Press "Enter" to skip to content

داستان‌های کلیله و دمنه: حکایت پادشاه و خواب‌های ترسناک

0

محقق و نويسنده: نازی تارقلی زاده


بخش_اول

در زمان‌های دور، در کشور هند، پادشاهی زندگی می‌کرد که “هبلار” نام داشت. مدتی بود که پادشاه هر شب، هفت مرتبه خواب‌های ترسناک می‌دید و هر بار آشفته از خواب می‌پرید.
یک شب بعد از این که آخرین خواب ترسناکش را دید، با وحشت برخاست و زاری کرد و پریشان بود. همین که صبح شد تصمیم گرفت بزرگان آئین برهمن را فرابخواند و داستان را برای آنها بگوید.
وقتی برهماییان اثر وحشت را در صورت او دیدند، گفتند: «خواب‌های وحشتناکی است و تعبیری وحشتناک دارد.»
البته اجازه خواستند تا ساعتی با هم رأی‌زنی کنند و از نوشته‌های پیشین کمک بگیرند تا درمانی هم بیندیشند. پادشاه پذیرفت.
از محضر پادشاه مرخص شدند و جایی خلوت دور هم جمع شدند. یکی از آنها گفت: «این پادشاه خونخوار به سبب این که ما را دوست ندارد، تاکنون دوازده هزار تن از ما را کشته است. بیایید به واسطۀ تعبیر این خواب، انتقام خود را از او بستانیم.»
دیگری گفت: «حق با شماست، من هم موافقم. بیایید حالا که پادشاه به حکم اجبار راز خود را نزد ما فاش کرده، درس خوبی به او بدهیم. همان طور که همۀ شما می‌بینید پادشاه چون به تعبیرکنندۀ معتبر خواب دسترسی نداشت ما را فراخواند. حتی همان زمان که با ما صحبت می‌کرد همچنان اثرات کینه و عداوت و دشمنی در صورت و چشمانش بارز بود.»
دیگری گفت: «آری! در این کار باید عجله کنیم و از فرصت به این خوبی با درایت سود ببریم. همگی می‌دانیم که پادشاه همسری به نام ایراندخت دارد که شیفتۀ اوست و فرزندی که نور چشمانش است؛ از تعلقات دیگرش شمشیر مرصعش، دو فیل بزرگش و یک شتر قوی است.»
دیگری گفت: «آری! وزیر زیرکش بلار را از یاد نبرید که یکی از ارکان گرفتاری ما اوست.»
دیگری گفت: «کاک دبیر را از یاد مبرید که دست کمی از بلار ندارد.»
دیگری گفت: «این کار را کنیم؛ بگوییم تعبیر این است که باید نزدیکان خود را که شامل همسر، فرزند، بلار وزیر و کاک دبیر می‌شوند، در نزد ما با شمشیر مرصعت بکشید و خونشان را در حوض بریزید و در آن حمام کنید. در پایان حمام تنی چند از ما در کنار او جمع ‌شویم و وردی بخوانیم و خون‌ها را بر شانۀ چپ او بمالیم. سپس اعلام کنیم که مردگان را همراه با آن شمشیر مرصع خاک کنند. البته شمشیر را قبل از خاک کردن بشکنند.»
دیگری گفت: «نیک فکری است ولیکن آن دو فیل و آن شتر دو کوهانۀ گردن دراز بسیار زشت را هم به لیستشان بیفزایید.»
همگی این نظر را پسندیدند. بعد از بالا و پایین کردن زیاد یکی از آنها مأمور رساندن این پیام به پادشاه شد.
وقتی پادشاه حرف‌های مرد برهمایی را شنید، از کوره دررفت و با خشم گفت: «مرگ بهتر است از این راهی که شما پیش پای من می‌گذارید. چطور می‌توانم عزیزترین کسان و بهترین تعلقاتم را با دست خود نابود کنم و آرامِ خود را در نابودی آنها ببینم. اگر مرتکب چنین کاری شوم، دیگر این زندگی و زندگانی برایم چه فایده‌ای دارد؟ هیچ چیز در این دنیا باقی نیست، بالاخره من هم به ابدیت خواهم پیوست. میان مرگ من و مرگ عزیزانم هیچ تفاوتی نیست. پس باید راه دیگری وجود داشته باشد.»
بزرگان برهمایی بعد از شنیدن حرف‌های او گفتند: «پادشاه به سلامت باشد، سخن حق تلخ است و از قدیم گفته‌اند از سخنان کسانی پند بگیر و پیروی کن که تو را می‌گریانند نه آنها که تو را می‌خندانند. هیچ چیزی گرانبهاتر از جان و آرامش پادشاه نیست. همسر و فرزند و اموال بازمی‌گردند ولی جان و آرامش پادشاه از همه چیز مهم‌تر است.»
وقتی پادشاه این سخنان را شنید و گستاخی آن جمع را شنید، بسیار محزون شد و آنها را مرخص کرد.
با خود در خلوت می‌اندیشید که چگونه ممکن است همسر عزیز خود را که روشنی وجودم از اوست، از سر تیغ بگذرانم. چگونه بدون فرزند نازنینم در این دنیا نفس بکشم؟ چطور بدون آگاهی و دانایی بلار وزیر، مملکت وسیع خود را اداره کنم و بدون کاک دبیر که در نوشتار، کسی به گرد پای او نمی‌رسد، روزگار بگذرانم؟ چگونه بدون دو پیل دوست‌داشتنی‌ام و اشتر تنومندم و بدون شمشیر برانم به جنگ دشمنانم بروم و آنها را به سزای اعمالشان برسانم؟ چگونه بدون اینها زندگی کنم؟ نه مرگ من بهتر از این زندگی است.»
بلار وزیر که شاهد تمامی وقایع بود، با خود اندیشید: «باید تدبیری بیندیشم که هم شرط بندگی به جا آورده باشم و هم مروت نیست که پادشاه این گونه در رنج باشد.»
پس نزد ایراندخت همسر پادشاه رفت و داستان را تمام و کمال برای وی تعریف کرد. ایراندخت گفت: «میان من و پادشاه ناراحتی پیش آمده و من از او غمگین و مکدّرم.»
بلار گفت: «شما می‌دانید زمانی که فکر پادشاه مشغول باشد، هیچ کسی از خدم و حشم جرأت نزدیک شدن به وی را ندارند. این کار از هیچ کسی جز شما برنمی‌آید. من بارها از پادشاه شنیده‌ام که می‌گوید هرگاه ایراندخت نزد من می‌آید، اگر در اندوه عمیقی هم باشم، شاد می‌شوم.

بخش_دوم

شما این لطف را در حق همۀ ما و به خصوص پادشاه روا داشته و آرامش را به این سرزمین بازگردانید.»

ایراندخت به حرف‌های بلار اعتماد کامل داشت. پس به توصیۀ او گوش داد و نزد پادشاه رفت. از او دلجویی کرد و علت پریشانی‌اش را جویا شد.

پادشاه گفت: «اگر بشنوی ناراحت می‌شوی. اگر بزرگان برهمایی آنچه را از من شنیده‌اند، در جایی بازگو کنند، قدرت و حشمت و جاه من زیر سؤال می‌رود و دیگر سنگ روی سنگ بند نخواهد شد.»

سپس به اصرار ایراندخت داستان را تعریف کرد. ایراندخت زن باهوشی بود و خود داستان را از قبل می‌دانست اما با شنیدن این جملات خم به ابرو نیاورد و گفت: «جان‌هایمان به فدای پادشاه باد! چرا ناراحتید؟ جان‌های ما در مقابل جان گران‌بهای شما چه ارزشی دارد؟ اگر این گونه می‌شود که خاطر شما آسوده گردد ما حرفی نداریم و با کمال میل و رغبت به این کار راضی هستیم. اما ای پادشاه گرانقدر، چنانچه تمام این کارها انجام شد و شما به آرامش رسیدید، دیگر بر این جماعت اعتماد نکنید چرا که بر هیچ کس پوشیده نیست که میان شما و برهماییان دشمنی وجود دارد. شما آنها را دوست ندارید. صرف این که آنها افراد عالمی هستند، شایسته و بایستۀ تدبیر و مشورت نیستند. آنها نیز مترصد فرصت هستند تا دوستداران و جان‌نثاران شما را یکی‌یکی نابود کنند و دورتان را خالی نمایند، سپس در فرصتی مناسب بر پادشاه و مُلک او چیره شده و کامروایی کنند.»

سپس ایراندخت ادامه داد: «اگر رأی پادشاه بر نظر برهماییان است که هرچه سریع‌تر می‌باید این فرمان را اجرا کرد و قصور در آن موجب ناآرامی شما خواهد بود ولی اگر هنوز در دل شکی به انجام آن دارید، احتیاط واجب آن است که از مشاورۀ کسانی دیگر که عالم و آگاهند و خیرخواه‌تر از برهماییان برای شما، کمک گرفت.»

پادشاه موافقت خود را با نظر ایراندخت اعلام کرد و ایراندخت گفت: «ایدونِ حکیم اگرچه متمایل به برهماییان است،  اما مردی است عالم و البته صادق و هر آنچه حقیقت باشد از گفتنش ابایی ندارد، پس او را نیز بازخوانید و از او هم تعبیر خوابتان را بخواهید. اگر نظر او نیز مانند نظر برهماییان بود، دیگر جای هیچ شبهه‌ای نخواهد بود.»

پادشاه موافقت خود را اعلام کرد. بعد بنا به صلاحدید وزیر مدبرش، به صورت ناشناس به دیدار ایدون حکیم رفت. وقتی ایدون پادشاه را دید، شرط بزرگداشت وی را به جای آورد و علت حضور پادشاه را جویا شد.

پادشاه داستان را برای او تعریف کرد. حکیم با دقت به حرف‌های پادشاه گوش داد، سپس از او خواست تا خواب‌هایش را تمام و کمال برای او بازگو کند.

بعد از شنیدن آنها به پادشاه گفت: «رأی پادشاه بر این لعنت‌شدگان مقرر باد که نه عقل راهنمایی دارند و نه دینی دامنگیر. پادشاه به سبب این خواب‌ها باید شادمان باشند و صدقه دهند و خدا را شاکر که تعبیر این خواب‌ها جز نیکی و وفور نعمت چیزی نیست. تعبیر این خواب‌ها این است که آن دو ماهی سرخ که بر روی دم راست ایستاده‌اند، فرستاده‌ای از پادشاه همایون است که دو فیل برای شما هدیه خواهد آورد که بر هر یک چهارصد رطل (واحد اندازه‌گیری، هر رطل 400 مثقال است) یاقوت و آن دوفیل در پیشگاه پادشاه به احترام روی دو پا خواهند ایستاد. آن دو مرغابی که از پشت پادشاه برخاسته و کنار او فرود آمدند، دو اسب هستند که شاه بلنجر به شما هدیه خواهد داد. آن ماری که بر پای شما می‌پیچید نیز نشان از شمشیری زیباست که شاه بلنجر برای شما خواهد فرستاد. آن خونی که شما دیدید در خواب خود را به آن می‌آلایید، یک دست لباس است به رنگ ارغوان و آراسته به جواهرات گرانبها که از ولایت کاسرون به رسم هدیه برایتان خواهند فرستاد. آن شتر سپیدی که دیدید بر آن نشسته‌اید نیز تعبیرش فیلی است که پادشاه کندیون به همراه پیشکش برای شما خواهد فرستاد و آن‌چه که همچون آتش بر فراز سر شما می‌درخشید، تاجی است که پادشاه جاد برایتان هدیه خواهد فرستاد. آن مرغی که بر سر شما نوک می‌زد، تعبیری ندارد جز این که از عزیزی روی خواهید گرداند. همان طور که دیدید این خواب‌ها تعبیر نیکی دارند و هیچ مسئلۀ وحشتناک و لاینحلی در آنها نیست. امیدوارم پادشاه عادل و آگاه ما در آینده از مشاوره با نااهلان روی گردان باشند و تا زمانی که خردمندی کسی بر پادشاه ثابت نشده، از وی هیچ مشاوره‌ای نگیرند، چراکه همگان خیرخواه و محرم اسرار نیستند.»

زمانی که پادشاه صحبت‌های حکیم را شنید، نفس راحتی کشید و شاد شد و پاداشی در خور به حکیم داد. همان طور که حکیم تعبیر کرده بود هفت روز در انتظار ماند و سپس تعبیر خوابش را دید.

باز شادمان شد، خدا را شکر کرد و گفت: «اگر تدبیر و آگاهی ایراندخت نبود، دچار چه خسرانی شده بودم.»

پس ایراندخت و پسرش و دبیر و وزیر را احضار کرد و به آنها گفت: «تمام این هدایایی که برای ما آوردند در خزانۀ پادشاهی ماست. این هدایا را به شما واگذار می‌کنم تا هر آن چه می‌خواهید از آن بردارید، چرا که شما چند نفر در معرض خطری بزرگ بودید و به یاری خداوند مهربان و هوشیاری ایراندخت همه از این خطر جستیم.»

بلار گفت: «پادشاه به سلامت باشند. وظیفۀ ما ملازمان شما جز این نیست که در ایام ناخوشی و خطر، خود را به شما اثبات کرده و پیش مرگ شما باشیم اما حقیقتاً نقش ملکه را نباید در این میان کمرنگ کرد و دست کم گرفت. من فکر می‌کنم تاج برازندۀ ملکۀ ماست و مناسب هیچ یک از ما بندگان پادشاه نیست.»

پس پادشاه دستور داد تاج و هم‌وزن آن جواهرات و جامه را آوردند. از ایراندخت خواست تا یکی را انتخاب کند. ایراندخت هم تاج را برگزید و از پادشاه تشکر کرد.

اگر عقل وزیر و زیرکی ملکه نبود، هر دو جان خود را از دست داده بودند و پادشاهی پادشاه نیز متزلزل و چه بسا نابود می‌گشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *