خیلی ساده میان درست میشینن همونجایی که باید؛ دقیق وسط قلبت.
و آرام و ممتد در تو ریشه میکنند، با هر نفس! با هر نگاه!
یه دفعه چشم باز میکنی و میبینی شدن جزئی از وجودت.
و قصه درست از اون جا شروع میشه که عادت میکنی به حضور پررنگ دائمشون که، کمکم کمرنگ بببنیشون و خیالت راحته که همیشگی هستن.
تلگرامت رو که باز میکنی برات پیام گذاشتن. لبخندی میزنی و رد میشی و میگی: پیامهای تو رو بعدا میخونم!
اینستات رو که باز میکنی همیشه چند تا ارسالی خور ازشون داری، باز با همون لبخند مطمئن همیشگیت میگی: پیامهای تو رو بعدا می خونم…
و روزها به تندی میگذرند، گاهی اصلا یادشونم نمیافتی چون خیالت راحته که تو آسمونت، ستاره ای درخشانند در حال سوسو زدن.
میگذری و میگذرونی و اصلا حواست به این نیست که اونها که از جنس آب و آیینهاند و صبور، اونها که وسیعاند و تو رو میخوان فقط بخاطر خودت رو، در برزخی خاکستری به شکنجهای خاموش مبتلا کردی…
حواست نیست که عرصه رو براشون تنگ و تنگ تر کردی. اصلا نمی بینی!
بعد یک روز از خواب که بیدار میشی و طبق عادت اول گوشیت رو باز میکنی، یهو دلت هری میریزه! هیچ پیامی نیست!
ناباورانه اسامی رو بالا و پایین میکنی یا شاید هم وی پیان یا پروکسی گوشیت رو خاموش و روشن کنی…
و باز متهلب به جستجو! ولی نه! انگاراشتباه نکردی! هیچ پیامی درکار نیست…
نگاه میکنی به تاریخ آخرین پیام که برای ۴ روز پیش بوده که دیشب بازش کردی و حتی نفهمیدی که چند روز بازش نکرده بودی…دلت به تاپ و توپ می افته. احساس خطر کردی. طاقت نمی یاری، گوشی رو برمی داری و شماره رو می گیری. صدایی مهربون به گوشت میرسه اما، اما بدون اون زنگ گرم همیشگی. تلاش میکنی محاورت رو طول بدی و ندای قلبت رو نشنوی. ولی نه! انگار هیچ فایدهای نداره. یه قطعهای انگار گم شده که دیگه حرفهاتون چفت هم نمیشن. با گفتن” مراقب خودت باش.” مکالمت رو قطع می کنی…
حالا دیگه خواب کاملا از سرت پریده! چشمهات بازند و بازنده…
نفسی عمیق میکشی و از پشت پنجره نگاهت به نگاه ملامتگر شهر مغموم دود گرفتهات گره میخوره و بارونی که دیگه رهگشا نیست چون خوب میدونی که چه کردی….
و آرام و ممتد در تو ریشه میکنند، با هر نفس! با هر نگاه!
یه دفعه چشم باز میکنی و میبینی شدن جزئی از وجودت.
و قصه درست از اون جا شروع میشه که عادت میکنی به حضور پررنگ دائمشون که، کمکم کمرنگ بببنیشون و خیالت راحته که همیشگی هستن.
تلگرامت رو که باز میکنی برات پیام گذاشتن. لبخندی میزنی و رد میشی و میگی: پیامهای تو رو بعدا میخونم!
اینستات رو که باز میکنی همیشه چند تا ارسالی خور ازشون داری، باز با همون لبخند مطمئن همیشگیت میگی: پیامهای تو رو بعدا می خونم…
و روزها به تندی میگذرند، گاهی اصلا یادشونم نمیافتی چون خیالت راحته که تو آسمونت، ستاره ای درخشانند در حال سوسو زدن.
میگذری و میگذرونی و اصلا حواست به این نیست که اونها که از جنس آب و آیینهاند و صبور، اونها که وسیعاند و تو رو میخوان فقط بخاطر خودت رو، در برزخی خاکستری به شکنجهای خاموش مبتلا کردی…
حواست نیست که عرصه رو براشون تنگ و تنگ تر کردی. اصلا نمی بینی!
بعد یک روز از خواب که بیدار میشی و طبق عادت اول گوشیت رو باز میکنی، یهو دلت هری میریزه! هیچ پیامی نیست!
ناباورانه اسامی رو بالا و پایین میکنی یا شاید هم وی پیان یا پروکسی گوشیت رو خاموش و روشن کنی…
و باز متهلب به جستجو! ولی نه! انگاراشتباه نکردی! هیچ پیامی درکار نیست…
نگاه میکنی به تاریخ آخرین پیام که برای ۴ روز پیش بوده که دیشب بازش کردی و حتی نفهمیدی که چند روز بازش نکرده بودی…دلت به تاپ و توپ می افته. احساس خطر کردی. طاقت نمی یاری، گوشی رو برمی داری و شماره رو می گیری. صدایی مهربون به گوشت میرسه اما، اما بدون اون زنگ گرم همیشگی. تلاش میکنی محاورت رو طول بدی و ندای قلبت رو نشنوی. ولی نه! انگار هیچ فایدهای نداره. یه قطعهای انگار گم شده که دیگه حرفهاتون چفت هم نمیشن. با گفتن” مراقب خودت باش.” مکالمت رو قطع می کنی…
حالا دیگه خواب کاملا از سرت پریده! چشمهات بازند و بازنده…
نفسی عمیق میکشی و از پشت پنجره نگاهت به نگاه ملامتگر شهر مغموم دود گرفتهات گره میخوره و بارونی که دیگه رهگشا نیست چون خوب میدونی که چه کردی….
به قلم: نازی تارقلی زاده
نقاشی: ندا دانایی