محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده
در زمانهای قدیم، در جزیرهای دوردست، بوزینگان زیادی زندگی میکردند. آنها پادشاهی داشتند که «کارداناه» نام داشت. او باشکوه، قدرتمند، دانا و عادل بود و روزگار را به خوشی میگذراند تا این که زمان گذشت و کارداناه پیر شد. بوزینگان متوجه پیری و ضعف او شدند و حشمت و هیبت او کمکم از بین رفت.
در همین زمان در میان اقوام و فامیل او، بوزینۀ جوانی قوی و باهوشی بود. کمکم با حیله جماعت بوزینگان را مورد لطف قرار داد و با مهربانی جای خود را در میان بوزینگان باز کرد. همه او را به پادشاهی برگزیدند و کارداناه را عزل نمودند. بوزینۀ جوان زمام امور را به دست گرفت.
قانون این بود که پادشاه عزلشده میبایست گروه را ترک میکرد. پس به کنارۀ جزیره نقل مکان کرد و در جایی پُردرخت که درخت انجیر بزرگی مشرف به آب داشت ساکن شد و ایام میگذراند و از میوۀ درخت میخورد. روزها زیرآن درخت، لاکپشتی مینشست و استراحت میکرد.
یک روز بوزینه داشت انجیر میچید که یک باره انجیر از دستش به داخل آب افتاد و صدایی تولید کرد. کارداناه از شنیدن صدای آن لذت برد و خوشحال شد. هر چند ساعت یک بار یک انجیر در آب میانداخت و با شنیدن صدای آن مشعوف میشد.
لاکپشت هم انجیر را میخورد و فکر میکرد بوزینه آن را برای او میاندازد، به این ترتیب در خود دینی به بوزینه احساس میکرد. با خود فکر کرد: «اکنون که میان من و او هیچ رابطۀ دوستی وجود ندارد، او این گونه مرا مورد لطف و محبت قرار میدهد، اگر ما با هم دوست شویم او چه الطاف عظیمی را در حق من روا خواهد داشت.»
پس تصمیم گرفت با او دوست شود. دوستی عمیقی میان آن دو به وجود آمد و بسیار به یکدیگر نزدیک شدند. بوزینه هم غم غربت و تنهایی خود را کمتر احساس میکرد. هر روز دوستی میان آنها عمیقتر میشد.
مدتی گذشت. دیگر لاکپشت تمام وقتش را با کارداناه میگذراند و توجهش به خانه و خانوادهاش کم شده بود. همسرش از این وضعیت بسیار ناراحت بود و تصمیم گرفت با یکی از دوستانش که به دانایی شهره بود، مشورت کند.
پس غم دل با او بازگفت و جواب شنید: «غم خوردن تو فایدهای ندارد. باید چارهای اندیشید که باعث جدایی آن دو شود و همسر تو به سوی تو بازآید و تو از این غم خلاص شوی. این جز به تدبیر مکر و حیله انجامپذیر نیست.»
سپس نقشهاش را با همسر لاکپشت در میان گذاشت. همسر شاد و خوشحال به خانه بازگشت و در انتظار آمدن لاکپشت بود. لاکپشت هم بعد از گذشت چند روز به بوزینه گفت برای دیدن اهل و عیال خود به جزیرۀ مجاور بروم و بعد باز بازخواهم گشت.
وقتی به خانه رفت، زن خود را بیمار و رنجور دید. زن با او حرف نمیزد و فقط ناله میکرد. لاکپشت از زنش پرسید: «دلیل این بیماری و رنج تو چیست؟»
زن با گریه پاسخ داد: «حکیم گفته علاج بیماری من در این سرزمین پیدا نمیشود و این بیماری بالاخره مرا خواهد کشت و از پای درخواهد آورد.»
لاکپشت از شنیدن این جملات بسیار دلگیر شد و غم تمام وجودش را فراگرفت.
غمناک بود، و خشمگین گفت: «این چه دارویی است که در این دیار پیدا نمیشود؟»
زن جواب داد: «داروی من دل بوزینه است، من چون به یافتن چنین چیزی هیچ امیدی ندارم ترجیح دادم قبل از مرگم تو را ببینم.» سپس به تلخی گریست.
لاکپشت بسیار غمگین بود و متأثر! هیچ کاری از دستش برنمیآمد و زنش هم هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد. بالاخره در اثر شدت فشار رنج، طمع در دوست خود بست ولی بعد با خود گفت: «چگونه ممکن است دوست خود را که این همه با هم نزدیک و یگانهایم قربانی کنم؟» و باز اندیشید: «اگر هم این کار را نکنم، زنم خواهد مرد و من بدون او چگونه زندگی کنم؟»
بالاخره بعد از کلنجار رفتن با خودش، عشق به زنش پیروز میدان شد و او تصمیم گرفت دوستش را قربانی کند. خوب میدانست برای به دام انداختن و کشتن بوزینه هیچ راهی نیست مگر این که او را به جزیرۀ خود ببرد که نه غذایی برای خوردن بوزینه پیدا میشود و نه او میتواند شنا کند و خود را به آن جزیره برساند.
با این تفکر نزد بوزینه بازگشت. بوزینه مشتاق، در انتظار او بود. وقتی او را دید خوشحال شد و احوال او را گرم پرسید.
لاکپشت با ناراحتی گفت: «آن قدر به رفاقت با تو مشعوف بودم که از خانوادهام غافل شدم. وقتی جریان رفاقت با تو را برای خانوادهام توضیح دادم، بسیار شاد شدند و از من خواستند که تو را به خانهمان دعوت کنم تا آنها هم با تو آشنا شوند. من آمدهام تا تو را به آنجا ببرم.»
بوزینه از شنیدن این حرفها بسیار خوشحال شد و دعوت او را قبول کرد. پس بوزینه بر پشت لاکپشت سوار شد تا به جزیرهای که لاکپشت در آن زندگی میکرد، بروند.
در راه بوزینه متوجه حال غیرعادی لاکپشت شد و پرسید: «چه شده؟ چرا ناراحتی و در فکری؟ شاید وزن من زیاد است و نمیتوانی مرا به راحتی حمل کنی؟»
لاکپشت گفت: «نه این طور که فکر میکنی نیست
. در این اندیشهام که تو برای اولین بار است به خانۀ ما میآیی و همسر من بیمار است. ما نمیتوانیم آن طور که شایسته و بایستۀ توست از تو پذیرایی کنیم.»
بوزینه با خوشقلبی گفت: «نه این طور فکر نکن. من به خاطر وجود تو و خانوادۀ توست که به خانهات میآیم و غرض ما دیدار است نه شکم!»
باز کمی رفتند و لاکپشت در فکر فرو رفت. بوزینه به او مشکوک شده بود. دوباره پرسید: «علت چیست که تو در خود فرو میروی و آشفته میشوی؟»
لاکپشت گفت: «آری، ناتوانی پریشانم میکند. همسرم بیمار است و هیچ کاری از دستم برنمیآید.»
بوزینه پرسید: «آخر چطور ممکن است هیچ دارویی بر آن کارساز نباشد؟»
لاکپشت با اندوه بسیار پاسخ داد: «نه! دارو هست اما دسترسی به آن ممکن نیست.»
بوزینه پرسید: «خوب نام آن دارو چیست؟»
پاسخ شنید: «دل بوزینه!»
بوزینه ناگاه در میان آب، چشمهایش سیاهی رفت و دچار سرگیجۀ شدیدی شد. با خود گفت: «عزت نفس و غلبۀ امید و آرزو در رفاقت با این لاکپشت مرا در این گرداب انداخت. جز مکر، خلاصی از این ورطه ممکن نیست! اکنون میان این آبها هیچ کاری از دستم برنمیآید و اگر هم پایم به جزیرۀ لاکپشتها برسد، برای من غذایی نیست و از گرسنگی خواهم مرد! پس باید فکر کنم و مکری به کار گیرم که خلاص شوم.»
پس گفت: «دوست عزیز تازه فهمیدم که بیماری همسر تو چیست. زنان گروه ما نیز زیاد دچار این بیماری میشدند و ما دلهایمان را به آنها میدادیم و شفا مییافتند. ای کاش از اول گفته بودی که من هم دلم را با خود میآوردم. این برای من کار راحتی است که بخشی از دل خود را به عنوان دارو به همسر تو دهم و تو و همسرت را از این رنج رهایی دهم.»
لاکپشت گفت: «چرا دلت را با خود نیاوردی؟»
بوزینه گفت: «میان بوزینگان رسم است، وقتی به دیدار دوست عزیزی میروند و میخواهند ایام را به شادی بگذرانند و اسیر رنجهایی که در دلشان لانه دارد نشوند، دلشان را با خود به مهمانی نمیبرند! وقتی میخواستم به خانۀ دوست عزیزی چون تو بیایم چطور ممکن بود که دل خود را که مأمن رنج هجران و دوری از اهل و عیال است، با خود بیاورم و خاطر همه را ناراحت کنم. اما اکنون که به آن نیاز است بازگرد تا من دل خود را بردارم.»
لاکپشت با ناراحتی اظهار شرمندگی کرد و در حالی که به سمت خانۀ بوزینه بازمیگشت، مرتب عذرخواهی میکرد که چارۀ دیگری نداشته است.
همین که به محل زندگی بوزینه رسیدند، در چشم به هم زدنی کارداناه از پشت لاکپشت به بالاترین نقطۀ درخت انجیر رفت و چون غیبتش طولانی شد، لاکپشت او را صدا زد اما جوابی نشنید.
باز هم صدا زد. این بار بوزینه بود که با پوزخند پاسخ داد: «من این همه سال زندگی کردم، سرد و گرم روزگار چشیدهام و به تو میگویم که دیگر هرگز روی رفاقت ما حساب نکن! و در مجلس مردان مرتب لاف مردانگی و وفای به عهد و یکرنگی در رفاقت نزن چون از امتحان رفاقت زردرو بیرون آمدی. تو در حق من از انواع مکر فرو نگذاشتی و این من بودم که با تیزهوشی و خرد، خود را از این غرقاب نجات دادم. تو باز با نهایت پررویی تقاضای خود را تکرار میکنی؟»
لاکپشت هم پاسخ داد: «حق با توست. امروز از این حوادث چنان جراحتی بر دل تو افکندم که با گذشت زمان هم مرهم نمیپذیرد. من هر قدر هم اظهار پشیمانی کنم سودی ندارد. منم که روسیاهم و آنچه را که از دست دادم، هرگز به سویم بازنخواهد گشت!»