دوران تیموری عصر شکوفایی هنر در هرات بود
و مدارس متعددی در این شهر تاسیس شد و شاگردان در این مدارس به تحصیل علوم و فنون مختلف میپرداختند.
یکی از شاگردان مدرسه به نام “ملامحمدجان” همه روزه از محل “سرحدیره” تا “چشمه قلمفور” که نزدیک زیارت “مولانا عبدالرحمن جامی” است پیاده طی مینمود
و صرف و نحو حفظ میکرد
ساعتی در کنار چشمه می آسود و شکرانه بجای می آورد.
یکی از روزها جمعی از دختران سرحدیره با “عایشه” که دختر یکی از افسران مقرب دربار تیموریان بود به قصد آب بردن از چشمه قلمفور میرفتند و ملامحمدجان هم همان موقع رهسپار مدرسهاش بود.
ناگهان بادی با تندی وزیدن گرفت
و روسری عایشه را از سرش پرانده و باد آن را نزدیک پای ملامحمدجان آورد.
عایشه خواست تا روسریاش را بگیرد در همین اثنا چشم ملامحمدجان به عایشه میافتد و هر دو دلباخته هم میگردند.
پس از این رخداد ملامحمدجان و عایشه عاشق و دلباخته یکدیگر میشوند.
ملامحمدجان صرف و نحو را کنار میگذارد
و به فکر ازدواج با عایشه میشود و از خانوادهاش خواستگاری مینماید، پدر عایشه به علت محصل بودن و کم درآمد بودن ملا ممد جان جواب رد میدهد.
این دو عاشق دلباخته نذری را بر عهده میگیرند، در صورتیکه ازدواجشان صورت پذیرد در ایام نوروز به مزار شریف رفته و مدتی را در آرامگاه علی خاکروبی نمایند.
عایشه همواره با دختران سرحدیره در بین عصر و شام به چشمه میرفت و در جمع آنها با سوز و درد این آهنگ را با خود زمرمه میکرد:
بیا که بریم به مزار مُلاممَدجان
سَیلِ گُلِ لالهزار وا وا دلبرجان….
اتفاقا در همین اثنا “امیر علیشیر نوائی”، وزیر دانشمند عصر تیموری با عدهای از همراهان خود از آنجا میگذشت
و در نزدیکی چشمه آوازخوانی عایشه را شنید
توقف نموده و آهنگ را از دور سراپا شنید، با فراست و نکتهدانی دریافت که در خواندن این سرود فلسفهای نهفته است. امیر پس از شنیدن آهنگ نزد عایشه آمد و با ملایمت و مهربانی از او پرسید که دخترم راست بگو، ملامحمدجان کیست و چرا در آهنگ صدای تو دردی نهفته است؟
عایشه ابتدا از حیا پاسخی نداد و سکوت اختیار کرد. ولی امیر علیشیر با شیوۀ پدرانه به او وعده داد که اگر راستش را بگوید به او کمک خواهد کرد.
سپس عایشه ماجرای عاشقانۀ خود را مفصل به امیر حکایت نموده و افزود که ملامحمدجان از جمله شاگردان مدرسۀ شما است.
فردای آنروز امیر شخصاً به خانه پدر عایشه رفت و بهعنوان پدر ملامحمدجان از عایشه خواستگاری نمود، پدر عایشه که وضع را چنین دید، به احترام شخص امیر به این وصلت راضی گردید.
امیر این دو دلباخته را آنطور که تعهد کرده بودند به مزار شریف فرستاد، درآنجا عروسی نمودند
و مدتی را در مسجد کبود به صفت خادم ایفای وظیفه کردند. ❤
ارسال از: بانو قهرمانی