Press "Enter" to skip to content

داستان آن سال برفی،‌ به قلم محمود طیاری (داستان‌نویس،‌ شاعر و نمایشنامه‌نویس)

0

محمود طیاری؛ داستان‌نویس،‌ شاعر و نمایشنامه‌نویس

یادداشت مولف:

از پدر چیزهایی که می شنیدم؛ بعدها در زبان بزرگ علامه فقید، دهخدا می یافتم. پس بزرگی پدر را، این چنین برای خود رقم می زدم:

او از برفی سنگین، در زمان پیش از کودکی خود، گویا به سال ۱۲۷۰ می گفت. به کنار امامزاده ای،در شهر قزوین ، با تیر چراغ کوچه، به کنار. که خاطره ای بوداز برای مردم آن دیار؛ازسالیان دور،به نزدیک:

به سال هفتاد/ یه برفی افتاد/

به قد این تیر / به حق این پیر !

حال حکایت کودکی من است؛ از خاطره ی برفی به سال

۲۳ یا ۱۳۲۷ ؛ که جان مایه آن، داستان کوتاه “آن سال برفی است”؛ که به دو زبان نوشته شده است و می خوانید. محمود طیاری.

 

داستان

آن سال برفی

دو سه روزی بود آسمان، با شکم برآماسیده، روی زمین افتاده بود؛ و هوا مثل تفنگ سر پر، برای شکار مرغابی، با چاشنی سرما، آماده ی شلیک! باد سردی، پاچه خیزک، از روی چنار، به روی سفال ها می رفت؛ از ناودان به پایین می سرید؛ می زد به لانه مرغ ها، مرغ کرچ، جوجه هایش را از سرما، به زیر پر و بال می گرفت.

از پر و دانه ی پلو، و گل سیاه، زیر درخت لجنی بود و نمی شد بگذری. باد، یخ زده، مثل گربه سیاه، به درخت آزاد یورش می برد؛ ولوله کنان از آن، بالا می رفت و آشیان کلاغ ها را برشاخه، مثل ننو تاب می داد.

با باز شدن در، سوز سردی به درون اتاق ریخت. برادر کوچکم فریاد زد:

”ببندش ، مادر!”

مادر که برای چند لحظه تو می آمد، با نوک دماغ قرمز، و لچک سفید و چادری با گره ضربدری به شانه و پشت گردن؛ گفت:

”باد نمی بردتان، خب!”

در را بست و گرما به جای اولش برگشت. اما، مادر دیگر بیرون بود.

پدر از صبح رفته بود پی کم و کسری. چون هوا برفی بود وحوصله ی نق زدن های هیچ کدام مان را نداشت؛ بخصوص مادر که می گفت:

“یک پر زغال نیست بمالیم به صورت مان، سیاه زمستان بگذرد!”

پدر می گفت: ”خدا بزرگه زن! کمی دندان به جگر بگذار، هرچه بخواهی فراهم می کنم.”

مادر می گفت: ”این حرف ها را بگذار برای وقتی که وضع از این هم بد تر شد!”

”دهنم را باز نکن، یک چیز بارت می کنم ها! خیلی ها با سیلی صورت شان را سرخ می کنند. دولت با آن همه اهن و تلپ، با قرضه ملی اموراتش می گذره!”

”از تو یاد گرفته لابد! جلوی در و همسایه ها سرم را نمی توانم بلند کنم: شکوفه خانم! دو تومن داری به ام قرض بدهی؟ شمسی خانم! تو چی؟ بابای بچه ها هنوز از بازار نیامده!”

”یک عالمه پول، سر ماه بابت اجاره بهشان می دهم. وقت شد من به درد شان خوردم. اگه من نبودم، خانه شان در آتش سوخته بود. هزار بار سطل به چاه زدم، آب به پشت بام بردم، تا آتش خاموش شد.”

”آن طور باشه من هم قرآن به سر گرفتم؛ اما از کسی طلب کار نیستم!”

” مگه من طلبکارم؟ چشمم کور نباید از درخت چنار بالا می رفتم و ازآنجا به پشت بام؛ که بیفتم و پام عیب برداره.”

”‌زیادش نکن، فقط ترسیده بودی. چاره ات یک استکان آب قند بود. تازه تو که تنها نبودی؛ پشت بام پر از آدم بود.”

و اما چه آتشی… پدر قبل از هر چیز، لحاف و تشک مان را آورد گذاشت زیردرخت انجیر. ما هم گریه کنان، رخت و کتاب مان را آوردیم و مادر سماور برنجی اش را، که جهیزه اش بود و شکمی گرد، مثل زن های حامله، با دستی به کمر داشت؛ و من و برادرم، روی بدنه ی آن شکلک درمی آوردیم؛ مثل کاریکاتورهای چاپ “مرد امروز”، از تاج و تخت شاه، و چهار تا موشی که پایه های تخت را می جوید!

آن سماور کمی بعد فروخته شد؛ و من با پولش، برای ”سه کلاس یکی” شبانه، اسم نوشتم.

سی و چند سال بعد، در مراسم شب هفت شکوفه خانم، روشن شد!

مادر با چند پر سبزی، که از کناره برفی باغچه، چیده بود؛ به درون اتاق آمد؛ اوف اوف کنان از سرما گفت:

” خدا، خدایی کنه، فلک پادشاهی… برفی امسال بیاد که، آدم ها ارزن بخورن!”

چقدر از این حرف خوش مان آمد. دم غروب بود. گرسنگی یادمان رفت!

پرسیدیم : ” کی ؟”

مادر پشت دری را کنار زد؛ با نگاهی به گوشه آسمان، گفت:

” امشب!”

پیچیدیم از ذوق به پر و پای هم و خواندیم:

”اما، دو تا، براریم(۱)/ سه پنجاه مایه داریم/ ای پنجاه بفروختیم/ دو پنجاه باقی داریم!”

مادر دزدکی خندید و ما از پشت شیشه های یخ زده، با نگاهی پای تیرچوبی برق کوچه، در انتظار برف بودیم!

آسمان سیاه شده؛ کلاغ ها به قارقار، نمی دانم گرسنه بودند؛ یا گربه ی مرده روی بام سفال دیده بودند؛ یا از برفی سنگین خبر می دادند!

دراین وقت آسمان برقی زد و رعد شکست. خواهر کوچکم خودش را خیس کرد! مادر افتاد به بدخلقی و او را شست. اما یک جور که کار هر مرده شور نبود!

طولی نکشید برف و بوران، همه جا را، از سر چاه تا لبه ی سنگی حوض و شاخ و برگ درخت انجیر و گردو، شست و بعد سفیداب زد!

مادر یک تکه نان دست خواهرم داد؛ و ما را کنار آتش منقل سرگرم کرد.

 

سماور، با آتشی که توی دلش بود؛ آوازغریبی می خواند. ما از گرسنگی معده مان به قار و قور؛ پدردیر کرده بود و مادر چشم به راه. همه جا در قورق برف و بوران؛ شمسی خانم ، زن صاحب خانه ، روی بالکن ب

ا شکوفه خانم، به حرف و مزاح …

”امسال مرگ و میر فراوانه، گدا گشنه ها تعدادشان کم می شه!”

مادر برای این که صدای شان را ببرد؛ گفت:

”بچه ها، هرچی من می گم، شما هم واگویه کنید!”

تندی گفتیم: ”خب!”

مادر، خاکی به سر آتش ریخت و گفت:

”حکومتی است خان خانی.

تیر اوروس و آلمانی

به قلب یار جان جانی

برفی شبان، زمستانی

نارنج باغان، چراغانی

شکوفانا، بریزانی

بهارانا(۲) ، بسوجانی(۳)”

نمی دانم چه بلایی از آسمان داشت نازل می شد. لوله چراغ مان دو بار از سرما ترکید؛ و تار های عنکبوتی روی شیشه، به پای مگس سیاه تاریکی پیچید! هرچه بود؛ نفت کم بود؛ و انگلیسی زیاد!

بعد، صدای در و پدر آمد. با یک زنبیل زغال، روی آن چهار تا نان سنگگ؛ که گویا با مهر کاغذی مسجد گرفته بود؛ با کلاه شاپو و پالتوی کهنه؛ انگار خدا بیامرز، تازه رفته بود ملوانی اسم نوشته بود؛ با یقه برگردانی سفید از برف؛ به روی شانه و پشت گردن!

بی آن که چیزی بفهمیم، شب پشت پنجره پنهان بود. نگاه مان به تیر چراغ برق، می ترسیدیم برویم بخوابیم؛ برف بماند.

حالا شغال سیاه ابر، مرغ سفید برف را، به چنگ آورده؛ و پر هایش انگار داشت می ریخت!

مادر گفت: ”بروید بخوابید”

پدر گفت: ”چه کارشان داری. دلخوشی شان همین برفه!”

برف سه روز و سه شب بارید.از کناره چاه ، تا لبه حوض هرچه می روبیدیم، دوباره پر می شد. درختان با شاخه های چتری، مثل عروس، با دستکش سفید! گل های شمعدانی قرمز، مثل لپ های مادر بزرگ، از زیر چارقد سفید برف به تماشا…سیب زمینی پخته و تخم مرغ خاک پز می خوردیم! بچه ها توی کوچه، تونلی میان برف زده؛ و رزین و لاستیک کهنه، آتش می زدند.

روز هفتم، پدر به زمین زمان بد می گفت. چیزی برای خوردن نمانده بود.

مادر، چادر به سر کرد، با یک زنبیل خالی دستش؛ گفت: ”بریم!” کجا؟ نپرس! لابد دنبال آذوقه. با احتیاط و به یک ستون؛ کوچه به کوچه؛ از روی سفال ها و پشت بام ها می رفتیم.

شالی به دور گردن، لنگه جورابی با دو سوراخ جلوی چشم، جای کلاه بر سر. رسیدیم به خانه دایی؛ به جای در، از دیوار خانه آمدیم پایین؛ و از حیاط گذشتیم.

ننه ی مادری ام، پیر و ناخوش، با سری تراشیده رو به قبله در رختخواب. باکاسه ی آبی در کنار و قرآنی نیمه باز بالای سر؛ در حالت نزع!

مادر بی اعتنا به دور و بر، گریه کنان خودش را انداخت روی او. اما وقتی بلند می شد؛ پول کاغذی کهنه و مچاله ای، از گوشه‌ی یقه باز سینه اش بیرون زده بود.

 

——

۱- برادریم ۲- بهار نارنج ها ۳-بسوزانی

 

اصل نویسی به گیلکی: مرداد-۷۲

برگردان به فارسی: ۱۳۷۴