Press "Enter" to skip to content

شما هم سعی کنید به یاد آورید.

0

دوست روزنامه‌نگارم آساره کیانی این ویدئو را منتشر کرد و من را منقلب. زنِ گیلک با صدای شگفت از فلک شِکوه می‌کند. من این زبان را بلد نیستم اما چنان در ذهن‌ام نشست که انگار روایتی دیدم از رنجی که بر سرزمین‌ام رفته. مرگانِ «جای خالی سلوچ» را دیدم، زری «سووشون». زنِ شوی‌ گم‌کرده‌ی صادق هدایت را دیدم و آن پیرزن غریبِ رمان «زمین سوخته». زنِ رهاشده‌ی «پیاده»ی بلقیس سلیمانی را دیدم و «اناربانو»‌ی گلی ترقی را. ورود متفقین را دیدم و چپاول و تحقیر کشورم و سقوطِ خرمشهر و شکست حصر آبادان. صداها گاهی فرای کلمات‌اند انگار. نوای این زن سال‌خورده همان‌قدر زخمِ قهرمان‌های براهنی را در «رازهای سرزمین من» به خاطرم می‌آورد که لحظات آخر زنده‌گی نیما یوشیج را… ایران چنین است. به هر زبانی می‌تواند روایت شود انگار. وقتی زن به دوردست‌ها می‌نگرد ذهن‌ام می‌رود پی مردان مشروطه و حتا پسران و دخترانی که شبانه با چشمان بسته بی‌جان شدند. پر می‌کشد به لحظه‌ی سقوط ایالات قفقاز و غمِ عباس میرزا که جوان افتاد. این چنین است که یک ترانه‌ی محلی می‌تواند محل تبلورِ هزار تکه‌ی تاریخ و ادبیات شود. و مهم نیست از چه قومی‌ست. چون خونِ میرزاده‌ی عشقی درش هست و رگ‌های متورم‌شده‌ی محمد مختاری. وای که تاریخ بی‌امان چون باران گیلان بر سرم می‌بارد. بی هیچ نظم و ترتیبی. و تکرار واژه‌ی «فلک» که کلیدواژه‌ای‌ست باستانی انگار.

https://aparat.com/v/YyOMW

تصویری از تنهایی انسان ایرانی مقابل‌اش. فلک هم زمان است، هم جبر، هم تاریخ و هم روزگار سپری‌شده. ترکیب عجیب و متناقضی‌ست اصلن. در ادبیات ما هزاران بار خطاب به او کلمات نوشته شده. نادوست‌داشتنی‌ست اغلب اما گریزناپذیر. و این زن وقتی از فلک می‌گوید و شکوه می‌کند تکه‌های تاریخ سُر می‌خورند در ذهن‌ام. حتا تصویر زنی تنها که مردش را برای چند سوال برده‌اند در سال هجده و مردی که دخترش گم شده است در اول انقلاب. شاید این واقعیتی‌ست که مفهوم ایران را ساخته. مفهومی برآمده از یک جغرافیای شگفت و به‌وفور رنج و فقدان. عجالتن گوش کنید به روایت‌اش و چشم‌هاتان را بر هم بگذارید و به یاد آوردید. که به یادآوردن است که تاریخ را زنده می‌کند و حافظه را از نسیانی که مدام دچارش هستیم نجات می‌دهد. باد می‌وزد و انگار قرار است از دوردست کسی بیاید. قصه‌ای که مکرر است. و اگر چیزی دیده شود در دوردست اندام ناهم‌گونِ تاریخ است که فقط باید احضارشان کرد. حال با نوای یک زن گیلک یا تماشای یک عکس یا شنیدن یک روایتِ غریب. اما راوی این دفعه حنجره‌ی این زن است که انگار خلاصه‌ای شده از سوگ و ادبیات ما… شما هم سعی کنید به یاد آورید.

بزرگمهر حسین پور

اشتراک: مریم قهرمانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *