Press "Enter" to skip to content

‍ نفسم گرفت از این شهر درِ این حصار بشکن

0

شفیعی کدکنی

‍ نفسم گرفت از این شهر درِ این حصار بشکن
درِ این حصارِ جادوییِ روزگار بشکن

چو شقایق از دلِ سنگ برآر رایتِ خون
به جنون صلابتِ صخره‌ی کوهسار بشکن

توکه ترجمانِ صبحی به ترنم و ترانه
لبِ زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

شبِ غارتِ تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه‌ی دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید چو به یاریِ تو این جا
تو ز خویشتن برون آ ، سپهِ تتار بشکن

«سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی»
تو خود آفتابِ خود باش و طلسمِ کار بشکن

بِسُرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژِ وحشتِ این دیار بشکن

 

اشتراک شعر از الهام پوريونس

عکس از عليرضا طياري

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *