“فکر میکنم همهی آنها که کار هنری میکنند علتش – یا لااقل یکی از علتهایش – یکجور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. اینها آدمهایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و میفهمند و همینطور مرگ را…!
کار هنری یکجور تلاشی است برای باقیماندن و یا باقیگذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ. گاهی اوقات فکر میکنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است ، اما آدم تنها در برابر این قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند.
شعر برای من مثل پنجره یی است که هروقت به طرفش میروم خودبخود باز میشود. من آنجا مینشینم، نگاه میکنم و آواز میخوانم، داد میزنم، گریه میکنم با عکس درختها قاطی میشوم و میدانم که آنطرف پنجره یک فضا هست و یک نفر که میشنود، یکنفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد یا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته –فرق نمیکند– وسیله یی است برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیعش. خوبیاش این است که آدم وقتی شعر میگوید میتواند بگوید : من هم هستم، یا من هم بودم، در غیر این صورت چطور میشود گفت که : من هم هستم یا من هم بودم؟”
“فروغ فرخزاد”
بخشی از گفتوشنود فروغ در مجلهی «آرش»،
به نقل از “از نيما تا بعد”، به انتخاب فروغ فرخزاد،
به اهتمام مجيد روشنگر، انتشارات مرواريد، چاپ پنجم، ١٣٦٣
اشتراک مطلب: بابک فرزندی
اشتراک ترانه: علیرضا طیاری