Posts published in “مرزبان نامه”
در روزگاران قدیم، دو شریک یکی دانا و دیگری نادان با هم به بازرگانی مشغول بودند. در آخرین سفرشان در راه کیسهای پر از سکههای طلا پیدا کردند. گفتند: «این روزی ما از سفرمان است، بهتر است به همین قناعت کرده و به دیار خود بازگردیم.» زمانی که نزدیک شهر شدند خواستند آن را قسمت کنند. آن که ادعای باهوشی داشت گفت:…
نازی تارقلی زاده: در روزگاران قدیم، مردی لباسفروش زندگی میکرد که هر روز لباسهای نو را در بقچهای میپیچید و بر دوش کارگرش میگذاشت و برای فروش به دههای اطراف میبرد. روزی از روزها که طبق معمول همیشه بار را بر دوش کارگرش گذاشت و به سمت دهی رفتند، مسیر خیلی طولانی بود. کارگرش طوری خسته شده بود که دیگر نتوانست ادامه…
نازی تارقلی زاده: در روزگاران قدیم کدخدایی با همسرش در فقر و تنگدستی در روستای دوردستی زندگی میکردند. همسر کدخدا زنی پاکدامن و دیندار بود. سرمایهشان تعدادی مرغ بود که هر روز تخم میگذاشتند. هر صبح که کدخدا برای برداشتن تخممرغها به قفس مرغها میرفت، با نهایت تعجب میدید که خبری از تخم مرغ ها نیست و پیش خودش فکر میکرد که…
نازی تارقلی زاده: نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او…
محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده شغالی در کنار باغی لانه ساخته و گوشۀ دیوار را سوراخ کرده بود. هر روز زمانی که باغبان در باغ نبود، داخل باغ میشد، انگورهای باغ را میخورد و به درختان آسیب میرساند. آن قدر به این کارش ادامه داد تا باغبان به ستوه آمد و تصمیم گرفت یک درس حسابی به شغال بدهد. پس…
مرد ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. پیش خودش فکر کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را اینگونه تجسم کرد. گفت«من…
شیخ ابوالحسن خرقانی گفت: جواب دو نفر مرا سخت تڪان داد. اول: مرد فاسدی از ڪنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع ڪردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ، خدا میداند ڪه فردا حالِ ما چه خواهد شد ! دوم: مستی دیدم ڪه افتان و خیزان در جاده یی گل آلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار…
نیما ذهنی: ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ…