تصویری که در سال ۱۹۴۸ در شیکاگو ثبت شده است.
تابلوی بزرگ : “چهار بچه برای فروش”
کودکان پله بالا، لانا و رائه و در پله پایینتر میلتون و سو نشستهاند. آنها براستی فروخته میشوند.
داستانک زیر تصوری از درک این لحظه است که آن زمان در روزنامهها به چاپ رسید.
#داستانک
کوثر شیخ نجدی
عادت داشتم به جای رد شدن از نردهها، خونه رو دور بزنم و از در اصلی وارد حیاط کوچک چالفوها بشم. “رائه” تنها بچهای بود که بهم سنگ پرتاب نمیکرد و حتی یک بار که زخمی شده بودم، اون و “لانا” من رو پیش اقای “کلارک” بردن. از بوی موهای رائه خوشم میومد. عصرها میرفتم اونجا و چمپاتمه میزدم و زبونم رو میدادم بیرون تا سر و کلهی بچهها پیدا بشه و باهم بازی کنیم.
خانم چالفو همیشه در حال فریاد کشیدن بود و صداش حتی تا خونه ی آقای “کوپر” هم میرسید. کسی اهمیت نمیداد. نه تا وقتیکه برای قرض گرفتن نان درِخونهشون رو نکوبیده بود.
اون روز رو خوب خاطر دارم. هوا آفتابی بود و باد کم جونی توی برگها خشخش راه میانداخت و بعد خودش رو به در و پنجرههای چوبی میکوبید. به نردهها نزدیک شده بودم که صدای پای چند تا غریبه منو ترسوند. پشت یه درختچه کز کردم و دیدم که آدمهای زیادی اونجا جمع شدن. زنها در گوشی پچ پچ میکردن. درست نمیشنیدم چی میگفتن. اما مردی با تمسخر گفت: ” همه تو این مملکت دارن دیونه میشن…مفتش هم گرونه بابا”
صدای بوق وحشتناک یه ماشین جمعیت رو شکافت و درست جلوی منزل چالفوها توقف کرد. اول یه مرد شیک پوش پیاده شد و بعد با قژ و قژ شروع کرد به نصب ابزارهای عجیب و غریبش. خانم چالفو بلافاصله بیرون پرید و بر خلاف همیشه با خوشرویی به مرد سلام کرد و گفت: ” تا شما دوربین رو نصب کنی بچهها آماده ان…” بعد خندهی خشک و خفهای سر داد و دوباره از پلهها بالا رفت. تکههای چوب زیر پاهای چاقش نالههای خفیفی میکردند که خیلی زود خاموش میشد.
چند دقیقه بعد سر و کله بچهها پیدا شد که آروم و بیصدا اومدن و روی پایینترین پله نشستن. خدای من هیچ وقت رائه رو انقدر غمگین ندیده بودم. خانم چالفو تاکید کرد که کسی از جاش تکون نمیخوره و اگه بچههای خوبی باشن برای همه بهتره.
لانا دستش رو روی شانهی رائه گذاشت و توی گوشش چیزی گفت.
رائه جواب داد” متاسفم نمیخواستم موهاتو بکشم.”
لانا گفت ” دیگه مهم نیست، بهتره ساکت باشی و دعا کنی”
رائه سرش رو پایین انداخت و کفشهاش رو روی پلهها کشید. بعد ادامه داد “میدونم که همهاش تقصیر منه… من دختر بدی بودم.”
میلتون که روی پلهی پایینتر نشسته بود زیر لب گفت: “همهاش تقصیر پاپاست. اگه کارشو از دست نداده بود…”
رائه فین فین کرد “ولی من بودم که اون روز پولا رو گم کردم. با اونا میتونستیم یه عالمه نون بخریم و شاید شیر…”
میلتون نگاهی به چشمهای خیس رائه کرد ” آخ گفتی…خیلی گرسنمه”
باد موهای طلای “سو” رو توی صورتش پخش کرد. “سو” دست میلتون رو کشید و با شیطنت گفت: “یالا من میخوام بازی کنم… پاشو دیگه..” بعد به من اشاره کرد و با خوشحالی گفت “نگاه کنین بنجی اومده… “
لانا پوفی کرد و با کلافگی گفت: ” هی میلتون لطفا کنترلش کن. میدونی که اگه بره مامان همه مونو تنبیه میکنه… الان وقت بازی نیست سو”
میلتون متفکرانه جواب داد ” ولی اونقدرا هم بد نیست. شاید یه پدر و مادر بهتر گیرمون بیاد… سه وعده غذای گرم.. فکرشو بکن!”
لانا فریاد کشید ” خفه شو میلتون، اگه اونقدر شکمو نبودی شاید…”
شروع کردم به لیسیدن انگشتهام که صدای گریهی رائه بلند شد: دلم میخواست از لای پاهای مردم رد بشم و بغلش کنم. “من میترسم لانا. میخوام همیشه پیش تو باشم. قول بده که هر جا میری با هم باشیم”
لانا بغلش کرد.
میلتون گفت: ” شاید جدی نمیگه… همه اینا برای اینه که ما رو بترسونه… قبلا هم از این کارها کرده…”
لانا گفت ” خیلی خنگی. معلومه که هیچکس همچین بچهی خنگی رو نمیخواد.…”
میلتون از روی پلهها بلند شد و فریاد کشید: ” خنگ خودتی.. اگه ظرفها رو زودتر شسته بودی مامان ما رو نمیفروخت…”
سو با تعجب به برادرش نگاه کرد و گفت: “اگه بفروشه اونوقت میتونم برم با بنجی بازی کنم؟”
رائه نگاهی به من انداخت و گفت : “دیگه اگه هیچوقت بنجی رو نبینم.” بعد دوباره صورتش رو توی دستهاش قایم کرد.
صدای پای خانم چالفو باعث شد همه شون ساکت بشن. حتی منم یه گوشه کز کردم. مرد شیک پوش پرسید:”آمادهاید؟”
خانم چالفو صورتش رو از وسیلهی عجیب برگرداند و با دست آنرا پوشاند. بعد با صدای محکمی گفت: “بچههای خوبی باشید و لبخند بزنید…”
وسیلهی عجیب، تقی صدا کرد و نور سفیدی روی صورت بچهها پخش شد. من ترسیدم و فرار کردم.