نازی تارقلی زاده
در روزگاران قدیم، شیری در بیشهای زندگی میکرد که مبتلا به بیماری شد. در اثر آن بیماری قوت و توان از بدنش رفت و یالهایش ریخت. روباهی مکار در خدمت شیر بود و همیشه از تهماندۀ شکار او روزگار میگذراند. وقتی شیر به این حالت افتاد، روباه احساس خطر کرد و به شیر گفت: «ای پادشاه من! نمیخواهید این درد را درمان کنید؟»
شیر گفت: «من هم دوست دارم این مرض درمان شود ولی پزشکان میگویند فقط با خوردن دل و گوش خر علاجپذیر خواهد بود. در این حوالی خری وجود ندارد.»
روباه گفت: «البته حق با شماست. شما با این جلال و جبروت وقتی یالهایتان ریخته نمیتوانید از بیشه خارج شوید. من سابقۀ آشنایی با خری را دارم که در یکی از روستاهای همجوار این دشت زندگی میکند و اربابی بدجنس و سختگیر دارد. امید دارم که با حیله و مکر او را به سمت پادشاه بکشم و شما او را شکار کرده و خود را با دل و گوش او درمان کنید.»
روباه با این قصد نزد خر رفت. با گرمی احوالپرسی کرد و مشغول صحبت شد و گفت: «علت چیست که تو را این قدر لاغر و رنگپریده و رنجور میبینم؟» این اطراف آب و غذا برای تو فراوان است و تو نیاز نداری که انسانها غذایت را تأمین کنند، چرا آنها را ترک نمیکنی و به خواست خودت زندگی نمیکنی و خودت را از رنج باربری و نوکری آدمها رها نمیکنی؟»
خر با ناراحتی گفت: «من در باربری شهرت دارم و هر کجا باشم مردم از من سوءاستفاده خواهند کرد.»
روباه گفت: «تو را به جایی خواهم برد که دست هیچ آدمی به تو نرسد.» و خر پذیرفت.
روباه خر را نزد شیر برد و خودش در گوشهای پنهان شد. شیر قصد او کرد ولی به سبب ضعف، جز یک زخم کاری، کاری از پیش نبرد و خر فرار کرد.
روباه از شدت ضعف شیر متعجب گشت و گفت: «این قدر ضعیف شدهاید که این خر نحیف هم از چنگتان رفت؟»
شنیدن این حرفها برای شیر گران تمام شد. اندیشید که اگر بگویم کوتاهی کردم به سستی رأی و اندیشه متهم میشوم و اگر بگویم توان شکار نداشتم، خوار و ذلیل خواهم شد.
پس با لحنی آکنده از قدرت گفت: «هر کاری که پادشاهان انجام میدهند، دلیلی ندارد که زیردستها و خادمین متوجه دلیلش شوند. اگر قرار بود که زیردستان متوجه دلیل کارهای ولینعمتان خود میشدند، پس چه فرقی میان پادشاه و رعیت بود؟ پس دیگر به بحث ادامه نده و مکری کن تا خر را بازگردانی.»
روباه دوباره نزد خر بازگشت. خر با عصبانیت گفت: «من را کجا برده بودی؟»
روباه گفت: «مدت رنج و ابتلای تو هنوز سپری نشده و تقدیرت این بوده که تا اینجا پیش بروی. اگر هم شیر به تو حملهور شد، از شدت علاقه و عشق به تو بود و میخواست با تو دوستی و رفاقت کند.»
و آن قدر به این حرفها ادامه داد تا خر را قانع کرد.
خر هم که تاکنون شیر ندیده بود، فکر کرد شیر هم خر است و پذیرفت که دوباره نزد او برگردد.
به محض این که نزد او بازگشت، شیر با ملاطفت، به قدر کافی به او نزدیک شد، سپس به ناگاه به روی او پرید و شکارش کرد.
سپس به روباه گفت: «من بروم و قبل از خوردن خود را تمیز کنم و بازگردم.»
به محض این که دور شد، روباه دل و گوشهای خر را خورد. شیر وقتی بازگشت گفت: «پس دل و گوش خر کجاست؟»
روباه پاسخ داد: «پادشاه به سلامت باشد! اگر گوش و دل داشت که یکی مرکز شنیدن و دیگری مرکز عقل است، بعد از این که هیبت شما را دید، دیگر دروغ مرا نمیشنید و به نیرنگ من فریب نمیخورد و با پای خود به مقتل خود نمیآمد.»