بر شانهی من کبوتریست
که از دهان تو آب میخورَد
بر شانه ی من کبوتریست
که گلوی مرا تازه میکند.
بر شانهی من کبوتریست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان ــ که ربّالنوعِ همهی خداهاست.
من با انسان در ابديتی پُرستاره گام میزنم.
در ظلمت حقيقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گريست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدمها همتلاشِ حقيقتند
آدمها همزادِ ابديتند
من با ابديت بيگانه نيستم.
زندگی از زير سنگچين ديوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشم عروسکهای مسخ،
شبچراغِ گرايشی تابنده است
شهر من رقص کوچههایش را باز مییابد.
هيچکجا هيچزمان فرياد زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور
به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فرياد من بیجواب نيست،
قلب خوب تو جواب فرياد من است.
مرغِ صداطلایی من
در شاخ و برگ خانهی توست
نازنین…! جامهی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رويايم را در بيداری دنبال میگیرم
من شعر را از حقیقتِ پيشانی تو در مییابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان
که خویشاوند همهی خداهاست
با تو من ديگر در سحر رؤياهايم تنها نيستم.
– احمد شاملو
دیگر تنها نیستم؛ «هوای تازه» ۱۳۳۶
Lady at eden concert
c. 1903
By Pablo Picasso
اشتراک: پريسا گندماني