Press "Enter" to skip to content

هجری قمری

0

 

‌امروز بالامحل عروسي بود. آفتاب پهن نشده در زدند. به خيالم «شُله زرد» آورده‌اند. هرچه اجابت دعا كمتر، نذر و نيازِ مردم بيشتر!
پسركي خُل و چِل، با موي زرد و كفِ گوشه‌ي دهان، دوتا قلبِ تيرخورده روي پاكت، گذاشت توي دستم و رفت!
حالا خودم بايد بفهمم چي به چي هست؟ عروس كي هست و داماد كي؟ كي قسّم خورد، كي شكست؛ كي با كي روي هم ريخت؛ و از معركه گريخت!
زنم نيمه راه، با كاسه‌ي شُله‌زردِ خيالي، برگشت!
پرسيدم:«تو هم مي‌آي ؟»
«كجا؟»
«چراغعلي دعوت‌مان كرده؛ عروسي پسر‌شه…!»
«اشتباه نمي‌كني؟ اون كه سال‌هاست زنش داده‌ن، به هچل افتاده! پس اين پسره‌ي مُنگل كي بود، كارت آورد؟»
«چه مي‌دونم والله…»
«شباهت نوه‌ي چراغعلي را برايم مي‌داد.»
«اين‌طور معلومه.»
«شايد اون دختره آبله رو، پريوش را دارن جا به سرش مي‌كنن!»
«بايد رفت ديد.»
«بايد ديد صاحب مجلس كي‌يه؟»
«گفتم كه، چراغعلي.»
«اون نفت نداره بريزه تو چراغش كه!»
«اگه اين جوره، ايران هم گازوئيل‌شو از شوروي مي‌ياره! پرسيدم مي‌آي، يا نه؟»
زنم جواب نداد؛ با زن چراغعلي، يك وقت افتاده بود به هوو ‌بازي! اين به گيلكي مي‌گفت، اون فارسي!
«شوهرم بياد، معلومت مي‌كنم!»
از من مي‌گفت.
«شوهرت كه واسه خودش بُكس‌باد كرده!»
او هم به من مي‌گفت!
دعوا مرافعه‌شان برمي‌گشت به خيلي وقت پيش. آن خانه‌ي بزرگ قديمي: با درخت گردو، به و انجير. سه چهار كوچ مستأجر. راه و چاه‌مان سوا؛ دو به يك، مبال و جا‌زغالی‌مان سوا! اما باغچه مال همه…زنم مي‌خواست تُرب بكاره؛ زن چراغعلي، گل! اون شُخم مي‌زد، دانه مي‌ريخت؛ اين از رو لج، با پا صافش مي‌كرد!
اين سطل به چاه مي‌زد، راه آب جلوي هره را باز مي‌كرد؛ او بهانه‌ي شمعداني‌ها و نظافت بچه را داشت. اين بود كه جيغ زن‌ها هميشه بلند بود!
آخرش چراغعلي بايد مي‌افتاد وسط؛ لگدي براي زنش مي‌پراند؛ زن مي‌دويد به اتاقِ مهمان، مردك با پاجامه به دلجويي‌اش مي‌رفت! دو سه ساعت نفس‌شان حبس، و دو سه هفته صداي‌شان در نمي‌آمد! به گمانم رابطِ داماد بالامحل،كه بي‌شباهت به ماهي دودي نبود؛ پس انداخته‌ي دعواهايي‌است، كه در اتاقِ مياني، به آشتي كشيده مي‌شد!
كار زن‌ها كه بالا گرفت؛ و به كشيدنِ موي سر رسيد؛ ما از آن خانه كوچيديم. اما رفاقت با چراغعلي همچنان پايدار ماند. چون ما از بچگي با هم بوديم. او مثل قوچ، كله‌شق بود؛ با موهاي وز‌وزي، اخلاق تند و دستِ بزن داشت!
خيلي زود دل به دختر‌‌خاله و خودش را دمِ چك او داد؛ اما بي خبر از من، كه بند را پيش از او آب داده، و نفس‌ام با ديدنش بند مي‌آمد و هوا كم مي‌آورد!
تا نصفه‌هاي شب، مي‌ايستاديم سركوچه، زير تير چراغ برق، مهتاب روي سنگفرش پهن بود؛ و رديفِ دندانه‌ي سفال‌ها، مثل دو پره سوراخ دماغ اسب، تاريك و مرموز؛ حرف مي‌زديم و سايه‌هامان مي‌لرزيد.
چراغعلي از ترفند‌هايي مي‌گفت، كه او را سر راه دختر مي‌كاشت؛ وغافل از چراغ‌هايي بود؛ كه دختر در گذر از خانه به مدرسه، برايم مي‌زد!
از سرما، چشمش آب افتاده و دماغش انگار دود مي‌كرد!
«ببين، تو درس و مشقت خوبه. يك نامه از زبان من، به دخترخاله‌ام بنويس.»
من كمي لفتش دادم؛ اما بعد، با عنوان «قوي سپيد من» هرچه دلم مي‌خواست به دختر نوشتم. نامه را كه برايش خواندم؛ تُرش كرد!
گفت: «چاقو دسته‌اش را نمي‌بُره؛ بهتره چشم‌هاتو درويش كني! گردن خودت باريك‌تراز مو است؛ چرا به‌اش مي‌نويسي «قوي سپيد من…». مي‌خواي گردنت رو بشكنم؟»
چراغعلي هنوز سربازي نرفته بود؛ كه دخترك عروسي كرد؛ و در بالامحل، صاحب يك خانه‌ي دو طبقه شد. شكم اول زائيد دختر. ما هم هركدام به يك راهي رفتيم:
من پايْ بندِ دختري شدم؛ به روزِ سياهِ چشمش نشستم! او هم با دختر يك باغبان روي‌هم ريخت. نيم روزي از ديوارِ باغ‌شان بالا رفت؛ از آن طرف كه پايين آمد؛ صاحب يك مرغداري شد!
حالا زماني است كه در آن خانه‌ي قديمي؛ زير درخت چنار، دل و روده‌مان را، به آبِ توبه مي‌شُستيم!
زن‌ها سُرمه‌دان، خالي و- زيرِ ابرو خلوت كرده؛ ورِ دل ما نشسته؛ بچه‌ها از سر وكولِ هم بالا مي‌رفتند!
چراغعلي چند پيك كه مي‌زد؛ فتيله‌اش نيم‌سوز و پلك‌هاش سنگين مي‌شد. زنش مي‌گفت:
«واه، ببخشين تو رو خدا. چراغعلي، به روغن‌سوزي افتاده! فردا برو سلماني، موهات رو هَرَس كن مرد! نذار بريزه رو پيشوني‌ات، ما نفهميم تو خوابي يا بيدار!»
بعد پا مي‌شد، مي‌رفت توي اتاق مياني، جاي مردش را پهن مي‌كرد.
زنم پشت چشم نازك مي‌كرد؛ از جا پا مي‌شد، مي‌گفت:
«تنها زير درخت ننشين؛ بي‌وقتي‌ات مي‌شود!»
و اين يعني كه: «بيا!»
و مي‌رفت كه، جاي‌مان را پهن كند. مي‌گفتم:
«حالا مي‌آم.»
و يادِ پُزي كه از من، پيش زن چراغعلي مي‌داد‌، مي‌افتادم:
«شوهرم بياد؛ معلومت مي‌كنم!»
و ديگر خبراز پنچري‌مان نداشت!
آن خانم، دو تا شكمِ ديگر دختر زائيد. اسم يكي‌شان را گذاشت: «پروا»
چراغعلي هم اسم پسرك اتاقِ مياني را گذاشت: «پهلوان.»
«پريوش» مال كدام چله و سال برفي بود، نمي‌دانم! اما انگارچشم‌هاي عسلي‌اش را، خرسي ليسيده؛ كندويي را توي صورتش جا گذاشته بود!
پهلوان و پروا، عقدِ هم مي‌شوند و سر از بالامحل درمي‌آورند.
آن آقا پسرمُنگل، كه من به هواي شُله‌زرد، در به‌رويش باز كردم؛ و بور شدم و زنم كاسه به دست، با لب و لوچه‌ي آويزان، برگشت؛ بچه‌ي آنها بود؛ كه در بازي ديرهنگامِ عشق، نارس به دنيا مي‌آيد؛ و بعدها مأمور پخش كارت عروسيِ خاله‌اش پريوش، با رئيس فضاي سبز و امور پارك‌ها مي‌شود!
و اما عجب عكسي انداختيم روز عروسي، من و چراغعلي، به تاريخ هجري – قمري، با دخترخاله، كه وسط نشسته بود؛ با روسري شالِ سپيد و گردني هنوز به باريكي قو، و چشم‌هاي نيم‌ْعسلي، كه به خاطر چراغعلي، كمي به چپ مي‌زد؛ و انگار درحال خواندن اين داستان بود!

محمود طیاری

(کتاب تراس کافه ژاله، نشر افراز)