یک روز با چشم های سرخ آمد خانه و پا توی یک کفش کرد که توی این شهر روانش دارد صاف میشود و میخواهد برود عقب سرنوشتش.
نمیدانم چرا خیلیها توی تهران گل گشاد عقب سرنوشتشان میگردند. اصلا سرنوشت آدم وسط اینهمه دود و بوق و قیل و قال اگر گم نشود شک دارم که پیدا هم بشود. یعنی برج میلاد آنقدر بلند است که چشمک چراغش همه را از دور و نزدیک میکشد آنجا؟ تهران به نظرم پدرسوخته ی لوندی ست که جذب میکند ولی پا نمیدهد. ادکلن برند به خودش میزند و شیکترین لباسها را تن میکند، در حالی که سرطان دارد تک تک سلولهاش را میخورد و خودش را پهن میکند، توی تمام تنش. بی عارو سنگ پای قزوین است تهران. از نفس نمیافتد.
حتا پیشنهاد فریبندهی بابا نتوانست سحر را منصرف کند:
“هرروز بیا دم حجره سیصد بهت میدم.”
و سحر غرید:
“بذار تو جیبت بمونه. یهویی ورشکست نشی بابایی.”
مامان هم غرید: ” گم شو نمیخواد بری دم حجره. خودم میرم.”
بابا لبخندی زد و سرش رابرای مامان تکان داد. مامان گفت:
“فقط یه صندلی از اون چرخونا که پشتش نرمه برام بخر. اون چهار پایه دوره احمدشاه رو هم بنداز دور، کمرم رو داغون کرد. یه دستی هم به سرو روی حجره بکش، یه کم امروزی و قشنگ بشه. به خدا اینجوری جنساتم بیشتر به چشم میاد.”
بابا که داشت آتنولول صدش را بالا میانداخت:
“دیگه چه! میخوای کلفت نوکرم بیارم دم دستت؟ اصلا توهم نیا.”
و لیوان آب را سرکشید و زیر لب غرید:
” حیف نانها!”
سحر رفت تهران . من اما بدم نمیآمد چون میتوانستم هر چند وقت یک دفعه بروم و آب و هوایی عوض کنم. اصلا اگر سحر نمیرفت تهران من جمشید را توی قوطی کدام عطاری میخواستم پیدا کنم؟