Press "Enter" to skip to content

‌طهران، شهری که بود… تهران، شهری که هست…

0

هر تکّه از تهران گویی شخصیتی شبه انسانی دارد. انگار بیست و چند زن و مرد کنار هم یک چیدمان انسانی ساخته‌اند که نامش تهران است. از آن بالا نیاوران یک مرد ثروتمند کراواتی است، کت و شلوار فرانسوی بر تنش سفارشی دوخته شده روی مبل چرمی لم داده، پشت سرش حرف‌ها زیاد است ولی او با پول دهان‌ها را می‌بندد. سعادت‌آباد تازه به دوران رسیده است، تلاش زیادی کرده تا گران بخرد و بپوشد ولی از راه رفتنش پیداست اصالت ندارد. چشمهایش دو دو می‌زند، نگران انتقام کسی است که هیچ کس نمی‌داند کیست جز خودش. ولنجک زن ماتیک زده‌ یی است که پالتو پوست تنش است، دو معشوق دارد، او پا روی پا انداخته با کفش فندی و سیگار مارلبرو گُلد از پنجره پنتهاوسش به نقطه‌ یی نا معلوم نگاه می‌کند. شوش مرد معتادی است که متجاهر می‌نامندش. افسریه مرد میانسالِ دو شغله است، آریاشهر زن کارمندی است که تاب زندگی خسته کننده متاهلی را نداشته و روی پای خودش ایستاده، تهرانپارس مرد متوسط وا مانده‌ یی است که صورتش هنوز با سیلی سرخ است، شهرک غرب کارخانه‌دار و سیاستمدار است، از سرتاپای او دروغ و چپاول می بارد، بی‌تفاوت به فقر خزنده‌ یی است که سرش از خزانه پیداست روی راک چِیرش کنیاک می‌نوشد. یافت‌آباد پیک موتوری است، گیشا دختر رویا پرداز تهران است، امیرآباد پسر لیسانسی است که به حشیش پناه برده، خیابان ولیعصر از میدان ولیعصر تا راه آهن بیوه تنهاست، از میدان ونک تا تجریش پا اندازِ شبهای تهران، منیریه زنِ هنوز عاشقی است که خوشنویسی می‌کند، مجیدیه پسر فیلسوف مسلک یه لا قبا، میدان هفت تیر مرد تنهای شب است و اکباتان پسر گیتار به دوشی است که کنار ایستگاه‌های مترو پینک فلوید می‌نوازد. میرداماد دلال بورس است. فرمانیه پدرسالارِ ثروتمندی که فرزندانش را منتظر تقسیم ارث گذاشته، چیتگر زنی است که چایش همیشه یخ می‌کند، لب نزده. یوسف آباد هم مردی است که همیشه روی مبل می‌خوابد. حکیمیه سرهنگ پاسداری است نگرانِ دختر نوجوانش. کهریزک پیرمردی است که فراموشی دارد. ستّارخان زن تنهایی است که تا دیر وقت حافظ می‌خواند. تقاطع گاندی و جردن بوسه تابستانیِ شاهرخ و سمیه است که جاودانه شده. آه از دَروس زن زیبای پیانیستی که سمفونی شماره نُه بتهوون می‌نوازد موهایش غرق عطرِ آمواژ آنِر….

تهران اجتماع زنان و مردانی است که در فقر و تبعیض و ترس در هم تنیده‌اند، تماس چشمی آنها باهم آزار دهنده است، یکی خمار است دیگری نشئه، یکی از سیری حالت تهوع دارد دیگری از گرسنگی زرداب بالا آورده. تهران اجتماع مردان و زنانی است که در خیالِ زندگی آن دیگری، روز را شب می‌کنند…

“رسول اسدزاده”

اشتراک: بابک فرزندی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *