آن وقتها، خانه بزرگي در اجارهيما بود؛ كه اتاقهاي پشتياش واگذار به غير بود و خانه، در ُقرقِ رخساره خانم مستأجر و بچهها و مهمانها!
رخساره چندتا خواهر داشت، آلاُمد و دم بخت و توئيكي! تابستان از گرما ، ميزدند به شمال و پلاسِ اين خانه بودند:
يكي با تكيه به نازبالش، در سايه مينشست؛ و حبابِ آدامس بادكنكياش را َپقّي ميتركاند. يكي با پاهايآويزان، روي نرده تابميخورد و با سبيل گربه بازي ميكرد. باحياترينشان، حصير ميآورد، پهن ميكرد زير درخت گلابي؛ ميافتاد يكور، بوردا ورق ميزد!
من با نگاهيعاشقپرور، و نه جلوتر از ُنك دماغم، بهداشت ياربودم؛ صبحها در آنوفلستيزي به كارِ سمپاشي و تهيه آمار و لامخون؛ و بعد از ناهار، ُچرتكي و به گشت وگذار؛ نوالهي ساندويج و سينما!
عصر يكروز، رخساره سطلي زد به چاه و روي آب را، با صداي خندهاش شكست! نبايد پاپيچِ نگاهش ميشدم:
“آقا سعيد، آقا سعيد!”
“بله”
“آقا سعيد، اين بلاوارث افتاده تو چاه، چنگك ميخوام درش بيارم. دارين كه؟”
“نه ”
“جدي نميگي!”
“به خدا…”
“واي، پس چيكار كنم؟”
و با گدازههاي نگاهش، خيال به جهنم فرستادن مرا داشت!
گفتم:“ سهپايه انگار دارين، با يه لنگه جوراب، ببندين به چوب چاه، راحت درش ميآرين!”
قاه قاه خنديد و گفت:
“واي اصلا يادم نبود. بيزحمت رويا رو صداشكن، بياره.”
بعد خودش صدا زد:
“رويا، رويا! ”
يك صدا آمد: “ هان؟ ”
“اون سهپايه رو اجاقه، بيار برايم كه …”
“اينجا نيستش كه، كجاست؟”
“ الانه جلو چشمم بود، ببين تو آشپزخانه نيست؟ دستم شكست؛ پيداش كردي؟ بجمب كه! ”
“ الان پيداش ميكنم، ميآرم. صبر كن! ”
نگاهم به بازيِ النگوهاي دست رخساره بود؛ كه با گردش چوب چاه، حلقه هاي هولاهوپ را به خاطر ميآورد!
صداي پا ميآمد و بعد، گربهي سفيدي از روي بام سفال، سايه به سايه با رويا…! و تا سه لنگهي آهني به توي چاه برود و سطلي بيرون بيايد؛ ته دلم چند بار خالي شد! رخساره خانم پرسيد: “ آقا سعيد، فيلم چي نمايش ميدن؟ ”
گفتم: “ هشت و نيم، فدريكو فليني…”
پرسيد: “ خوبه ؟ ”
گفتم : “ يككم سنگينه. ”
چطور شد رويا مزه پراند؛ نميدانم! شايد به رخساره ميخواست بفهماند بيتفنگ هم ميشود به شكار خرس رفت! اما من كه با همهي مگس وزن بودنم، عطرِ هيچ گلي وسوسهام نميكرد؛ و خيال مكيدن عصارهي هيچ گل پنجپري را نداشتم !
گفتم : “ اختيار دارين.”
“كدوم سينما ؟”
“ايران ”
“حتما ميخواي بري؟”
“ببينم چي ميشه !”
رويا يك جور كه انگار چيزي بارم ميكند؛ گفت: “تنهايي مي چسبه؟”
گفتم: “چه فراوونه چسب…!”
كاش دهنم ميسوخت چيزي نميگفتم. رويا گريهكنان، دويد طرف خودشان. رخساره هم، سطل و سه لنگه از چاه درآورده، درنياورده؛ دنبالش. فقط شنيدم كه گفت:
“ايشه، آقا سعيد!”
صداي گريه ميآمد. مادرم چادرگذاشت رفت به آن ور. چيشده، چينشده؟ هيچي! : “آقا سعيد ميخواد بره سينما، به رويا تعارف نكرده، هيچ! زخمِ زبان هم بهش زده.”
مادر مثل ُبرج زهرمار برگشت:
“پسر، سعيد! تو چي به رويا گفتي؟”
“به خدا هيچي مامان!”
“پس اون مرض داره گريه ميكنه، يا تو كرم گذاشتي مثل پدرت تلخ زباني ميكني؟!”
“مامان، به خدا…”
“ اجازه نداري امروز بري بيرون! يك تعارف توي دهانت نيست؟ دل دختر مردم را ميشكني!؟”
“خوب مادر، برو بگو ساعت هشت بياد جلو سينما ايران. بمونه من ميآم، بليط ميگيرم ميبرمش تو.”
مادر رفت و با صداي خندهشان برگشت:
“تو بهشون گفتي فيلم سنگينه؟”
“خوب هست ديگه مادر، مال فليني يه …” “تو مال كجايي؟ ”
“ها…؟ ”
“به رويا چيگفتي؟ فيلم هشت و نيم شروع ميشه؟”
“نه مادر، نام فيلم، هشت و نيمه! ”
“نام تو چييه؟ بلبلِ درختٍ نارگيل!”
از خانه زدم بيرون؛ پرسهاي و بليط گرفتم و منتظر رويا ماندم. تابستان بود؛ هوا گرم، درصدٍ رطوبت بالا،“آرتاباس” درش باز، زنك با كفش چوبي و پيش بند و غازه ماليده، گربه سياهي را گوشه ي حياط، زير درخت نارنج،
نوازش ميكرد. هنوز تا نوالهي ششليك وحواله ي آب ارمني، راه درازي بود!
روشناي عصر به خنكاي غروب مي زد كه رويا، با هفت سانت پاشنه، و هفت قلم آرايش، از پياده رويي به پهناي نگاه من گذشت؛ با مردمي در حال تردد؛ با عصا و پوشت! و چقدر مينيبوس؛ و تك و توكي مينيماينر! ميدان مركزي ُپر بود از ماكسي و، واكسي و، تاكسي!
عطرش از خودش جلوتر رسيد!.آرام و كورمال، رفتيم به رديفي كه چراغ شمعي روشن بود.
چيزي از شروع فيلم نگذشته بود؛ كه رويا وول ميخورد و به نظر ناآرام ميرسيد:
“آقا سعید، آقا سعيد…”
نه، انگار عوضي ميشنوم. به رويا نگاه كردم؛ مات و سنگين، با نيمرخ سرخ و تيغهي دماغ كفتري، حواسش به فيلم بود.
“ آقا سعید، آقاسعيد…”
نگاهم مثل قرقي چرخيزد؛ و توي دامچالهي لپهاي گوشتيِش افتاد!
ُبهت زده پرسيدم: “ هان، چيه؟ ”
رويا ُنكزباني گفت: “تيدستا مرا فادن!”(1)
تا بهخودم بيام، ديدم دستم مال خودم نيست؛ همانطوركه، دلم توي سينهام!
محمود طیاری – رشت آذر 1374
(1)- دستهات رو بده من.
چاپ شده در کتاب: “تراس کافه ژاله. انتشارات افراز”