امروزبراي توماس یک روز پر از آرزوهای رنگی است، چون بعد از مدتها با پول توجیبی و شکستن قلکش، میتواند کفش کتانی قرمز پشت ویترین فروشگاه را بخرد و با دوستهايش فوتبال بازی کند.
توماس پسر قانع و مهربانی است و هیچ وقت به زور چیزی را از مامانش نمیخواهد. بالاخره روز موعود بعد از هفته ها انتظار فرا رسیده است. قلک آبی شبیه خوکش را از روی کمد درميآورد و ميشکند.
– دقیقا 20 دلار! اندازهي کتانی قرمز.
نگاهی به پوسترهای ستارههای فوتبالی اتاقش ميکند و خندان پیش مادرش ميرود.
مامان درحال بافتنی روی کاناپه نشسته است.
– مامان جون.
– پسرم، خوشحال به نظر میای؟
– بله میروم با پولهای قلکم خرید کنم.
مامان بافتنی را کنار ميگذارد و آغوشش را باز ميکند:
– بیا بغلم ببينم، چي ميخواي بخري عزیزم؟
توماس خودش را مياندازد در آغوش مامان:
– کتاني!
و دوان دوان از خانه خارج ميشود و با هيجان به سمت فروشگاه خانم دونالد ميرود.
پشت ویترین چند دقیقهای ميایستد، نگاهی به کتانی ميکند و وارد فروشگاه خانم دونالد ميشود.
اوووه، انگار همه آرزوهايش یکجا جمع هستند. توپهای چرمي، لباسهای ورزشی در رنگهای مختلف، عکس ستارههای ورزشی و کاپهای قهرمانی.
توماس چند لحظه چشمهاش را ميبندد و خودش را درحالی که کاپ قهرمانی در دست دارد تجسم ميکند، یک عالمه فشفشه در آسمان و اشک شوق مامانش را در رويا ميبيند!
– توماس توماس، کجایی پسر جون؟
– خانم دونالد. روزتون بخیر، من اون کتونی قرمز رو میخوام، لطفا!
– حتماً. بشین روی صندلی تا برات بیارمش.
چند لحظه بعد کتانی توی پای توماس بود.
– اين فوقالعادهست.
– توماس، میدونی که باید دو جفت بخری؟
– چی؟ دو جفت؟ يعني چهار لنگه!؟
و به پاهايش نگاه ميکند.
– اوه من چهار تا پا دارم، پس يک جفت ديگر هم بايد بگيرم؟! و 20 دلار پول یک جفت بود؟
– بله پسرم.
توماس متعجب نگاه ميکند و رنگ صورتش ميپرد!
– ولی چراااااا؟!
خانم دونالد که متوجه ناراحتی توماس شده، شکلات روی میز را به دست توماس ميدهد و کنارش مينشيند.
– ببين توماس تو فکر ميکني چهار تا دست و پا برات دردسره؟
– مگه از اين بدتر هم ميشه خانم دونالد؟
– آره خودت رو بزار جاي سووشي، هر روز صبح بايد هزار تا بند کتاني رو گرهي پاپيوني بزنه؛ که تا شب طول ميکشه!
– واي خداي من! هميشه بدتر از اوني که فکر مي کني هم ممکنه اتفاق بيافته! اما خانم دونالد، سووشي که هر روز صبح توي پارک داره ورزش ميکنه!؟
– خب شايد از شب قبل شروع به پوشيدن کفشاش ميکنه!؟
– يا شايد هم، اصلا پاهاش رو از کفش در نميياره؟
– بهتره از خودش بپرسي، حالا غصه نخور و خوشحال باش که هزارپا نیستی! وگرنه حالا حالا نمیتونستی پولش رو جور کنی.
-بله میدونم ولی دیگه طاقت ندارم صبر کنم. خب من فکر ميکردم ديگه به آرزوم رسيدم!
– میفهمم عزیزم ولی یه پیشنهاد دارم.
توماس کنجکاو به خانم دونالد نگاه ميکند.
– پيشنهاد؟
– همکارم مسافرته و من به کمک نياز دارم. میتونی چند روز توي فروشگاه به من کمک کنی؟ در عوض من هم یک جفت کتونی دیگه را بهت میدم، خب؟
– عاااالیه، خانم دونالد، هوررررررررا… فقط ميشه به مادرم تلفن بزنين؟ بايد اجازه بگيرم.
– بله حتما. من اجازه ميگيرم برات.
خانم دونالد از مادر توماس اجازه ميگيرد و کار شروع ميشود…
– زود باش توماس! بیا اينجا، باید با هم رگالها را مرتب کنیم.
به سرعت روزها ميگذرد و در پايان هفته، توماس در حالیکه دو جفت کتانی قرمز را پوشيده، خوشحال است.
– توماس، پسرم چه احساسي داري؟
– مامان جون وقتي مياومدم خونه، انگار تو آسمون پرواز میکردم!
– عزيزم… البته مهمتر از خريد يه کتاني، اينه که تو ياد گرفتي هر چيزي با تلاش به دست ميياد.
– بله مادر، اين احساس پيروزي بود که تا حالا تجربهاش نکرده بودم.
– آره پسرم، تو موفق شدي کتاني رو با تلاش خودت بخري!
– راستي مامان چرا زودتر بهم نگفتي من چهار تا پا دارم؟
و هر دو با هم ميخندند!
پريسا گندماني (نويسنده کودکان)
باز نشر اثر به هر شکلي (مکتوب، رسانههاي مجازي و …) تنها با کسب اجازه از نويسنده اثر مجاز است.
شایان ذکر است “قصههاي توماس” برای اولین بار و تنها در سایت هفت هنر منتشر میشوند. همرامان باشید.
مرور قسمتهاي ديگر قصههاي توماس در نشاني: