امروز توماس به مادرش قول داده که حمام برود. او مثل همیشه خودش را براي بازي توي وان آماده کرده است. سربازهاي اسباب بازيش با شیپور زرد و آبی را که تازه خریده برميدارد. مامان وان را با آب و شامپوي خوشبو پر ميکند و حوله آبي رنگ توماس که تصویر ماهیهای رنگارنگ دارد را به چوب لباسی حمام آویزان ميکند.
– توماس اومدي؟
– الان مييام مامان.
مادر با لبخند به توماس ميگويد:
مواظب باش سُر نخوری عزیزم، بخار زیاد درست نکني، توی وان مراقب باش توماس.
– باشه مامان جون.
توماس وارد حمام ميشود و شروع به آبتني در وان ميکند.
– وييييييي چه داغه!
توماس سربازها را روی لبهي وان رژه ميدهد تا یکی یکی به داخل آب شیرجه بروند!
بعد نوبت شیپور کوچولويي که براي اولین بار توی حمام آورده، ميشود. وقتی شروع به شیپور زدن ميکند، ناگهان حباب هواي زيبايي از سر شيپور بيرون ميآيد!
– اونجاااااااااااااااا رو…
زودي لپهاش رو پر هوا ميکند و با هيجان چند حباب هواي ديگر ميسازد.
همين طور که فوت ميکند، حبابها ساخته ميشوند؛ دوتا، پنج تا، ده تا…
توماس يک فکر تازه دارد؛ او تصميم ميگيرد يک حباب بزرگ بسازد!
شيپورش را در کف ميزند و با يک نفس عميق و يک فوت بزرگ، حبابي چند برابر جثهي خودش ميسازد.
حباب بزرگ، رویايي به نظر ميرسد و نور خورشید از پنجره حمام روی آن تصوير یک رنگینکمان زیبا را انداخته است. چشمهای سیاه و براق توماس تصوير حباب را منعکس ميکند.
توماس با شيطنت دستش را جلو ميآورد و آرام تنهاش را وارد حباب ميکند و حباب آرام به طرف بالا ميرود!
– اوووووه چه حس خوبييييييه!
توماس توي شکم حباب کم کم در فضاي حمام معلق ميشود! همینطور بالا و بالاتر و از این سو به آن سو ميرود.
در یک لحظه از پنجره، دوستش «جان» را در حال بازی ميبيند.
حباب به سمت دیگر ميرود و کم کم به سقف حمام نزديک ميشود! از آن بالا همه چیز يک جور ديگر و بامزه ديده ميشود.
حباب بالا و بالاتر ميرود، گاهی می چرخد و توماس توي حباب برعکس میشود.
– واااي همه چي برعکس شده!
توماس همه چيز را وارونه ميبيند و برایش خندهدار و هیجانانگیز است. سربازهای لب وان، شامپو، شيپور و حولهي آویزان، سر و ته شدهاند!
توماس همراه حباب بالاتر ميرود و در يک لحظه حرارت چراِغ؛ حباب را ميترکاند!
حباب در چشم بهم زدني ناپدید ميشود و توماس با دستهايش تار عنکبوت کنار لامپ را ميگيرد!
– اوووه چه باحال، مثل فنر میمونه!
اما چند ثانیه بعد به پايين نگاه ميکند و سرش گيج ميرود. او متوجه فاصلهاش با زمین و چسبندگی زیاد تار عنکبوت شده است. توماس ميترسد!
– خداي من حالا چيکار کنم؟
در حال جدا کردن دست و پايش است که صداي گرفتهيي از پشت سر ميشنود:
– مشکلی پیش اومده؟
توماس برميگردد و متوجه یک حشرهي خاکستری شکمگنده بزرگ با شکم برآمده ميشود. روبروی هم قرار ميگيرند.
– سلام آقاي …!؟
– بالاخره از نزدیک دیدمت… يو ها ها ها…
توماس ميترسد: شوشششوششوممااااما؟
– عنکبوتم. شانس آوردي که سيرم فسقلي!
– وگگگگرنه ممم ننن ووو ميخوووردي؟
– هوووووم!
توماس سعي ميکند دور شود! اما دست و پايش در تار گير کرده است.
عنکبوت با دهاني خيس به توماس نزديک ميشود:
– نترس توماس شوخي کردم! مگه نميدوني عنکبوتها مورچه نميخورند!
– آخيش خيالم جمع شد! من اينجا گير کردم.
– ميتوني منو جُرج صدا کني! الان آزادت ميکنم.
جرج با آب دهن و دستهايش تاري درست ميکند و به دست توماس ميدهد. توماس با رنگ پريده، باورش نميشود که دارد نجات پيدا ميکند و در حالي که از تار به پايين سُر ميخورد، براي عنکبوت دست تکان ميدهد.
– مرسييييييييي جُرج!
جُرج با شکم بر آمده کوچک و کوچکتر میشود.
توماس نزديک زمين رسيده که جُرج فریاد ميزند:
– هر وقت خواستی بیای بالا خبرم کن تا برات تار بندازم پايين توماس!
– همزمان با بيرون آمدن توماس از حمام، زنگ خانه به صدا در ميآيد. مادر توماس وقتی در را باز ميکند با چهره هیجان زده جان روبرو ميشود.
– توماس، توماس کجاست خانم لینزی؟
– چطور مگه جان؟ حموم بود، تازه اومد بيرون.
– تو هوا بود! خودم ديدمش.
مادر توماس با خنده گفت:
– توي هوا بود؟ دوباره خیالاتی شدی جان؟
و رو به توماس که با حوله حمام و سر و صورت خيس حرفهايشان را ميشنيد؛ گفت؟
– بدو بريم موهات رو خشک کنم تا سرما نخوردي.
توماس با خنده و چشمک به جان گفت:
– عصر بیا تا باهم حرف بزنیم جان!
و جُرج شکم گنده از مرکز تار عنکبوت نزديک سقف حمام با يک دوربين شکاري هر سه شان را ميديد که ميخنديدند!
پريسا گندماني (نويسنده کودکان)
باز نشر اثر به هر شکلي (مکتوب، رسانههاي مجازي و …) تنها با کسب اجازه از نويسنده اثر مجاز است.
شایان ذکر است “قصههاي توماس” برای اولین بار و تنها در سایت هفت هنر منتشر میشوند. همرامان باشید.
مرور قسمتهاي ديگر قصههاي توماس در نشاني: