مدتي است که توماس به خاطر درد پايش اجازه بیرون رفتن ندارد و حوصلهاش حسابي سر رفته است. امروز یک صبح آفتابی و زیباست که توماس با بلوز شلوار خالدار زرد و مشکی کنار پنجره نشسته و عصای کوچولويش را کنارش گذاشته و بیرون را تماشا ميکند. مامان دارد به گلهاي کنار پنجره آب ميدهد و حواسش به توماس است و…
Posts published in “قصههاي توماس”
امروز توماس به مادرش قول داده که حمام برود. او مثل همیشه خودش را براي بازي توي وان آماده کرده است. سربازهاي اسباب بازيش با شیپور زرد و آبی را که تازه خریده برميدارد. مامان وان را با آب و شامپوي خوشبو پر ميکند و حوله آبي رنگ توماس که تصویر ماهیهای رنگارنگ دارد را به چوب لباسی حمام آویزان ميکند. –…
تلفن ماریا زنگ خورد. – بله بله خونه هستم لطفا بیارینش. توماس در حال ورجه ورجه، صداي ماريا را شنید و کنجکاو شد! از خودش پرسيد: – چي قراره بيارن؟ در همين فکر بود که زنگ در زده شد و دو آقا با یک جعبه خیلی بزرگ اما باریک وارد خانه شدند. – بفرمائید؛ اين هم تلویزیونی که سفارش داده بودین!…
شب است و قرص کامل ماه در آسمان ميدرخشد. توماس بعد از مسواک به سمت تخت ميرود و خودش را روی تشک فنر دارش مياندازد، یکم بالا پایین ميپرد و سپس ملافه خالدار آبی را روی تناش کشيده و منتظر شببخیر مامان ميشود. مادر موقع رفتن چراغ خواب را خاموش مي کند و بيرون ميرود. توماس مثل شبهاي گذشته کاغذ تا…
امروزبراي توماس یک روز پر از آرزوهای رنگی است، چون بعد از مدتها با پول توجیبی و شکستن قلکش، میتواند کفش کتانی قرمز پشت ویترین فروشگاه را بخرد و با دوستهايش فوتبال بازی کند. توماس پسر قانع و مهربانی است و هیچ وقت به زور چیزی را از مامانش نمیخواهد. بالاخره روز موعود بعد از هفته ها انتظار فرا رسیده است. قلک…
“توماس” مورچهی کوچولویی بود که درآپارتمان خانم زیبایی به اسم ماریا زندگی میکرد. یک خانه تمیز و ساده با رنگبندی سفید و صورتی ملایم و کاملا مرتب. ماریا گاهی توماس را می دید؛ و چون مورچهی بیآزار بود، کاری به او نداشت. او هم تمام مدت در آشپزخانه از این سو به آن سو چرخ میزد و یک زندگی امن و آرام…