همسرم سرما خورده. برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده. از صبح تا شب درازکش روبهروی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد. بنده خدا بدجور چاییده.
برایش پتو میآورم و رویش میگذارم.
روز اول سوپ، روز دوم آش شلغم، روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم.
حواسم هست غذا پختنی باشد. مرتب برایش چای میآورم. چون مایعات گرم خیلی موثر است.
خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد…
پسرم مدرسهرو است.
یک روز به خانه آمد و سرفه میکرد. شب تا صبح تب داشت.
چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود. روز بعد او را مدرسه نفرستادم. برایش سوپ بار گذاشتم. شیر داغ و عسل با تخممرغ پخته برای صبحانهاش بود. آب پرتقال و لیمو گرفتم. ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است.
دو روز تمام مراقبش بودم و بیشتر از قبل به او محبت میکردم و قربانصدقهاش میرفتم. چون محبت درمان را تکمیل میکرد.
تا خدا رو شکر او هم سرپا شد…
ای وای… انگار سرما خوردهام. صبح که پا شدم گلودرد داشتم و کمابیش سرفه هم میکردم. استخوانهایم هم درد میکند، خصوصا کتفهایم. ولی چارهای نیست.
بلند شدم صبحانه را گذاشتم. همسر و فرزندم باید به کارشان برسند.
آنها که رفتند، ناهار را بار گذاشتم. آنها که دیگر سوپ نمیخورند. اشکالی ندارد، دو غذا میپزم، یک سوپ برای خودم و لوبیاپلو برای آنها. مرتب چای میخورم. باید زود سرپا شوم وگرنه کار خانه میماند. تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده.، باید در درسخواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد.
ظهر میشود. همسر و فرزندم میآیند. سفره را میگذارم و مثل روزهای قبل و قبلتر غذا میخورند. ولی من سوپ خوردم. انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است. صدای سرفههایم را هم کسی نشنید…
بعد از ناهار حتی فکر شستن ظرفها برایم عذابآور بود. بیخیال شدم. به اتاق خواب رفتم و پتو را رویم کشیدم که بخوابم.
همسرم وارد اتاق شد و گفت امروز بعد از ناهار از اون چاییهای همیشگی ندادی خاااانم…
همان لحظه به یاد مادرم افتادم… اینجور مواقع ناهار و شامم را میپخت و به دست برادرم میفرستاد. به همراه یک سوپ لذیذ برای خودم.
گاهی خودش هم میآمد و کمی برایم جمع و جور میکرد. اگر خانهاش هم میماند چندین بار تماس میگرفت و جویای احوالم میشد.
مادربزرگم قبل رفتن به خانهی بخت دم گوشم گفت: دست مادرت را ببوس و بدون برای یک زن فقط مادر در لحظهی ناخوشی کارساز است.
…
وارد مغازه میشوم و يك سرى استكاننعلبكى و قورى سبزرنگ اسباببازى انتخاب مىكنم.
فروشنده میگويد: خانم صورتيشو ببريد، دخترونهتره. ميگم: برا پسرم میخوام.
با تعجب به من نگاه ميكنه و ميگه: اگه پسره ماشين بگيريد يا جعبهابزار، هواپيما يا چراغقوه. پسر كه آشپزى نميكنه.
با خودم مرور میكنم در دنيايى كه زنهايش پابهپاى مردها كار مىكنند، مردهايش بايد ياد بگيرند خستگى را با چایى از تن همسرشان درآورند. در دنيايى كه زنهايش با مفهوم چك و قسط و وام عجين شدهاند، شرم دارد مردهايش با دستور قورمهسبزى و تهديگ ماكارونى بيگانه باشند.
من براى فرزندم همسرى قدرتمند آرزو میكنم. زنى كه تمام لذتش در خريد خلاصه نشود. زنى كه سياست را بفهمد، شعر ببافد، كتاب بخواند و از دنياى اطرافش بىخبر نباشد.
براى آنكه پسرم شايسته چنان زنى باشد بايد ياد بگيرد چایى دارچينى درست كند. ياد بگيرد آشپزى كند، لالايى بخواند، نوازش كند و جملات عاشقانه بگويد.
دانيال سهسالهام استكان اسباببازى سبزرنگ را به طرفم مىگيرد. من نگاهش مىكنم و او مىگويد: بخور، چایی دارچين برات پختم