Press "Enter" to skip to content

برف شبانه، شعری از فریدون مشیری و موسیقی خاطره انگیز از سرزمین‌های شمالی

0


بی‌صدا، شب تا سحر،
یارانِ خود را خواند و گِرد آورد،
جا به جا،
در راه‌ها،
بر شاخه‌ها،

بر بام‌ها، گسترد!…
صبحگاهان،
شهرِ سرتا پا سیاه از
تیرگی‌های گنهکاران
ناگهان! چون نوعروسی،
در پرندین پوششِ پاک سپیدِ تازه
سر بر کرد.
◽️
شهر، اینک دست نیروهای نورانی‌ست.
در پس این چهره‌ی تابنده،
امّا
باطنی تاریک، دودآلود،
ظلمانی‌ست.
گر بخواهد خویشتن را
زین پلیدی هم بپیراید؛
همّتی بی‌حرف، همچون برف،
می‌باید!

فریدون مشیری

ارسال شعر از: ندا

‌ارسال موسیقی از: روح افزا شعبانی