یک روزهایی میآیند
که از گفتنِ «خسته شدم» هم خسته میشویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا نمیتواند برای خستگی ما کاری کند.
هیچکس نمیتواند برای معشوقهی از دست رفته یمان، شناسنامهی المثنی گمشدهی مان توی سفر، حقوق دو ماه عقب افتادهمان، استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را میگیرد، دندانهای خراب عصبکشی نشده و برای اینکه نوبتهای دکترمان را همیشه آدمهایی با اسکناسهای بیشتر مال خودشان کردهاند کاری کند.
یک روزهایی میآیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته میشویم!
سعی میکنیم از آب پرتقالهای خنکی که مامان دستمان میدهد لذت ببریم. از اینکه امروز، گلهای شمعدانی گل دادهاند، از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان، از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقهها با لهجهی شیرینش، از دیدن اینکه بابا وسط آن افسردگی لعنتی با گل زدن تیم مورد علاقهاش سر کیف میآید…
دیگر از نق زدن خسته میشویم و از صدای خندهی بچهها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمکهای هم قد خودشان توی شهر بازی چشمهایمان میخندند.
یک روز از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته میشویم و سعی میکنیم حالمان را به حادثهها، بهانهها و لحظههای خوب گره بزنیم. یک روز، از آن همه خسته بودنها خسته میشویم و این خستگی!
چه قدر خوب است…
و این خستگی، چه قدر میچسبد…
#الهه_سادات_موسوى
اشتراک متن: پریسا گندمانی