Press "Enter" to skip to content

«زنی با کتاب» اثرِ پابلو پیکاسو.

0

عکست رسید. کارت پستالِ همراهِ اون هم. امضایِ شوهرت رو پای عکس دیدم و شناختم. راستش‌و اگه بخوام بهت بگم از اغراق‌ت در سرخ‌تر و برجسته تر کردنِ لب‌هات که نمی‌دونم خواست خودت بوده یا عکاس ازت خواسته، خوشم نیومد. و یادم اومد که خنده‌های تو همیشه تا دندون‌های آسیای عقب‌ت رو هم مشخص می‌کرد. نه. اثری از تو ندیدم تو این پرتره‌ی ماهرانه. تو موهای به‌دقت شونه شده و نه حتا خال معلومِ نزدیکِ سیب گلوت. هیچ‌کدوم نشونی از تو نداشتن. هیچ چیز آشنایی از تو نمونده. به‌نظرم شوهر تو هیچ شناختی از خودت نداره. از اون چیزی که تو واقعن هستی. هنوز نتونسته این رویه‌ی ظاهریِ تو، این اشرافیتِ مغمومِ تشریفاتیِ تو رو پس بزنه. چون دوربینِ یه عکاس، مث قلم‌موی یه نقاش یا قلمِ یه نویسنده، دروغ نمی‌تونه که بگه.

یعنی شوهرِ تو هرکی که هست و هرچی که هست، پشت این دوربین تو اون اتاق با دیوارای آبی‌‌ش که تو پس‌زمینه پیداست، همه‌ی تلاشش رو کرده تا تو رو ثبت کنه اما نتونسته. نگاه کن به انحنای ترقوه‌هات که حالا پشت این پیرهن حریرت پیدا و پنهون شده. چی از تو مونده؟ در عوض خیال می‌کنم این نقاشی پیکاسو بیشتر شبیه توئه. مطمئن می‌تونم باشم که چرا این نقاشی رو همراه عکست فرستادی. می‌تونم بفهمم که چه‌قدر زل زدی به عکس‌ت و نشناختی خودت رو. من عکست رو خیلی زود فراموش می‌کنم. جایی توی کشوی میزم. در عوض زل می‌زنم به این نقاشی و اون عصری رو به یاد میارم که نشستی روی مبل اتاق من و برام شبِ یک، شبِ دوی بهمن فرسی رو خوندی.
به‌هرحال ممنونم که این مناسبتِ بی‌ربط به من، کریسمس رو بهم تبریک گفتی. من توی پاریس هم مث تهران زندگی می‌کنم و هنوز همون‌قدر گهم که بودم.
کریسمس تو هم مبارک