Posts published in “داستان”
تلفن ماریا زنگ خورد. – بله بله خونه هستم لطفا بیارینش. توماس در حال ورجه ورجه، صداي ماريا را شنید و کنجکاو شد! از خودش پرسيد: – چي قراره بيارن؟ در همين فکر بود که زنگ در زده شد و دو آقا با یک جعبه خیلی بزرگ اما باریک وارد خانه شدند. – بفرمائید؛ اين هم تلویزیونی که سفارش داده بودین!…
اجرای قصهی “پیله برفی سال” به زبان محلی (گیلکی) شنبه ساعت ۲۳:۳۰ کانال IGTV گیله قصه جا. (ترجمه فارسی داستان آن سال برفی)
0یادداشت مولف: از پدر چیزهایی که می شنیدم؛ بعدها در زبان بزرگ علامه فقید، دهخدا می یافتم. پس بزرگی پدر را، این چنین برای خود رقم می زدم: او از برفی سنگین، در زمان پیش از کودکی خود، گویا به سال ۱۲۷۰ می گفت. به کنار امامزاده ای،در شهر قزوین ، با تیر چراغ کوچه، به کنار. که خاطره ای بوداز برای…
وقتي مينا گفت: «جدايي سرنوشت مونه!» و دستش را از توي دستم درآورد؛ چيزي به غروب آفتاب نمانده بود. نگاهم براي يك لحظه پر زد؛ بيست سال راه رفت؛ برگشت روي شانههاي كوچك غم زدهاش نشست. گفتم: «تو هم پيِ بهانهاي.» مينا گفت: «شايد…» اما يك جور كه انگار خيال تلافي دارد! «مادرت چيزي گفته؟» «اون بيچاره چي داره بگه؟» ما توي…
اوایل که ساختمان رو به رویی را تخریب می کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا باید دقیقا پنجره ی اتاق من رو به چنین تصویری باز شود؟! من باید یک رمان عاطفی را تا یک ماه دیگر تحویل میدادم و این تصویر تخریب، فضای ذهنی ام را بر هم میریخت! اما کم کم با آمدن این کارگر ساختمانی دیگر عادت…
نویسنده و راوی: مرجان علیزاده – الله اکبر داره این قد وبالا . ماشالا چه برو بازوئی . حتم دارم میتونه یه نفره یه ماشین رو هل بده. اون هم تو سر بالائی… محمد باقر خان؛ لیوان دم نوش اش را جلوی پنجره سر می کشید و از لای پرده زل زده بود به پسر 30-35 ساله همسایه روبروئی که در بالکن…
یک روز با چشم های سرخ آمد خانه و پا توی یک کفش کرد که توی این شهر روانش دارد صاف میشود و میخواهد برود عقب سرنوشتش. نمیدانم چرا خیلیها توی تهران گل گشاد عقب سرنوشتشان میگردند. اصلا سرنوشت آدم وسط اینهمه دود و بوق و قیل و قال اگر گم نشود شک دارم که پیدا هم بشود. یعنی برج میلاد آنقدر…
آن وقتها، خانه بزرگي در اجارهيما بود؛ كه اتاقهاي پشتياش واگذار به غير بود و خانه، در ُقرقِ رخساره خانم مستأجر و بچهها و مهمانها! رخساره چندتا خواهر داشت، آلاُمد و دم بخت و توئيكي! تابستان از گرما ، ميزدند به شمال و پلاسِ اين خانه بودند: يكي با تكيه به نازبالش، در سايه مينشست؛ و حبابِ آدامس بادكنكياش را َپقّي ميتركاند.…
امروز بالامحل عروسي بود. آفتاب پهن نشده در زدند. به خيالم «شُله زرد» آوردهاند. هرچه اجابت دعا كمتر، نذر و نيازِ مردم بيشتر! پسركي خُل و چِل، با موي زرد و كفِ گوشهي دهان، دوتا قلبِ تيرخورده روي پاكت، گذاشت توي دستم و رفت! حالا خودم بايد بفهمم چي به چي هست؟ عروس كي هست و داماد كي؟ كي قسّم خورد،…
عکست رسید. کارت پستالِ همراهِ اون هم. امضایِ شوهرت رو پای عکس دیدم و شناختم. راستشو اگه بخوام بهت بگم از اغراقت در سرختر و برجسته تر کردنِ لبهات که نمیدونم خواست خودت بوده یا عکاس ازت خواسته، خوشم نیومد. و یادم اومد که خندههای تو همیشه تا دندونهای آسیای عقبت رو هم مشخص میکرد. نه. اثری از تو ندیدم تو این…
به گزارش سایت “هفت هنر”: کانون همیاران جوان دشتستان برگزار می کند: ?جشنواره ملی داستان کوتاه پَرراس ( دوره اول ) ⏱مهلت ارسال آثار : پایان شهریور 1396 مراسم پایانی و معرفی برگزیدگان : آذر 1396 جشنواره دارای یک بخش می باشد و آثار باید بصورت تک داستان به ایمیل جشنواره با آدرس Parrasfestival@yahoo.com ارسال گردد. داوران جشنواره : آقای احمد آرام…
سایت “هفت هنر”: یکبار هم که مرا به رستوران دعوت کرد و سغارش مرغ سه تکه داد ،داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم و نظرم در موردش مثبت می شد که غذا را آوردند.جهان با تعجب ظرف غذارا نگاه کرد و بعد این ور آن ور ظرف و میز را پایید.پرسیدم چیزی گم کردی ؟گفت این مرغه دو تیکه س.دارم دنبال تیکه…