نگاهی به فیلم کشتزارهای سفید ساختهی محمد رسول اف
//// علیرضا طیاری
دریا چه رنگیه؟ آآآآآبی! واینستا. برگرد. بیا بالا ببینم. بدو…
اگر غم را چو آتش دود بودی، جهان تاریک ماندی جاودانه.//شهید بلخی
به گمان نگارنده این فیلم دو پایان داشت، یک پایان با مرگ پسر نوجوانی رقم میخورد که:
آب شور به زخم هایش پاشیده میشود، تشنه لب، بر آب دریاها؛ در آفتاب میسوزد.
او فرزند آدم و در جستجوی پدر گمشدهی چوپانش است.
با زبان شاملو در شعر لورکا به یاد میآورم:
ــ دل من و این تلخی بینهایت
سرچشمهاش کجاست؟
ــ آب دریاها
سخت تلخ است، آقا.
برایم مشخص شد کارگردان این فیلم همانقدر که به تصویر اهمیت میدهد به صدا نیز حساس هست:
صدای قطرات آب و موج دریا در تیتراژ
صدای شیشهی اشک دان
صدای نفس شخصیت اول در زمان چیدن بساط اشکگیری
صدای بسته شدن در کیف
صدای باد
صدای کشیده شدن زیر قایق روی شن و نمک
صدای پایی که قدم به ساحل و آب میگذارد
صدای پارو زدن
صدای کوزه و آبی که از آن نوشیده میشود
صدای قوری و چایی ریختن
صدای تار در زمان چای نوشیدن (که زمینه را برای سکانس بعدی صدای تار در زمزمهی باد آماده میکند.)
صدای گنجشکها (که در زمان نوشیدن چایی، روی تم دیالوگ همراه میشود.)
صدای آتش در زمان اشکگیری از “خجسته” (که وجه شیطانی انسان گنهکار را موکد میکند.)
صدای شیشههای در بستهی آویزان بر گردن خجسته
و صدای حقیقت از زبان خجستهی قربانی و پاسخ جبر روزگار:
– خیلی سنگین شدم… نمیتونم راه برم… بعضیها خیلی توش حرف دارن…
– این حرفها کدومه؟ مردم منتظرن!
– چشم!
نور بنفش و نگاه آخر:
– برو!
صدای سوزناک ترانهی محلی در التهاب قربانی شدن خجسته و صدای زن خجسته که در چاه خرافات میپیچید!
و زن خجسته زنی که چراغ (سمبل امید) به دست دارد و نا امید در تاریکی میماند…
اما:
تاریکی مطلق و ترکیب نورهای بنفش و سیاه، سمبل جهل و نادانی است و صحنه قربانی شدن خجسته پر از نور بنفش و تاریکی است…
و مردی که میخواهد طلوع خورشید که مظهر آگاهی و نوربخش هست را ببیند؛ خود در تاریکی قرار دارد.
هم اوست که جان انسان بیگناهی را میگیرد.
– برگرد… خجسته بیا بالا و:
خودش طناب را میبرد!
– آیا این سرنوشت محتوم انسان رانده شده به تلخای هستی با بریدن بند نافش نیست؟
– نمیدانم، تو بگو!
چرا تاریخ تکرار نشود؟ مگر جور زمانه تمام شدنی است؟
– نه:
دوباره پارو زدن نوجوان…
صدای آتش و آب؛ در صحنه به دریا سپاری زیباترین دختر جزیره که ضجه زنان به کام مرگ میرود…
و تاریخی که چندباره به جهل تکرار میشود:
– برو بالا به آفتاب نگاه کن:
باصدای گریهی قربانی
و صدای شکنجهگرانی که از خود مردم هستند:
– به خورشید نگاه کن! سوی چشمات باز شه!
و پایان اول کار به آخر دنیای فیلم میرسیم و آن پیر زندانبان که اشکهای او هم گرفته خواهد شد!:
– دلم برای گوسفندام تنگ شده.
(البته پسر هم در جستجوی پدر چوپانش بود که در این صحنه زخمین در زنجیر به کام مرگ قربانی می شود! و به درستی در حد اشاره باقی میماند اما قابل ردگیری هست.)
و ترانهی محلی (همسو با تم) در پسزمینه:
دردا دردا دردا
درد بی درمانا…
این فیلم با تمام تلخیها و تاریکی هایش، نوک تیز پیکان را به خرافه و جهل نشانه رفت و تعمیمپذیر به لایههای کور اندیشه و جامعهی واپسگرای ماست.
و شاملو با شعر لورکا:
دریا خندید
در دوردست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.
میگرید؛ میپرسد، میگوید، فریاد میزند و فرمان میدهد!:
– دریا چه رنگیه؟ آآآآآبی! واینستا. برگرد. بیا بالا ببینم. بدو…
هفتم شهریور 1399
علیرضا طیاری