Press "Enter" to skip to content

همین!

0

توی رمان “شکر تلخ” و در ادامه‌‌ش رمان “گزنه‌”ی جعفر شهری، یه صحنه‌ی درخشان ابدی نقش بسته در یاد من.

قحطی شده و مردم به دو دسته تقسیم شده‌اند. دسته‌‌ی دارایی که مجاز به بقا هستند و دسته‌ی نداری که محکومند به فنا.
پسری بنا به اجبار و به زور دَگَنَک پدر مجبور می‌شه بره سرِ کار.
کار…
کاری که نیست. کاری که وسیله و امکان می‌خواد. کاری که به خاطرش با بچه‌های بزرگتری که اون محله در قُرُقشون بوده، دست به یقه می‌شه و کتک می‌خوره اما استقامت می‌کنه و می‌مونه و حکومت خودش رو توی محله می‌سازه.

پسر با تیزهوشی یه چوب‌دست پیدا می‌کنه و سرش یه حلب رو به شکل میخ درمیاره و به چوب وصل می‌کنه و شروع می‌کنه به جمع کردن پوست انار از میون زباله‌ها تا ببره برای رنگرز که خشک و پودرش کنه. در ازای این پوست انارها، پول سیاهی می‌گیره که بتونه نونی بخره که توش خاک اره، کلوخ و سنگ‌ریزه پیدا می‌شده.
( این روزها جا داره در مورد قحطی ایران و مرگ ۹ میلیون ایرانی با یه بی‌اعتنایی ساده‌ی انگلیس بخونیم)

پسر، هر روز بعد از جنگ و جدل با بچه‌های دیگه، یه روز میون زباله‌ها یه پوست انار رو می‌بینه که توش چند تا دونه انار جا مونده. برق یاقوت‌ها دست‌های یخ‌زده‌ش رو گرم می‌کنه و با دهان حریص، هجوم می‌بره به طرف دونه‌ها. هر دونه رو که توی دهنش می‌ذاره هزار تا خاطره‌ی خوش گذشته‌‌ش از ذهنش می‌گذره و هزار تا رویای نیومده می‌بافه که وصفش فقط از آقای جعفر شهری(شعری باف) بر میاد.

غَرَض…

یلداست…
کودک کار … داریم زیاد
گرونی… داریم زیاد
قحطی… داریم زیاد
حسرت… داریم زیاد
رویا… داریم زیاد

چند تا یاقوت جا بذاریم تو پوست انار. شاید برق ذوقی دل کسی رو گرم کنه.

همین!

یلداتون مبارک.??

متن و عکس: مریم قهرمانی

هَنوز با هَمه دَردَم اُمیدِ دَرمانَست
که آخَری بُوَد آخَر شَبانِ یَلدا را
#سعدیاشتراک موزیک: پروفسور نیلوفر قریشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *