از بچگى عاشق موتور بودم؛ هنوز موتورِ آبیِ پدربزرگ یادم است و لحظه شمارى برای آخر هفتهها که روی موتورِ خاموش بنشينم و فقط گاز بدهم، که با دهانم صداى موتور در بیاورم و توی خيال لابلاى ماشینها ویراژ بدهم.
بزرگتر که شدم تصویر این آرزو هر بار که عزیز ميگفت ” امنیت ماشین به هزارتا موتور میارزه، هيچوقت موتور سوار نشو مادرجون ” کمرنگ و پررنگ میشد اما این روياى من بود و از سرم نمیافتاد…
چند وقت پيش بالاخره موتور خريدم. درست انگار سوارِ روياهايم شده بودم. توی خيابانها ميچرخيدم، گاز میدادم؛ گازهای واقعی و صدای موتور اینبار از توی لوله آهنی اگزوز از لابهلای شلوغی شهر میپیچید توی گوشهايم و به من حس پرواز میداد.
هر كس مرا میدید، ميگفت ” بدون كلاه رانندگى نكن! ” اما من گوشام بدهکار نبود، با كلاه احساس خفگى مى كردم. حالا که روی آرزوهايم سوار بودم دلم میخواست عوض تمام تابستانهای داغی که روی موتور بیحرکت گذشت؛ نسیم خنک این پرواز، قشنگ بخورد به صورتم.
يک شب زنگ زدم به خواهر كوچكترم، گفتم” بريم موتور سوارى؟ ”
انگار کودکیِ خودم بود وقتى ترک موتور سوار شد،
محكم مرا چسبيد و گفت ” بزن بريم! ”
به خاطرِ خواهرم، آرام از كنارِ خيابان میراندم و ماشینها با سرعت از کنارمان میگذشتند.
یک آن دستهايش را محکمتر دور کمرم حلقه کرد و گفت ” يه خواهشی بكنم؟ ”
گفتم ” تو جون بخواه ”
-ميشه “به خاطر من” كلاه سرت بذارى؟
صورت نمکیِ قشنگش را نمیدیدم ولی اين جملهاش مثل بمب توی سرم صدا کرد.
گفتم ” حتماً، از فردا، قول مىدم، به خاطر تو؛ فقط “به خاطر تو”
تمام مدتی که با آرزويم توی شهر میچرخیدم و شاید آرزویی که دور کمرم حلقه بسته بود، در این فکر بودم که آدمها يک وقتهايى در زندگى برای ادامه راه دنبال بهانه مى گردند، دنبالِ دليلی برای بقيهى مسير، دنبالِ یک صدا که بگوید؛
“به خاطرِ من”
آدمهاى سيگارى شايد دنبال يک
“به خاطر من نكش”؛
شايد هم مثل همان وقت که “به خاطرِ” كسى کشیدهاند.
من فکر میکنم دنيا روى “خاطرِ” آدمها میچرخد
خاطری بسیار عزيز،
و شاید هم خاطری که خاطره شده…
#علي_قاضي_نظام
اشتراک: پریسا گندمانی