Press "Enter" to skip to content

پیکا (از مجموعه داستان، پلاسکو در دست چاپ.)

0
ناهید شمس. نویسنده معاصر

تقدیم به کولبران به ناچار
نویسنده: ناهید شمس
به دیوار زخمی چنگ زد . مشتی خاک ریخت توی دهنش. جوید و جوید . پره کاهی رفت لای دندان هفتم از پایین. با ناخن اشاره ی راست بیرونش کشید . بلند و کشیده و چغر. خندید. فکر کرد نریمان با آن هیکل کاهی چغر چطور زیر بارها له نمی شود … وامی رود . سعی می کند بارها را کنار بزند و بیاید بیرون .
باز خاک جوید و برف را دید از پنجره که هی از شکم جرخورده آسمان پایین می ریخت . هوس کرد یک لقمه درشت برف را بچپاند توی دهنش تا با خاک قاطی شود وعیار مزه ی هم را بالا ببرند. خاک به معده که می رسید درد را هم می ریخت آن تو و برف مثل آبی روی آتش عمل می کرد. شماره نریمان را گرفت. مشترک موردنظر خاموش بود. از صبح که خبر جاگیری بار را روی کت و کول مردنیش داده بود دیگر خبری ازش نبود. زن دلش می خواست نریمان زودتر برسد تا اسباب بازی جوجه ی دانه خور که از پایین تفاله پس می دهد را ببیند و دلش برای جوجه و بچه غنج برود. مرد گفته بود لباس سرهمی هم برای بچه گرفته که تب را نشان می دهد و یکجورشکلات که مزه ی خاک می دهد و ادکلنی با بوی خاک تازه. فکر کرد دماسنج را چطور تن بچه کند ! مرد از زن خواسته بود دندان روی جگر بگذارد و بی خیال خاک خوری شود تا شکلاتها برسد. همین بود که خیلی هم دلش نمی خواست نریمان زودتر برگردد. چشم دیدن خلوتش با خاک را نداشت.
باز چنگ زد به دیوار و مشت دیگری خاک و کاه… سنگریزه ای خودش را کوبید به دندان آسیای بالا . تفش کرد. تلقی افتاد روی نقش آلاله ی قالی دستباف خودش . برش داشت و بین دو انگشت شصت و اشاره چرخاندش. له نشد. خندید و پرتش کرد رو به پنجره. خورد به شیشه و همانجا پای پنجره غش رفت. دوباره چنگ زد به دیوار…
معده اش تیرکشید. پنجره را باز کرد. برف و باد و بوران سه تایی پریدند تو. چنگ انداخت و مشتی برف نشسته بر چهارچوب پنجره را ریخت توی دهنش و زنگ زد. باز هم تیرش خورد به سنگ خاموشی. بچه وول خورد. معجون برف و خاک بهش می ساخت. نریمان زیر بار مانده بود یا توی برف ؟ برف و سرما پیراهن دماسنجی را از کار نمی انداخت ؟ شکلات سنگ می شد. جوجه دانه خور،که تفاله پس می داد هنوز سالم بود؟ باز دلش به هم پیچید و باز برف را بلعید. ارتفاع برف را تخمین زد. حدودا چهل سانت . خانه های روبرو کز کرده بودند توی برف. سوسوشان دلش را گرم کرد. همین کافی بود. نمی شد تو چشم همسایه ها نگاه کند و چنگ بزند به دیوار. دوباره چنگ زد. جیرررررررر…به سقف نگاه کرد و تیر چوبها را شمرد. یک ،دو، سه ،… چهارده تا مثل همیشه.دوباره زنگ زد و مشترک باز خاموش بود و بازجیررررررررر… و تراشه های خاک از سقف فرو ریخت. زن سرخوشانه خندید و با چالاکی که از زنی نه ماهه بعید بود پرید زیر تراشه ها و دهنش را باز کرد. گس بود و کمی تند حتا. جیرجیر سقف بیشتر شد و تراشه ها از هر گوشه ی سقف … و زن به این ور و آن ور با دهن وامانده پرید و جاماند و ناگهان…
چشم باز کرد. تاریک بود ؟سرش تیر کشید. به خودش تکانی داد. خاک وچوب فرو ریخت…بی حرکت ماند. با انگشت دست راستش که روی شکمش بود به پوست شکمش کشید و منتظر شد.خبری نبود. بغضش گرفت و از لای تیر چوبهای شکسته و خاک و سنگ، تکه ی از آسمان را دید. برف پایین می آمد از همان باریکه .
چنگ انداخت توی خاک و به دهن ریخت . بعد هم دستش را دراز کرد . چند ثانیه نکشید مشتش سفید شد. برف را خالی کرد توی دهن . بچه جنبید .حتی از این ور به آن ور پرید.زن خندید و مشت دیگری خاک توی دهن ریخت و به جوجه ی دانه خورکه تفاله پس می داد فکر کرد و سرهمی که تب را نشان می داد. نمی دانست چه ارتفاعی مانده به وقت آمدن نریمان.