“گفتم ور نرو اینقدر با من، من مثلا گوریل بدخلقیم بچهجان. خندید، بعد دستاشو کرد توی موهام، ژولیدهترم کرد. گفت تو هیولای محبوب منی. گفتم هیولای خالیت نمیشه باشم؟ گفت باشه، تو هیولای خالی منی. بعد، تهریشم رو چسبوند به لبهای سرخ سردش، گفت مهر زدم، باطل شدی پیرمرد. ”
سپس برخاستیم، از کافه رفتیم تا ساحل امنی که شنهای منجمد اتاقخوابش برای همآغوشی هیولا و پرنسس امن بود. اوایل پاییز بود. یادت هست؟
آخر قصه تازهام نوشتهام: به قتلگاه برگشته بود مهران. ایستادهبود وسط خیابان و به آخرین خانه مشترکشان نگاه میکرد. گلهای قرمز کوچک هنوز روی کاغذ دیواری کرم رنگ سلیقه بهاره ماندهبودند، پرده شرابی با مبلهای طوسی خوشرنگ هماهنگ بود، و پنجره آشپزخانه بخار کردهبود لابد از گرمای هنر دستان زنی ماهر، که با قورمهسبزی مثل یک اثر هنری رفتار میکرد. مهران فهمید همهچیز مثل قبل است. فقط او و بهاره از جهان حذف شدهاند. چمدانش را خواباند، رویش نشست و سیگاری روشن کرد. حالا باری بزرگ از روی دوشش برداشته شدهبود. درک یک پایان همیشه آرامشی مرگبار به همراه میآورد.
*
امروز در باران ملایم مهرماه به قتلگاه سر زدم. به نقطهای از دنیا که آخرینبار آنجا درست و حسابی دوست داشتهشدم. پشت همان میز چوبی فرتوت نشستم، همان سفارش آن روز دور را دادم، و به آرامش مخوف درک یک پایان تن دادم، پایان خواستن کسی در دوردست.
*
لبها، لبها، لبها. لبهای شیرینت برای بوسیدن هم بودند، دریغ که تنها برای گفتن خدانگهدار استفادهشان کردی. آنشب جوابت را ندادم، ببخش، نفسم بند آمدهبود. حالا امشب و با چندسال تاخیر، خدانگهدار، بوتهی وحشی تمشک.
*
فردا برایت نامهای تازه خواهمنوشت. و این نخستین نامه مردی خواهدبود که دست از دوستداشتنت برداشت، پیامبری که به دین خودش کافر شد. فردا مردی برایت نامه خواهدنوشت که دلبسته تو نیست، تنها قدردان توست. اگر، بعد از این همه سال، فردا بالاخره بیاید.
#حمیدسلیمی
اشتراک: بابک فرزندي
نقاشي: عليرضا طياري. آکروليک روي بوم پارچهاي 100 در 70 سانتي متر