Press "Enter" to skip to content

داستان کوتاه مينا

0

وقتي مينا گفت: «جدايي سرنوشت مونه!» و دستش را از توي دستم درآورد؛ چيزي به غروب آفتاب نمانده بود. نگاهم براي يك لحظه پر زد؛ بيست سال راه رفت؛ برگشت روي شانه‌هاي كوچك غم زده‌اش نشست.
گفتم: «تو هم پيِ بهانه‌اي.»
مينا گفت: «شايد…»
اما يك جور كه انگار خيال تلافي دارد!
«مادرت چيزي گفته؟»
«اون بيچاره چي داره بگه؟»
ما توي «پامچال»، در بخشي از قاب پنجره، با افق نارنجيِ بيرون، نشسته بوديم. بالكن، با تودوزيِ ديواره‌ي‌چرم، مبلمان مدلِ كالسكه، كاغذ ديواري با گل‌هاي بُته جغه و حاشيه‌ي طلايي …
مينا پامچال را، با ياد عطرِگل بهاره‌اش؛ دوست داشت. شيركاكائو با رولت مي‌خورد؛ من هم آب كفي، با چيپس!
«خب، پس چي؟»
صورتش را برگرداند. اين‌جور موقع‌ها، مثل وقتي كه رگبار بزند؛ خودم را مي‌بُردم زير دامنه‌ي نگاه او؛ نفسم را توي آلاچيقِ موهاش حبس مي‌كردم؛ يك جور كه آن پروانه‌ي صدفيِ نشسته روي آن، بال بال نزند برود؛ بعد خُلقش مثل هواي بيرون صاف مي‌شد؛ اما مژه‌‌هاي او، هنوز مثل نرده‌هاي باغ، خيس و شبنم‌زده بود!
مينا گفت: «بابام يك كاسبه. ما آبرو داريم. وضع من با ديگران فرق مي‌كنه. تكليفم بايد روشن بشه. بي‌خود اين‌كافه، اون‌كافه كه نمي‌شه!»
گفتم: «اما پامچال، جاي آبرومندي‌يه…»
مينا گفت: «آبرو به جا نيست، به آدمه!»
و لُپ‌هاش دوباره سرخ شد. شايد هم لوستر ديواريِ تك‌شاخه روشن شده بود؛ با نور آبي و آن موزيكِ «مونامو»، كه بخشي ازآن، ما را ‌‌وا مي‌داشت براي بيست سال، در فضاي آن شب، بال بزنيم!
مينا خبرنويس بود؛ سبزه و با نمك، با صورت گِرد و نگاه شاد؛ پشت ميزچوبي، در محل كارش مي‌نشست؛ و موهايش با سه گره دريايي، روي شانه‌هايش مي‌ريخت!
يك‌بار ‌كه دست‌هايش، مثل ‌دوكبوتر ‌سفيد، روي دو ميله‌ي ‌كاموا، نشسته ‌بود؛ آهسته صدايش زدم:
«مينا…»
بُهت زده سر بالا كرد، پرسيد:
«چيزي گفتين؟»
«نه»
«انگار صدايي شنيدم.»
«شايد از بيدي ست كه به ميزتان افتاده!»
مينا خنديد. گفتم:
«خب، چرا چيزي نمي‌نويسي؟»
«چي بنويسم، خبر نيست كه…»
«چه فراوونه خبر!»
«مثلا»
«آدمي كه دو دله…»
«دو دل؟»
«كه دلي به يار، بده يا نه..!»
خنده، روي لبش مثل يك صدفِ صورتي شكست! ميله كاموا را به كناري گذاشت. كاموا ليمويي بود؛ مثل روی صورتش، كه بعدش كم كم، سرخ ِپرتقالي شد!
مينا گفت: «حالا آن آدم كي هست و آن يار، كي؟»
دلم مثل يك ديوار شني فرو ريخت. دستهايش دوباره مثل كبوتري كه، يك بازِ شكاري ديده؛ روي ميله‌ي ‌كاموا نشست!
گفتم: «اون آدم منم؛ و آن يار، تو…!»
اگر عشق آبي است؛ نمي‌دانم، پس اون چرا سرخ شد؟
گفتم: «رازم را نگه‌ دار!»
مدتي نگاهم كرد. قيامت كه مي‌گويند همين وقت‌هاست! هزار و يك شب بر من گذشت! مي‌دانستم اگر سرم را پايين بگيرم؛ «مينا» مرغي در هوا مي‌شود، نفرينم مي‌كند، پر مي‌زند و مي‌رود!
چه مي‌دانستم آفتابي كه سُرخم مي‌كند؛ غروبي بيست ساله دارد!
گفت: «تو هم راز منو نگه مي‌داري؟»
نفسم بالا آمد. دوباره مي‌توانستم نگاهم را روي دست‌هايش بنشانم. زمان كجا متوقف مي‌شود؛ بايد از عاشق پرسيد! محل كار مينا، با آن مبل پوست جگري، كركره صورتي، آفتاب عسلي پاييزي، ماشين تايپ و تلفن و لوسترِ سه شاخه‌ي شمعداني، ‌فقط يك دل كم داشت؛ كه همانجا گذاشتم و بيرون آمدم! با اين قرار، عصر در پامچال…!
البته نه به اين راحتي. مينا خيلي به ناز گذاشت و لب گزيد؛ كه:
«واي، مگه مي‌شه؟ اگه يكي ببيندمان خبر ببره، چي؟»
كه ‌گفته بودم: «خودت خبر نگاري كه…!» و خنديده بوديم و ‌زده بودم از دفتر بيرون؛ به اين چهار راه، از اينجا به فلكه‌ي … يعني اينجا كه الان عروسي است!
كوچه و دالان آذين‌بندي شده؛ از سردر تا ديوار قاليچه كوبِ تالار خانه، و شاخ و برگ درخت رز و انجير، و اركستر‌نشينِ تخت روي حوض، در خطي از لامپ‌هاي ريسه‌اي و منگوله‌هاي كاغذي، صندلي ارج آهني، چيده شده از اين سر تا آن سرِ حياط، مهمان‌ها ازتهران و خمسه بازار رسيده؛ زن‌ها بزك كرده، با آويزه‌هاي طلا، مرد‌ها دم‌خط زده، نگاه سربالا، دختر‌ها بي‌عار و مرد شكار؛ با پسرها به رقص و پايكوبي. مينا نشسته با كُپه‌اي از موهايش در يك طرفِ گوش، با يك پروانه‌ي صدفيِ سفيد، كنار آن!
مهماني گرم و شلوغ، روسري‌‌ها ابريشم، لبه‌دار و طلايي. مليله دوزي شده، تا روي شانه سُريده؛ شربت‌خوري با يخ و ني، توي دست مهمان‌ها، درگردش. من و مينا، از فاميل‌هاي عروس بوديم. ازگذشته، براي من، موي سفيد و سبيلِ سياه، و چند تكه شعرِ نگفته، مانده؛ اما خود‌مونيم، تيپِ من بهتر از بيست سال پيش بود! مينا هم به رغم چند شكم زايمان، ‌اصلا از فرم نيفتاده بود!
پرسيد: «اينجا چه مي‌كني؟»
گفتم: «آمدم تماشا، خب ما هم دل داريم‌!»
خنديد و گفت: «اوني كه تو داري، دل نيست؛ گِل رودخانه ست!»
و يك تكه شيريني، گذاشت توي پيش‌دستي، داد به مردش! من دلم ريزش‌كرد؛ نگاهم افتاد به انجير‌هاي كالي كه، بي‌شباهت به دگمه‌ي بلوزِ سبز روي سينه‌ي مينا نبود؛ و من را به سال‌هاي دور مي‌برد!
توي دلم فرياد مي‌زدم و بهانه‌ي او را داشتم. نمي‌دانم او توي دلش مي‌شنيد؛ يا نه؟ كه پرسيد:
«تنها آمدي ؟»
گفتم: «نه، دخترم همراه منه.»
«اوخه، كوش؟»
«داره مي‌رقصه!»
«اون دختره، سفيد پوشيده؟»
گفتم: «مي‌خواستي مثل من، سياه بپوشه؟»
«اما تو كه سياه نپوشيدي…»
مردش نگاه‌مان كرد؛ پرسيدم:
«اشكالي نداره حرف مي‌زنيم؟»
گفت: «نه؛ مثل خودت روشنه …»
گفتم: «يعني پيك رو يك ضرب ‌مي‌ده بالا؟!»
خنديد. مردش، سيگاري گذاشت روي لبش؛ مينا با اشاره دو انگشت به روي لب پرسيد:
«مي‌كشي؟»
«تركش كردم!»
«پسر خوبي شدي!»
«از كجا مي‌داني پسرم؟»
مينا خنديد و گفت: «حالا چيكار مي‌كنه؟»
«كي؟»
چشمك زد: «مادر بچه‌ها…»
«گذاشته رفته!»
«كار عقلي رو اون كرد!»
همين‌وقت دست زدند. دخترم با دختري تاي خودش، با آب و رنگي رفته به مينا مي‌رقصيد!
«اوه، اگه مينا اينه، پس اون كيه؟»
دوتا گربه‌ي سياه، از روي درخت انجير، با نفسِ تركيده، پريدند به هم، افتادند زمين و زدند به چاك! اما عروسي آنقدر با رقص بچه‌ها گرم بود؛ كه كسي نگاه نكرد!
مينا گفت: «يعني دخترت اينقدر بلاست؟»
گفتم: «اون يكي رو چرا نمي‌گي؟»
«نمي‌شناسيش؟»
«نه.»
«رويا، دخترمه. مي‌تونست دختر تو باشه!»
«عجب شباهتي به تو داره. پس چشمهام عوضي نمي‌ديد. خيال مي‌كردم ديوانه شدم!»
«مگه آدم چند دفعه ديوانه مي‌شه؟ يك بار شدي بس‌ته! آن شب توي پامچال، يادته چي بهت گفتم؟»
«از جدايي حرف زدي. يادمه، گريه هم كردي…»
«گريه؟ من يادم نيست. شايد تودلت مي‌خواست گريه كنم؟خب، داستان چي نوشتي؟»
همين وقت برق رفت؛ عروسي به هم ريخت. گفتم:
«دنيا منو جا گذاشت؛ من تو رو!»
مينا سيبي پوست كند؛ نصفش را جلو رويم گرفت،
گفتم: «نه.» شانه بالاداد:
«براي خودت نذار، بعضي جدايي‌ها، از آشنايي بهتره!»
همين وقت مردش اشاره به رفتن كرد.
مينا پا شد؛ سهم مرا‌ از همان نگاه‌ها، اين‌بار آميخته با كمي اندوه، كنار گذاشت؛ گفت:
«براي يك بار ديگه‌م، خدا حافظ!»
عطر تنش را توي شامه‌ام ريخت و رفت!
من پاشدم، رفتم پامچال؛ فقط با خيال او، كه قدغن نبود!
چند سالي از پايان جنگ‌ مي‌گذشت. جاي لوستر ديواري، فقط دوتا سوراخِ گلوله‌ مانده بود! مبلمان بهم‌خورده؛ كاغذ‌ديواري از دود علاءالدين سياه شده؛ مادرِ خدا بيامرزم كجا بود ببيند با كولي بازي‌هاش چه به روزِ من آورده؟ حقش اين نبود بروم به عروسيِ دختركسي كه، پيوند مرا با مينا بهم زده بود؛ با خبر‌بري‌ها، و دنگْ زني‌ها و حسادت…
اما، چه با‌حال بود مينا، بعد از بيست سال، جاي اين كه بپرسد:
«چطور شد قول و قرار‌مان آن طور يك باره بهم‌خورد»، پرسيد: «داستان، چي نوشتي؟»
آذر 1372

محمود طیاری