Press "Enter" to skip to content

قصه‌هاي توماس، قسمت ششم: پرواز

0

 

مدتي است که توماس به خاطر درد پايش اجازه بیرون رفتن ندارد و حوصله‌‌اش حسابي سر رفته است. امروز یک صبح آفتابی و زیباست که توماس با بلوز شلوار خال‌دار زرد و مشکی کنار پنجره نشسته و عصای کوچولويش را کنارش گذاشته و بیرون را تماشا مي‌کند.
مامان دارد به گل‌هاي کنار پنجره آب مي‌دهد و حواسش به توماس است و مي‌گويد:
– پسرم ساکتي؟
– هوووم… مامان کی می‌تونم برم بیرون؟
– زوده پسرم، دکتر گفته چند روزی باید استراحت کنی.
توماس آهی مي‌کشد و مي‌گويد:
– بااااااشه، منتظر می‌مونم.
آشپزخانه ماریا ساکت و بی‌صداست و از جک و جان، دو دوست توماس هم خبری نيست. توماس با خودش فکر می‌کند؛ چقدر چیزهای هیجان‌انگیز تازه‌يي هنوز هست که باید برود و پیداي‌شان کند و همینطور که ساکت و غمگين در حال تماشاي کوه‌هاي برف گرفته‌ي دوردست از آن سوي پنجره است؛ ناگهان خاله پروانه‌ با بال‌هاي بزرگ سفید و نقش و نگار قرمز و آبی، زیبا و رقصان از پنجره‌ي نيمه باز با نسيم وارد آشپزخانه‌ي ماریا مي‌شود. چشمش به توماس مي‌افتاد.
– وااااووو خاله پروانه‌ي خوشگل…
خاله پروانه چرخی مي‌زند و کنار توماس مي‌نشنيد.
– چه غمي داره چشات کوچولو؟
توماس که اشک توي چشم‌هايش جمع شده است، سرش را پایین مي‌اندازد و مي‌گويد:
پريدم که پرواز کنم، اما افتادم و پام زخمي شد!
پروانه‌ي زيبا لبخندی مي‌زند و بال‌های رنگی‌اش را بهم مي‌سابد و مي‌گويد:
– اووووه طفلکي…
خاله پروانه بالاهاش رو به هم مي‌زند و مکثي مي‌کند و مي‌گويد:
– پس مجبوری توي خونه بمونی، اما من يه فکري دارم!
توماس کنجکاوانه سرش را بالا مي‌گيرد و آرام مي‌گويد:
– چه فکري؟
– پرواز!
توماس با هيجان مي‌گويد:
– چي؟ پروااااااااااااز!؟ چطوري آخه!
– بزار از مامان‌ اجازه بگيريم اول!
همين وقت مامان توماس که صداي‌شان را شنيده مي‌گويد:
– چه اشکالي داره خاله پروانه! فقط…
توماس مي‌پرسد:
– فقط چي مامان جون؟
– توماس بايد قول بده از اين به بعد بيشتر مواظب باشه!
توماس که از خوشحالي دارد بال در‌مي‌آورد مي‌گويد:
– هوراااااااااااااااااااااا!
و مي‌خواهد که بپرد، اما پايش درد مي‌گيرد و با خنده مي‌گويد:
– اوخ اوخ اوخ!
– اين جوري مي خواي مواظب باشي توماس؟
و هر سه با هم مي‌خندند. نسيم دوباره عطر بهار نارنج را با خود مي‌آورد.
خاله پروانه مي‌گويد: آروم بیا پشت من بشین و محکم منو بگیر تا یه دوری با هم بزنیم.
چشم‌هاي توماس برقی از شادي مي‌زند و با احتياط روي کمر پروانه مي‌نشيند.
خاله پروانه با مژهای بلند و خوشگلش لبخندي مي‌زند و روبه توماس مي‌گويد:
– منو محکم بگیر تا بال بزنم.
بال‌هاي زيباي رنگي خاله پروانه به حرکت در مي‌آيد و به فاصله‌ي يک پلک زدن، هر دو از زمین بلند مي‌شوند.
توماس از شادي جیغ مي‌کشد و مي‌گويد:
– بررررررریم!
ابتدا دور کوچکي در خانه‌ي ماریا مي‌زنند و بعد به بالاي باغچه‌ مي‌آيند.
توماس مي‌گويد:
– باورم نمي‌شه اين يه خوابه مگه نه؟
– يه روياي واقعيه توماس!
نمي‌شود از گل‌هاي رز باغچه، با غنچه‌هاي صورتي و سرخ و برگچه‌هاي سبز که مثل يک نقاشي زيباست، چشم برداشت.
توماس هیجان زده شده و لحظه‌يي ساکت نيست:
– این‌جا رو چه خوبه! اون‌جا رو ببين، شکوفه‌هاي درخت نارنج، خاله پروا…نه… ‌.
توماس يهويي ساکت مي‌شود، خاله پروانه مي‌پرسد:
– توماس، توماس چرا حرف نمی‌زنی؟
توماس با خنده مي‌گويد:
– آخه… آخه جلوی چشمام یه برگ چسبیده،‌ دستام رو هم مي‌ترسم ول کنم!
– اوه… توماااس!
– بزار الان خودش می‌افته و دوباره حرف می‌زنم.
و هر دو مي‌خندند.
– خاله پروانه گفت چقدر تو بامزه‌ای توماس! و فکر کنم براي امروز کافي باشه.
– اوه نه،‌ پس آروم‌تر برگرديم.
– يادت رفت مامان منتظره؟
همزمان باد عطر خوشمزه‌يي را با خودش مي‌آورد.
– آخ جون کلوووووووچه!
– اي شکمو! باشه مي‌ريم پايين!
– آروم‌تر خاله پروانه. زود تموم نشه.
از دور مامان توماس پيش‌بند بسته و منتظر، آن طرف پنجره آشپزخانه ديده مي‌شود.
توماس دلش مي‌خواهد باي باي کند، اما مي‌ترسد بيافتد و داد مي‌زند:
– مامان مامان… داريم مي‌ياييم، داريم مي‌ياييم پايين!
– در برگشت، از آن سوي نرده‌هاي چوبي حياط، عمو حلزون با شاخک‌هاي نرمش و عينک ته‌استکاني در حال مطالعه است و توت‌هاي وحشي توي باغچه به سرخي مي‌‌زنند.
– پروانه‌ي زيبا بال زنان از کنار شکوفه‌ها مي‌گذرد و توماس خوشحال‌تر از هميشه با يک خاطره‌ي فراموش نشدني هر لحظه به خانه نزديک‌تر مي‌شود.
هم‌زمان که خورشيد خانم بي‌صدا پشت يک ابر مي‌رود، توماس و پروانه به خانه‌ مي‌رسند.
توماس با هيجان مي‌گويد:
– ماماني نمی‌دونی چقدر زيبا بود، من امروز واقعا پرواز کردم.
مامان توماس را بغل مي‌کند:
–  کوچلوي من…
توماس مي‌گويد:
– مرسي خاله پروانه.
خاله پروانه لبخند مي‌زند و خورشيد دوباره از پشت ابر به کوه و دشت و شهر مي‌تابد.
برگ‌چه‌هاي سبز گل‌هاي رز توي باغچه در باد آرام حرکت‌ مي‌کنند و عمو حلزون برگ ديگري از کتابش را ورق مي‌زند.
توماس از بغل مامان به کلوچه‌هاي روي ميز نگاه مي‌کند و به مامان مي‌گويد:
– راستي مامان جون عطر کلوچه‌ي خوشمزه‌ي شما اون بالا پيچيده بود!
مامان توماس با خنده مي‌گويد:
– اي شيطون شکمو!
و هر سه با هم مي‌خندد.

پريسا گندماني (نويسنده‌ کودکان)


باز نشر اثر به هر شکلي (مکتوب، رسانه‌هاي مجازي و …) تنها با کسب اجازه‌ از نويسنده اثر مجاز است.

شایان ذکر است “قصه‌هاي توماس” برای اولین بار و تنها در سایت هفت هنر منتشر می‌شوند. همرامان باشید.

مرور قسمت‌هاي ديگر قصه‌هاي توماس در نشاني:

http://art-seven.ir/?cat=127

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *