Press "Enter" to skip to content

عشق سالهای قحطی

0

دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش

” سعدی”

 

?عشق سالهای قحطی(۱).

گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش

آفرینش یک شعر با جوشش شروع و با کوشش به انتها میرسد.
مطالعه، مهارت دربیان، احاطه بر معانی، مفاهیم و فنون بیان و برانگیختگی احساسی دل در کنار تخیلات شاعرانه باید بهم بیامیزند تا غلیان احساس به جوشش شعر در شاعر منتهی شود و اولین کلمات بر کاغذ نگاشته شود.
و بعد از آن کوششی ماهرانه در همدلی و هماهنگی دو نیمکره مغز برای یافتن بهترین گزینه واژه از بین کلمات الهام شده ، تا در توقف کوتاه رقص قلم، بر کاغذ بنشیند و مهمترین کلمه….، قافیه.
‌‌‌‌‌‌
در جستجوی موضوعی صدها دیوان و هزاران بیت شعری ، بی تردید “عشق” گوی سبقت را می رباید و هیچ موضوعی را توان مقابله با عشق در برانگیختن انگیزه شاعرانگی‌ برای سرودن نمیتوان یافت.
ولی در جستجوی شعری با قافیه ی”عشق” در انبوه ابیات اشعار فارسی فقط به یک بیت برمیخوریم …
“چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق”
گویی قحطی دمشق به قحطی واژه ی هم قافیه با عشق منجر شده…
این قحطی واژه ی هم قافیه با عشق باعث شده تا شاعران نتوانند در کلاسیک ترین بستر شعرعاشقانه یعنی غزل ،جهت سرایش شعر عاشقانه ، با قافیه عشق غرلسرایی کنند و تنها بیت منتهی به قافیه‌ عشق نیز در قالب مثنوی سروده شده است.
و مثنوی یعنی داستان….
سعدی که گویی علاقه مند بود این ردپای ادبی در ساختن شعری با قافیه عشق را بنام خود ثبت کند ، این فقدان قافیه را با روایتی جبران میکند که بیانگر عمیق ترین و انسانی ترین شکل عشق است.
قرن ها پیش از آنکه مارکز “عشق سالهای وبا” را بنویسد،‌ سعدی، “عشق سالهای قحطی” را نوشته است…
راوی، داستان را با توصیف قحطی دمشق شروع می کند…..
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه های قدیم
نماند آب ، جز آب چشم یتیم
و……
تا اینکه به دوستی برمی خورد با مکنت و ثروت و جاه و زر و مال
ولی با حالی نزار ….
و به او میگوید: ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
چون فکر میکرد که این مرد با این همه دارندگی نباید دغدغه اش قحطی باشد….ولی این سوال باعث تعجب آن مرد شده و میگوید‌.‌‌

نگه گرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عاقل اندر سفیه
که مرد ارچه برساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
و گفت: من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد

سعدی که هیچ وقت مشوق عرفان زدگی و درویش مسلکی و ریاضت طلبی در زندگی نبوده، در ستایش گرایش انسانی به همدلی و حتی همدردی چنین روایتی میسراید و راوی چنین قصه ای ایست‌.
سعدی که چون مارکز، به سبک عشق سالهای وبا نیز عشق ورزی کرده است.
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی

این بارنمیگوید که..
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

بلکه عشق سالهای قحطی را عشق به انسانیت میداند. آنچنانکه در معروفترین شعر خود که به حسب اتفاق آن را نیز به بهانه خاطره ای دراعتکافش در جامع دمشق سروده بود….

بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی

?رشت.دکترحمیداخوین.۹۹/۷/۱.ایام کرونایی?
.

@HypnoseChannelکانال تلگرامی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *