Press "Enter" to skip to content

داستان‌های کلیله و دمنه حکایت چهار همسفر

0

 

محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده

 

 

در زمان‌های قدیم، چهار نفر برای رسیدن به شهری با هم همسفر شدند. اولی پادشاه‌زاده‌ای بود که نشان پادشاهی در چهره و اندام و رفتارهایش کاملاً معلوم بود، به قول معروف عالِمی ‌در یک قبا و لشکری در یک بدن بود!

دومی‌ پسر مرد پولداری بود که از فرط زیبایی چهره، ماه دوزانو پیش او اظهار بندگی می‌کرد و بسیار خوش‌لحن و زیرک بود.

سومی‌ بازرگان‌زاده‌ای بود کاردان و هوشیار و روشنفکر، و چهارمی ‌پسر کشاورز بود که بسیار قدرتمند، با هیکلی ورزیده و آشنایی کامل با امور زراعی داشت.

وقتی با هم، هم‌صحبت شدند و از توانایی‌های یکدیگر مطلع گشتند، تصمیم گرفتند با یکدیگر به شهر موردنظرشان بروند.

در نزدیکی شهر اطراق کردند و به پسر برزگر گفتند: «امروزِ خود را به تو می‌سپاریم تا تو با تکیه به قدرت و توان خود برای ما اسباب آسایش و خوراکی فراهم آوری و سپس در هر روز هر یک از ما به نوبت این کار را انجام خواهیم داد.»

کشاورززاده قبول کرد. به شهر رفت و پرس و جو نمود که در این شهر چه کاری بهتر است و پاسخ شنید که هیزم با قیمت خوبی به فروش می‌رسد.

پس به کوه رفت و پشته بزرگی هیزم فراهم کرد و به شهر رساند. فروخت و غذایی خرید. به دوستانش پیوست و گفت: «بر در شهر نوشتم ثمره تلاش یک روزه، غذا و قوت چهار مرد است.»

روز دوم به پسر مرد پولدار که بسیار زیبا بود، گفتند: «امروز نوبت توست، ببینیم تو چه خواهی کرد؟»

پسر به سمت شهر رفت. با خود می‌اندیشید که چه کند و با ناراحتی گفت: «اگر امروز کاری نکنم، یارانم گرسنه خواهند ماند.»

و در این اندیشه‌ها ناراحت به درختی تکیه داد و نشست. از قضا زن توانگری از آنجا می‌گذشت. چشمش به پسر جوان افتاد و ناخودآگاه گفت: «این آدمی‌نیست مگر فرشته‌ای بزرگوار (یوسف، آيه 31).»

زن کنیز را پیش فرستاد و رو به پسر کرد و گفت: «خانم من از تو می‌خواهد که امروز را مهمان ما باشی و ما را ساعتی با جمال خود مهمان کنی، برای تو ضرری ندارد.»

پسر جوان قبول کرد و روزی را به راحتی و شادی سپری کرد. وقت بازگشت زن توانگر پانصد درهم به او هدیه داد. پسر جوان اسباب راحتی یارانش را فراهم کرد و نزد آنها بازگشت. ماجرا بازگو کرد و در نهایت گفت: «بر در شهر نوشتم قیمت یک روزه جمال در این شهر پانصد درهم است.»

روز سوم نوبت پسر بازرگان بود و دوستانش به وی گفتند: «امروز ما مهمان عقل و درایت تو خواهیم بود.»

پسر بازرگان به سمت شهر رفت. در نزدیکی آب، کشتی بزرگی مملو از اشیاء گرانبها پهلو گرفته و منزوی از سایر کشتی‌ها توجهش را جلب کرد. اهالی شهر به دلیلی از خریدن اشیاء آن امتناع می‌کردند تا صاحبش ورشکست شود.

پسر بازرگان تمام اشیاء را به قیمتی کمتر از قیمت اصلی خرید و در همان روز تمام آنها را فروخت. صدهزار درهم سود کرد و اسباب مورد نیاز دوستانش را فراهم کرد و بازگشت. ماجرا را بازگو کرد و گفت: «بر دروازه شهر نوشتم حاصل یک روزه خرد، صدهزار درهم است.»

روز بعدی نوبت پسر پادشاه بود. در فکر بود که چه کاری کند که به شهر رسید. دید امیر آن شهر فوت کرده و مردم به سوگواری مشغولند. گوشه‌ای ایستاد و هیچ حرکتی نکرد. دربان‌ها وقتی دیدند او مشغول سوگواری نیست با درشتی و عتاب با وی رفتار کردند.

وقتی جنازه امیر را به خاکسپاری می‌بردند، همگان در پس جنازه راهی بودند و شیون می‌کردند ولی پادشاه‌زاده بر جای ایستاده بود و نظاره می‌کرد. دربان‌ها که آن حال را دیدند، به او دشنام داده و زندانی‌اش کردند.

روز بعد اعیان شهر جمع شدند تا امیری شهر را به کسی واگذار کنند، چون امیر آنها وارثی نداشت. همین که آنها مشغول صحبت و رأی‌زنی در این باب شدند، دربان گفت: «آرام‌تر به شور بپردازید، چرا که من جاسوسی گرفته‌ام، نمی‌خواهم او از سخنان شما آگاه شود.» و حکایت خود و پادشاه‌زاده را برای آنها روایت کرد.

آنها تصمیم گرفتند که او را بازخوانند و به کارش رسیدگی نمایند. پس پسر پادشاه را از زندان بیرون آوردند و از او سؤال کردند که تو کیستی و در اینجا چه می‌کنی؟

پسر پادشاه هم برایشان توضیح داد: «پدرم پادشاه بود و وقتی به دیار باقی شتافت، برادر بزرگم خود را پادشاه خواند و من برای نجات جانم مجبور به ترک دیار و وطنم شدم و از دشمنی و جنگ بی‌فایده دوری کردم. به خود گفتم عاقل کسی است که به آنچه نصیب او شده، راضی باشد، زیرا که او از طریق بخت و اقبال بهره‌مند می‌شود و نه از راه تلاش و کوشش!»

در این بین گروهی از بازرگانان او را شناختند و در مورد بزرگی خاندانش و فضیلت و آگاهی قومش سخنانی گفتند.

پس بزرگان شهر تصمیم گرفتند که او را به امیری شهر برگزینند تا رسوم پسندیده و عادات زیبای خاندان خود را تازه کرده و با ذات شریف و عرق کریم خود، عدل و داد را در آن شهر برپا سازد. سپس با او بیعت کردند و پادشاهی آن شهر به سبب توکل خالص او به پروردگار و رضای او به رضای حق به او رسید.

در آن شهر رسم بر این بود که هر که به پادشاهی می‌رسید او را سوار فیل می‌کردند و در شهر می‌چرخاندند تا همگان وی را ببینند، پس در مورد او نیز چنین کاری کردند.

زمانی که به دروازه شهر رسیدند، او خط یارانش را دید و دستور داد بر سردر دروازه بنویسند: «جهد و جمال و عقل زمانی پاسخ می‌دهد که قضای الهی با آن موافق باشد و عبرت جهانیان یک روزه حال من است.»

سپس به قصر پادشاهی بازگشت و از امور مملکتی آگاهی گرفت. یارانش را بخواند و پسر بازرگان و پسر کشاورز که بسیار باذکاوت بودند را به مقام وزارت رساند. پسر زیبا را پاداشی زیاد اهدا کرد و از او خواست تا شهر را ترک کند تا زنان مفتون وی نشوند.

سپس با عدالت و نیکوکاری به مملکت‌داری مشغول شد و ایامی‌به کام برای خود و مردمانش رقم زد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *