهدار عصر میام میگیرم.
به شرکت که رسیدم، مدیر گفت باید سریع بری آمریکا فستیوال ساندنس. فیلم رقص خاک رو خواسته، دعوتنامه را هم داد دستم.
?امروز چیز عجیبی دیدم. زنی وارد فروشگاه شد؛ با دست به جنسی در قفسهای اشاره کرد. فروشنده پایین آوردش، گذاشتش روی پیشخوان. زن، جنس را برانداز کرد، سری تکان داد، کارت بانکیاش را از کیف بیرون آورد و به دست فروشنده داد. فروشنده کارت را روی کارتخوان کشید و عددی را وارد کرد، دستگاه رمزخوان را جلوی زن گذاشت، او عدد را وارد کرد، صدای چاپ کاغذ آمد، همزمان فروشنده کالا را در پاکتی گذاشت و به دست زن داد، و لحظهای بعد زن رفته بود پی کار خودش و فروشنده رفته بود پی کار خودش. در تمام این فرایند، کلمهای - حتی همان صداهای نامفهوم تعارفآلودِ آشنا در زمان خرید - از دهان هیچکدامشان درنیامد!
حسین الهی قمشهای
دارید کسی را برای دیوانهبازی؟ برای از دایرهی عقل بیرون شدن؟ برای بچگی کردن؟ دارید کسی را که وقت خلخلی عاقل اندر سفیه نگاهتان نکند؟ که پایهی دیوانگیهاتان باشد و پای از خود بیخود شدنتان؟
از تعدادی مادر خواسته شده خودشون رو بهعنوان یک مادر توضیح بِدن بعد ازشون خواسته شده ببینند بچههاشون درمورد اونا چی فکر میکنن؛ پاسخها شنیدنیه.. اشتراک: مریم قهرمانی
✍️ دکتر مجتبی لشکر بلوکی
یک دانشمند عصبپژوه در دانشگاه مکمستر آزمایشی انجام داد. سرِ دو دسته (افراد قدرتمند و افراد نهچندان قدرتمند) را زیر دستگاه تحریک مغناطیسی مغز قرار داد. نتیجه جالب بود. او دریافت قدرت در افرادی که احساس قدرت می کنند فرآیند عصبی خاصی بهنام بازتاب را مختل میکند. چیزی که مبنای فهم و درک دیگران است و این باعث می شود که قدرتمندان در دیدنِ مسائل از نگاه دیگران ناتوان میشوند. یکی از دانشمندان این مساله را «پارادوکس قدرت» نام گذاری کرده: ما به خاطر یک سری توانمندی ها، قدرتمند می شویم اما زمانی که قدرتمند می شویم بخشی از تواناییهایی خود را از دست میدهیم.
آدولف آیشمن را همه میشناسند. کورههای آدمسوزی به دستور او راه افتاد. بیایید دربارهی ماهیت وجودی آدمهایی مانند او فکر کنیم. او چگونه به وجود آمد؟ خودبه خود یا از دل جامعه؟ با اعدامِ او احتمالِ بودن دوبارهی چنین آدمهایی تمام شد؟ روندِ هیولا شدن( آیشمنیسم!) چیست؟
توی رمان "شکر تلخ" و در ادامهش رمان "گزنه"ی جعفر شهری، یه صحنهی درخشان ابدی نقش بسته در یاد من.
آیندهی هر سرزمینی بدان بسته است که در دستِ کودکانش است.
میگویند فضانوردان در فضا به دلیل گرانشِ کم، نمیتوانند گریه کنند. یعنی حتی اگر گریه هم بکنند، اشکی از چشمان آنها سرازیر نخواهد شد. تصورش را بکنید تا چه میزان وحشتناک خواهد بود. مثلا در آن بالا، در آن فضای لایتناهی که میلیونها کیلومتر از زمین فاصله داری، دلتنگ خانه شوی و نتوانی بغضت را بشکنی. همهی ما لحظاتی در زندگی، این…
دوست روزنامهنگارم آساره کیانی این ویدئو را منتشر کرد و من را منقلب. زنِ گیلک با صدای شگفت از فلک شِکوه میکند. من این زبان را بلد نیستم اما چنان در ذهنام نشست که انگار روایتی دیدم از رنجی که بر سرزمینام رفته. مرگانِ «جای خالی سلوچ» را دیدم، زری «سووشون». زنِ شوی گمکردهی صادق هدایت را دیدم و آن پیرزن غریبِ رمان «زمین سوخته». زنِ رهاشدهی «پیاده»ی بلقیس سلیمانی را دیدم و «اناربانو»ی گلی ترقی را. ورود متفقین را دیدم و چپاول و تحقیر کشورم و سقوطِ خرمشهر و شکست حصر آبادان. صداها گاهی فرای کلماتاند انگار. نوای این زن سالخورده همانقدر زخمِ قهرمانهای براهنی را در «رازهای سرزمین من» به خاطرم میآورد که لحظات آخر زندهگی نیما یوشیج را... ایران چنین است. به هر زبانی میتواند روایت شود انگار. وقتی زن به دوردستها مینگرد ذهنام میرود پی مردان مشروطه و حتا پسران و دخترانی که شبانه با چشمان بسته بیجان شدند. پر میکشد به لحظهی سقوط ایالات قفقاز و غمِ عباس میرزا که جوان افتاد. این چنین است که یک ترانهی محلی میتواند محل تبلورِ هزار تکهی تاریخ و ادبیات شود. و مهم نیست از چه قومیست. چون خونِ میرزادهی عشقی درش هست و رگهای متورمشدهی محمد مختاری. وای که تاریخ بیامان چون باران گیلان بر سرم میبارد. بی هیچ نظم و ترتیبی. و تکرار واژهی «فلک» که کلیدواژهایست باستانی انگار.
“Sometimes the clouds weren't weightless. Sometimes their bellies got dark and full. It was life. It happened. It didn't mean it wasn't scary, or that I wasn't still afraid, but now I knew... I'd be alright. We'd get rained on together... That there was an uncertain future I could handle.” Samantha Young, On Dublin Street
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم . بیرون بیمارستان غُلغله بود . چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند . چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند . وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند…
خیلی ساده میان درست میشینن همونجایی که باید؛ دقیق وسط قلبت. و آرام و ممتد در تو ریشه میکنند، با هر نفس! با هر نگاه! یه دفعه چشم باز میکنی و میبینی شدن جزئی از وجودت. و قصه درست از اون جا شروع میشه که عادت میکنی به حضور پررنگ دائمشون که، کمکم کمرنگ بببنیشون و خیالت راحته که همیشگی هستن. تلگرامت…