“توماس” مورچهی کوچولویی بود که درآپارتمان خانم زیبایی به اسم ماریا زندگی میکرد. یک خانه تمیز و ساده با رنگبندی سفید و صورتی ملایم و کاملا مرتب. ماریا گاهی توماس را می دید؛ و چون مورچهی بیآزار بود، کاری به او نداشت. او هم تمام مدت در آشپزخانه از این سو به آن سو چرخ میزد و یک زندگی امن و آرام داشت. صبح روز دوشنبه، در يک هواي صاف و آفتابی، ماریا با پیرهن سبزی که همرنگ چشمانش بود به آشپزخانه آمد و کیفش را روی کابینت گذاشت تا قهوه بخورد. توماس از کنار کابینت پاورچين پاورچين، آرام و بي صدا به سمت کیف ماریا رفت، چون عطر شکلاتِ توی کیف داشت مستش ميکرد!
از گوشه کیف بالا آمد تا به زیپ رسيد و دنبال راهی برای ورود به داخل گشت. که تلفن ماریا زنگ خورد.
– بله بله سلام شارلوت، تا چند دقیقه دیگه از خونه میام بیرون، به امید دیدار.
ماريا با یک حرکت کیفاش را برداشت و از آپارتمان بیرون آمد و دگمه آسانسور را زد. توماس با تمام قدرت زیپ را چسبیده بود.
توماس با خودش گفت:
– خدایا حالا چی میشه؟ من هیچ جا را بلد نیستم، اگر گم بشم چي؟
آپارتمان طبقه دهم بود. ماریا وارد آسانسور شد. آسانسور طبقه هشتم دوباره ایستاد، ماریا يک قدم عقب رفت تا مرد و دو پسربچه وارد شدند. در این لحظه، توماس ناگهان به کف آسانسور پرتاب شد.
توماس که درد عمیقی در پاهايش احساس ميکرد، فریاد زد:
– ماریا! ماریا!
نمايشگر آسانسور اعدادي را نشان ميداد که کم ميشدند:
7 6 5 4 3 2 1 و G
در تمام مدت توماس تلاش میکرد زیر پای پسربچهها له نشود. وجودش میلرزید. آسانسور ايستاد تا ماریا و بقیه خارج شدند و توماس تنها جاماند.
آسانسور دوباره به طرف طبقه سوم حرکت کرد. توماس گرسنهاش بود و سعی کرد از خرده بیسکویتهایی که از دست پسربچهها کنارش ريخته بود، بردارد.
آسانسور ايستاد و درش به دو طرف باز شد و دو خانم گنده وارد اتاقک شدند. توماس زير سايه آنها در تاريکي پناه گرفت.
توماس اندوهگین گفت: عجب کاری کردم، کاش وسوسه نمیشدم.
که ناگهان صدای نازکي در تاریکی آمد :
-چی میگی با خودت؟ بار اوله سوار آسانسور میشی؟
توماس به طرف صدا برگشت و ديد يک مورچه با چشمان مشکي درشت و مژههاي بلند پشتاش ايستاده!
تندي گفت:
-بله، اسمم توماسه، طبقه دهم زندگی میکنم، با خانم ماریا! و شما؟
– من گلوریا هستم . الان میام پیشت. بیا اینطرفتر، آهان، اینجا امنتره.
– مرسی گلوریا. حالا چطور ميتونم برگردم خونه؟ من اينجا گير افتادم!
– نترس، نجات پيدا ميکني. باید یک ربع صبر کنی تا ساعت يازده بشه، بعد آقای راج طبق معمول از طبقه دهم ميخواد بياد پايين که بره قدم بزنه. وقتي آسانسور طبقه دهم ايستاد، فقط چند ثانیه وقت داریم که بپریم بیرون؛ خب؟
– خب!
توماس با خودش فکر کرد که گلوريا چقدر شجاع هست و نگاهش به مژههاي گلوريا بود!
گلوريا پرسيد:
– توماس حواسات هست؟
توماس به خودش آمد و گفت:
– آره آره! تو چقدر شجاعي گلوريا، چه خوب شد که يهويي پيدا شدي!
آسانسور روشن شده بود و توماس محو مژه های گلوریا بود و از او چشم بر نميداشت.
گلوريا گفت:
– بیا اینطرفتر، به خوراکیهای کف آسانسور فکر نکن.
آنها منتظر ماندند تا ساعت 11 شد و آسانسور به سمت بالا رفت.
پيشبيني گلوريا درست بود، چون آقاي راج دکمهي آسانسور را در طبقهي ده زده بود.
توماس صدای طپش قلب خودش را میشنید.
شمارش شروع شده بود:
4 5 6 7 8 9 و بلاخره 10
هر دو به سرعت بیرون رفتند.
– حالا اااااااااااا.
در فاصلهي باز شدن درهای آسانسور، همزمان دو تايي بيرون پريدند.
_ وای خدای من چه کابوسی، آخیش.
_ همینجا پشت در بمون تا ماریا بیاد.
وقتی گلوريا دور میشد؛ توماس دست تکان داد و گفت:
– کي ميبينمت گلوريا!؟
گلوریا خندهای کرد و گفت:
– بازم همو ميبينیم! شاید وقتی توي آسانسور گير کردي!
و با چشمکی شیطنتآمیز دور شد.
توماس که انگار از يک کابوس بيدار شده باشد، هنوز هيجان داشت، اما در فکرش يک روياي قشنگ داشت: فرشتهي نجاتي به نام گلوريا!
پريسا گندماني (نويسنده کودکان)
باز نشر اثر به هر شکلي (مکتوب، رسانههاي مجازي و …) تنها با کسب اجازه از نويسنده اثر مجاز است.
شایان ذکر است “قصههاي توماس” برای اولین بار و تنها در سایت هفت هنر منتشر میشوند. همرامان باشید.
Thomas stories, part one: the lift
Thomas was a small ant, which lived in a beautiful young lady's apartment named Maria. The house was simple and tidy with white and pink colors. Sometimes, Maria would see Thomas but would not do anything against him because it was harmless. Thomas would play in the kitchen and had a safe and calm life. On Monday morning, in a clear and sunny weather, Maria with her green clothes (matched with her eye color) came to kitchen and put her purse on the counter to drink the coffee. Thomas slowly and carefully went towards Maria's purse, because the scent of chocolate in her purse made him crazy! He went up to the zip and started to find a way in. at this very moment, Maria's phone rang.
-
Yes, hello Sharlot, I will leave the house in few minutes. See you soon
Maria grabbed her purse, left the apartment, and pushed the button of the lift, while Thomas clutched the zip with him upmost power. Thomas wondered:
-
Oh God, what will happen? I do not know anywhere, what if I lost?
Maria's house was on the ten floor. Maria entered the lift. It stopped on eighth floor. Maria stepped back to allow one man and two of his kids enter the lift. At this moment, Thomas fell off. Thomas, which was in pain cried:
-
Maria! Maria!
The display of the lift showed that the lift was going down without stop: 7-6-5-4-3-2-1-G Meanwhile, Thomas tried so hard not to be under the feet of kids. He was trembling. The lift stopped and all took off but Thomas. Thomas again came to third floor. Thomas was hungry and tried to eat some of ground biscuits, which were on the ground. The lift stopped, its door opened, and two huge women entered. Thomas were under their shades. Thomas said sadly: what did I do? I wish I did not tempt to eat that chocolate.
-
What are you saying? Is it your first time on the lift? a fine voice in the dark said.
Thomas tried to see the speaker. He saw an ant standing there. She had big black eyes and long eyelashes.
-
Yes, my name is Thomas. I live on the tenth floor, with Ms. Maria. And you?
-
I am Gloria. I am coming to you. Come here, here is safer.
-
Thank you Gloria. How can I return to my house? I am stuck in here!
-
Do not panic. You can return. You have to wait for 15 minutes for 11 O'clock. At 11, Mr. Raj as usual is going to have a walk. When the lift stopped at tenth floor, we have only few seconds to get off. Ok?
Thomas wondered that how brave Gloria is and her eyes were on her eyelashes.
-
Are you with me? Gloria asked.
-
Yes, yes! You are so brave Gloria. I am so lucky to see you at this moment!
The lift started to move and Thomas gazed ather eyelashes, without stop.
-
Come here, do not think about the foods on the floor for now, Gloria said.
They waited for 11 o'clock. The lift went up. Gloria was right; Mr. Raj had pushed the button on the tenth floor. Thomas could hear his heartbeats. The countdown was on: 4-5-6-7-8-9 and finally 10. -Now! Gloria said. -while the door started to open, they went off. - what a relief! It was a nightmare! Thomas said. - wait here for Maria to come. Gloria said. -when I see you again Gloria? Thomas said, waving. -we will see one another! Maybe when you again get stuck in the lift! Gloria laughed. Gloria left him with a naughty wink. Thomas was still excited as if he had a nightmare but he had a nice dream: an angel named Gloria. Parisa Gandomani (author for children) Reproducing in any forms (written, media, etc. ) needs author's permission.