شب است و قرص کامل ماه در آسمان ميدرخشد. توماس بعد از مسواک به سمت تخت ميرود و خودش را روی تشک فنر دارش مياندازد، یکم بالا پایین ميپرد و سپس ملافه خالدار آبی را روی تناش کشيده و منتظر شببخیر مامان ميشود.
مادر موقع رفتن چراغ خواب را خاموش مي کند و بيرون ميرود. توماس مثل شبهاي گذشته کاغذ تا شده زیر بالشت را درميآورد و در نور مهتاب به آن خیره ميشود.
چند ماهی ميشود که او این عکس را از پارک پیدا کرده است و حرفهاي دوستش ساشا را به خاطر ميآورد:
– اين يک درياست!
– واقعا؟ چطوريه ساشا؟ من هرگز دريا رو از نزديک نديدم!
– اوه توماس تا نبيني نميدوني. صداش رو بگووو. موجهاش و قايقهاي بادباني در دور دست. پرواز مرغابيها و آرامش بينظير ساحل صدفي…
توماس سرش را از زير ملافه در ميآورد و به ستارههاي آسمان خيره ميشود. در چشمهای مشکی و درشت توماس تصویر ماه ميافتد.
او در آرزوی ديدار دریا است و تصمیم دارد یک روز و شایدم فردا به آرزويش برسد!
انگار در يک روز آفتابي، نور خورشيد چشمان توماس را ميزند و او پلکهايش را ميبندد. کولهپشتی چهارخونهاش را پر از لباس، قمقمه آب و مقداری خوراکی ميکند و با يک نقشه قديمي که از ته کمد کتابخانه برداشته، راه ميافتد تا دريا را پيدا کند!
– کجايي دريا، دريا؟
توماس آرام شعرش را براي دريا ميخواند:
تو که پر از مرواريدي
تو که خونه ي نهنگي
تو که پر از موجي
کجايي دريا؟ کجايي دريا؟
و با هر قدم از خانه دور ميشود…
توماس سرش را به طرف آسمان ميگيرد و رو به بابا ابره ميگويد:
– بابا ابره، ميشه يه ابر بهم قرض بدي، قايقم بشه منو ببره تا دريا؟
بابا ابره دستي به ريش سفيدش ميبرد… و با صداي نسيم میگويد:
– هووووووم!
توماس ناميدانه لگدی به سنگریزه دم پاهايش میزند و به فکر فرو میرود. سنگریزه ميغلتد و چند قدم جلوتر به گودال آبي ميافتد. تصوير ابر کوچکي روي آب موج برميدارد.
توماس ميگويد:
-اوووووه، بابا ابره مهربون عزيزم؛ میدونستم یه فکری به حال من میکني.
و خنده کنان چشمکي به بابا ابره ميزند و ميپرد توي قايق ابري و پارو زنان ميخواند:
تو که آبيتريني
تو که آرامتريني
تو که روياي مني
کجايي دريا؟ کجايي دريا؟
کم کم از دور منظره آبی رنگِ بيانتهايي نمایان میشود.
– اوووه باورم نمیشه این همه آب!!!
نزدیک ميرود و خودش را روی برگ شناوري مياندازد و جلو ميرود. آبی زلال او را احاطه کرده است، رويايي که هرشب آرزويش را داشته.
بیشترین آبی که توماس تا حالا دیده بود، حوض پارک نزدیک خانهشان بود. توماس از دریا چشم بر نميدارد و در چشمان درشتش تصویر انعکاس زيبايي از دریا و آسمان ديده ميشود.
انگار روي آب پراز الماسهای درخشان است و با نور خورشید برق میزند. دستش را به آب ميزند و به صورتش ميپاشد و با شادي ميگويد:
– چه جالب! تو چقدر شوري دريا!
به اطرافش نگاه ميکند.
– اونجا رو!!! يه کشتي سفيد! پس مرغابيهات کجا هستن دريا؟
او به آرزويش رسیده است، اما نمیداند که دريا چقدر ميتواند خطرناک هم باشد!
درست در لحظهای که آرزو میکند کاش پدر و مادرش هم پیشش باشند؛ باد شدیدی شروع به وزیدن ميکند و توماس از این طرف به آن طرف کشیده میشود.
با یک تکان کولهپشتیاش داخل آب ميافتد، چشمهاش سیاهی میرود. توماس ميترسد:
_ خدایا اگه شب بشه چیکار کنم؟ کاش تنها نیومده بودم.
توماس ميزند زیر گریه و با فریاد پدر و مادرش را صدا میزند:
– کمک کمک!
دوباره باد شديدي از آب موجي ميسازد و برگ را برميگرداند و توماس را به داخل آب مياندازد.
نفس توماس چند ثانیه قطع ميشود اما دوباره شروع ميکند به دست و پا زدن که یکدفعه زیر آب، شاخهاي به دستش برميخورد. آن را ميگيرد و روي آب ميآيد.
چشمانش را به سختي باز ميکند.
– وااای اين که معجزه است!
پدر توماس با ارتشی از مورچهها به کمکش آمده است.
از خوشحالي جیغی ميکشد!
– پدرررررررررررررررر!
– توماس توماس.
و اين صدای مهربان مادر توماس است!
– چی شده عزيزم؟ دوباره خواب دریا رو دیدی؟
– مامان مامان… هييييچ جااااا؛ هيچجا بهتر از بغل شما نيست، مامان…
– آروم باش پسر کوچولوي من… چشمات رو ببند و بخواب عزيزم…
پشت پنجره، ابر کوچکي شکل قايق شده و در سوسوي ستارهها آرام به طرف ماه ميرود. مهتاب تمام شب بر کوه و دشت و دريا ميتابد، تا فردا را به دست خورشيد برساند!
پريسا گندماني (نويسنده کودکان)
باز نشر اثر به هر شکلي (مکتوب، رسانههاي مجازي و …) تنها با کسب اجازه از نويسنده اثر مجاز است.
شایان ذکر است “قصههاي توماس” برای اولین بار و تنها در سایت هفت هنر منتشر میشوند. همرامان باشید.
مرور قسمتهاي ديگر قصههاي توماس در نشاني: