محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده
در زمانهای قدیم، پزشکی حاذق و چیرهدست در شهری ساکن بود. تجربیات فراوانی داشت و به اذن خداوند قادر به درمان هر نوع بیماری بود.
پادشاه آن شهر دختری داشت که او را به عقد برادرزادهاش درآورده بود. دختر پادشاه زایمان کرد و دچار بیماری شد. پادشاه طبیب را فراخواند و از وی خواست تا به اذن خداوند دخترش را درمان کند.
طبیب بعد از معاینۀ دختر متوجه بیماری وی شد و نحوۀ درمانش را برای او توضیح داد و گفت: «برای درمان دخترت دارویی لازم است که آن را “زاقهران” مینامند.»
پادشاه گفت: «پس چرا درنگ میکنی؟ به سرعت آن را تهیه کن و به دخترم بده.»
طبیب حاذق گفت: «چشم من بسیار ضعیف است و نمیتوانم آن را بسازم، خودتان بسازید.»
در میان اطبا فردی مدعی شد که من بسیار عالی این دارو را خواهم ساخت و ترکیب آن را میدانم. پادشاه وی را مأمور ساختن دارو نمود. مرد مدعی رفت و بدون علم کافی کار را پیش گرفت.
پادشاه وی را به خزانۀ داروها فراخواند و گفت: «هر آنچه لازم داری بردار و در زمانی کوتاه دارو را بساز.»
مرد مدعی مشغول کار شد. در میان داروها به ناگاه زهری یافت که «زهر هلاهل» نام دارد. این زهر را از ریشۀ نوعی گیاه به دست میآورند که خطرناک و مهلک است. مرد مدعی آن دارو را نمیشناخت و اندکی از آن را با بقیۀ داروها آمیخت و حاضر کرد و آن را به دختر پادشاه دادند. خوردن همانا و به دیار باقی شتافتن همانا!
پادشاه که شاهد ماجرا بود، از شدت رنج و ناراحتی در خشم می سوخت و تحمل مرگ دخترش را نداشت، دستور داد از همان دارو به مرد مدعی بدهند.
و مرد نادان و اما پرمدعا نیز به محض خوردن دارو، جان به جان آفرین تسلیم نمود.