تلفن ماریا زنگ خورد.
– بله بله خونه هستم لطفا بیارینش.
توماس در حال ورجه ورجه، صداي ماريا را شنید و کنجکاو شد! از خودش پرسيد:
– چي قراره بيارن؟
در همين فکر بود که زنگ در زده شد و دو آقا با یک جعبه خیلی بزرگ اما باریک وارد خانه شدند.
– بفرمائید؛ اين هم تلویزیونی که سفارش داده بودین!
چند دقیقه بعد تلویزیون نصب شد و برخلاف تلوزيون شکم گندهي قبلي، خيلي لاغر بود! توماس از بزرگي تصويرهاي تلوزيون جديد هيجان زده شد:
– خدایااااااا چقدر دیدن کارتون تو این صفحه بزرگ میتونه جالب باشه.
و تلوزيون داشت کارتون گالیور را پخش ميکرد که توماس دوان دوان به سمت پدرش در باغچه دويد. دلش ميخواست هر چه زودتر خبر جدید را به پدرش برساند. وقتی به پدر عزیزش رسید؛ تمام صورتش خيس عرق شده بود!
– چی شده توماس؟ اتفاقی افتاده؟
– هیچی پدر! ماماماماماریا یه تتتتتتتلویزووووو
پدر لبخندی زد و توماس را روی نیمکتی نشاند و یک لیوان آب دستش داد و گفت:
– خب حالا با آرامش تعریف کن پسرم!
– میدونی پدر، ماریا تلویزیون جديد خریده ولی نميدوني چقدر بزرگه، باور کردني نيست!
پدر که از چشماي هیجان زده توماس خندهاش گرفته بود، گفت:
– پس لازم شد بريم سینما، چون اون که خیلی خیلی بزرگتره!
توماس از تعجب دهنش باز مونده بود. آب دهنش را قورت داد و گفت:
– واقعن؟ یعنی بزرگتر از تلویزیون ماریا؟ اووووه، پدر… کي منو میبرین که ببینمش؟
پدر مکثي کرد و گفت:
میبرمت، امشب با مامان صحبت کنیم… حالا برو خونه.
توماس به خانه برگشت و منتظر شد. وقتي خورشيد ميرفت تا پشت کوه پنهان شود و جايش را به ماه دهد؛ پدر به خانه آمد.
مادر روي سفرهي چهارخانهي آبي شام را چيد و مثل هميشه گل زيبايي روي ميز گذاشت.
همه چيز داشت خوب پيش ميرفت و توماس منتظر بود. بلاخره پدر پیشنهاد سینما را داد. اما مادر گفت:
– نه! نمیشه!
توماس گفت: چرااااااا مامان؟
مامان توماس گفت: مدتيه که شیر نمیخوري و این موضوع خیلی باعث نگرانیه منه.
پدر سري تکان داد و توماس غمگين به پايين نگاه کرد و از گوشهي چشماش يک قطره اشک بر گونهاش سر خورد. ماه توي آسمان، انعکاس زيبايي روي اشک توماس داشت و مهتاب پشت پنجره بر سر درخت و کوه و دريا نور ميپاشيد.
توماس آرام و مظلومانه طرف مامانش آمد و گفت: اگر قول بدم که از اين به بعد شیر بخورم چی؟
– باشه عزیزم، پس ما هم به سينما ميريم.
فردای آن روز توماس شروع به شیر خوردن کرد و اینقدر با مزه میخورد که قطرات سفيد شير از گوشهي دهانش، روی صورت و لباسش میریخت.
توماس تا غروب بارها در يخچال را باز کرد و شير خورد. اینقدر خورد و خورد که زمان غروب با احساس درد پيش مادرش رفت.
– ماااااماااان حالم بده. دل درد دارم.
– بیا جلوتر ببینمت. رنگ صورتت هم که پریده. چی شده توماس؟
توماس سرش را پایین انداخت و گفت: اوخ اوخ، فکر کنم زیاد شیر خوردم.
پدر که از ماجرا با خبر شد، گفت:
پس به جاي سينما بايد بريم پيش پزشک!
در سالن انتظار مطب پزشکي قاب عکسي بود که کودکي را با انگشت اشاره روي دهان نشان ميداد.
– توماس پرسيد مامان اون عکس کيه؟
– هيس. يعني ساکت.
بعد پرستار با روپوش سفيد گفت:
– نوبت بعدي، توماس آندرسان.
در اتاق پزشک يک تخت سفيد بود و يک ميز بزرگ با چند وسيله و ليواني پر از چوبهاي بستني!
دکتر با روپوش سفید و چهره مهربان و ریشبزی لبخندی زد و به پدر توماس اشاره کرد تا او را روي تخت بخواباند.
توماس با کفش روی تخت خوابید. به خاطر ورم شکمش، بلوزش کمي بالا رفته بود و نافاش دیده میشد!
آقاي دکتر گوشي را روي قلب توماس گذاشت و پرسید:
– چی شده پسر جون؟
توماس از خجالت چشماش را بست و نتونست جواب دهد. پدر داستان تلویزیون، سینما و شیر را تعريف و مادر بلوز توماس را مرتب کرد.
– پس اين طور!
– خوب ميشم آقاي دکتر؟
– خيلي زود!
آقاي دکتر از کمد سفیدش شربت معده را بيرون آورد و یک قاشق به توماس داد و گفت:
– پسرم زيادهروي در خوردن هرچیز مريضت ميکنه. اميدوارم يادت نره.
مادر گفت:
يادش نميره آقاي دکتر. ممنون.
– بهتره يه ساعت استراحت کني توماس.
– پس سينما چي؟
پدر و مادرش به هم نگاهی کردند و بعد هر دو خنديدند. چون دوباره بلوز توماس بالا رفته بود و نافاش ديده ميشد!
– کی، کی میریم؟
– یکم استراحت کن فردا ميريم.
– بله چشم.
به سرعت روز بعد شد، هر سه به سینما رسیدند.
توماس سرش را بلند کرد، يک ساختمان بلند که سردرش عکس فیلم در ابعاد غولآسا نصب شده بود.
توماس سر چرخاند از اين طرف تا آن طرق تابلوي بزرگ سينما و گفت:
– وآآآآآآآآآآووووووووو!!! چقدر بزرگه!
وقتي توماس به چراغهاي نئون قرمز ورودي سينما خيره شده بود که چطور پشت سر هم روشن و خاموش ميشدند، پدر از گيشهي سينما سه بليط گرفت و رو به مادر گفت:
– توماس ديگه بزرگ شده.
مادر لبخندي زد و گفت:
– توماس آرومتر بزرگ شو!
هر سه دست هم رو گرفتند و وارد سالن انتظار سينما شدند. ديوارهاي سالن سينما پر بود از پوسترهاي رنگي بزرگ فيلمها. پدر از بوفه خوراکی خرید. توماس خيلي هيجان داشت و مثل بقيه منتظر بود تا درهاي سالن اصلي نمايش باز شود و از پدر پرسيد خوردني گرفتين پدر؟
– پودر قند رنگي که دوست داشتي!
– آخ جوووون!
مادر گفت:
– فقط پاکتش رو بايد با خودمون بياريم بيرون و بي سر و صدا بخوري پسرم.
– چشم مامان جون.
بلاخره درها باز شد و همه راه افتاند و پشت در جمع شدند، توماس که ريزه مييزه بود، رفت جلوتر از همه و روي اولين رديف صندليهاي سرخ چرمي نشست.
– اوه چقدر راحته. بابا بيايين اينجا.
– نه پسرم! شماره روي بليط، جامون رو مشخص ميکنه.
مادر گفت:
– ديگه دست ما رو ول نکنيا. گم ميشيا توماس…
– چشم.
بعد يک آقا که چراغ قوه دستش بود جلو آمد و گفت:
– لطفا بليطتون.
نگاهي کرد و ادامه داد:
– لطفا اونجا… رديف 7 صندلي 22 و 23 و 24. من راهنماييتون ميکنم.
توماس با دقت تمام سالن سينما را نگاه میکرد.
– واي چه سقف بلندي، چه با شکووووهه! فوقالعاده ست!
سالن بزرگ و پر از رديفهاي صندلی قرمز رنگ به هم چسبيده بود. از هیجان قلبش به طپش افتاده بود. بعد چراغها خاموش و صفحهي بزرگ روبرو روشن شد.
توماس دستهاي بابا و مامانش را محکم گرفت و گفت:
– خدايااااا؛ خیلی بزرگتر از اونی هست که فکر ميکردم. پدر توماس سرش را نزدیک گوش توماس آورد و گفت:
– اول تبلیغات و بعد فیلم شروع میشه.
توماس درحالیکه آب دهانش را قورت میداد گفت:
– بله، هیجان انگیزه.
تبلیغات جالب بود و بین آنها فیلم مورچهموجسوار را معرفی کرد و تبليغات توماس را کنجکاو ميکرد:
– اين فيلم رو هم ميياييم؟
– اگه پسر خوبي باشي، چرا که نه!
فیلم شروع شد.
– هييييس!
داستان فيلم قصهي شش بچهي زیبا بود که خانوادهشان را در جنگ مورچهها گم کرده بودند و یک راهبه از آنها مراقبت ميکرد. يک ساعت و نيم، مثل پلک بهم زدني سريع گذشت و فيلم پايان شيريني داشت. وقتي چراغها روشن شد، مادر پرسيد:
– چطور بود توماس؟
توماس به دستهايش نگاه کرد که رنگي هستند و اينقدر محو تماشاي فيلم بود که متوجه نشد کي پودر قند رنگي را خورده! با لب و دهن رنگي گفت:
– اوه من وسط شون بودم تمام مدت، انگار توي فيلم بودم مادر! خيلي خوب بود. خيلي چسبيد! دلم ميخواست هيچ وقت تموم نشه!
– پودر قند يا فيلم؟
– راستش هر دو!
و هر سه با هم خنديدن…
پريسا گندماني (نويسنده کودکان)
باز نشر اثر به هر شکلي (مکتوب، رسانههاي مجازي و …) تنها با کسب اجازه از نويسنده اثر مجاز است.
شایان ذکر است “قصههاي توماس” برای اولین بار و تنها در سایت هفت هنر منتشر میشوند. همرامان باشید.
مرور قسمتهاي ديگر قصههاي توماس در نشاني: