Press "Enter" to skip to content

داستان‌های مرزبان نامه: حکایت شهریار بابل با شهریارزاده (داستان پادشاه و پسر پادشاه)

0

 

نازی تارقلی زاده (محقق و نویسنده)

سال‌ها پیش در کشوری دور، پادشاهی زندگی می‌کرد بسیار عادل و شریف، پادشاه به طور ناگهانی بیمار شد و پزشکان از وی قطع امید کردند.
پادشاه در بستر، برادر خود را فراخواند و به او گفت: «برادر بزرگوارم! من به دیار باقی می‌شتابم و کشور و خانواده‌‌ام را به تو می‌سپارم. پسرم را در پناه خود بگیر و به صورتی عالی تربیتش کن تا زمانی که به سن مناسب پادشاهی رسید، حکومت را به او تقدیم کن و خودت هم در رکابش باش و اگر به صورت شیطانی وسوسه شدی به یاد آر که پروردگار دانا و توانا به ما فرمان داده که امانت‌ را به صاحب‌اش بازگردانیم.»
برادر پادشاه بعد از شنیدن حرف‌های او پذیرفت که طبق وصیت پادشاه عمل کند.
پادشاه به دیار باقی شتافت و برادرش بر تخت نشست. چند سال پادشاهی به مذاق او خوش آمده بود و دیگر نمی‌خواست که حکومت را به پسر پادشاه بسپارد. پس نقشه‌ای شوم کشید، تصمیم گرفت پسر را به همراه خودش به بهانه شکار به نقطۀ دوری ببرد.
وقتی به مکان موردنظر رسیدند سربازان و خدمه را با نیرنگ از دور خودشان پراکند و در زمانی مناسب به پسر حمله‌ور شد و چشم‌های او را کور کرد و او را در گوشه‌ای دورافتاده رها کرد و بازگشت. چون نمی‌خواست متهم به قتل شود، پسر را نکشت.
پسر بیچاره که کور شده بود با امید به عنایت پروردگار راه می‌پیمود و مرتب با خود تکرار می‌کرد: هرگز از کرم پروردگار نومید نمی‌شوم که همانا پروردگار حال بد را به نیکی برمی‌گرداند.
شب از راه رسید و پسر بینوا دنبال پناهگاهی می‌گشت تا شب را روز کند که دستش به درخت تنومندی خورد و در کنار درخت جای گرفت. ناگهان متوجه شد پادشاه پریان عالم در کنار اوست و به او گفت که آن درخت محل تجمع تمام پریان عالم است و اکنون همۀ پریان در آنجا جمع هستند.
آن‌ها هر شب در آن مکان دور هم جمع می‌شدند و از وقایع عالم با هم صحبت می‌کردند. تا این که یکی از پریان گفت: «امروز پادشاه این کشور به برادرزاده‌اش ستمی بزرگ کرد.» و بعد داستان را برای همه تعریف نمود.
پادشاه‌ پریان گفت: «ای کاش پسر پادشاه از خاصیت برگ‌های این درخت مطلع شود و بداند که اگر برگ‌ها را به چشمش بمالد خوب خواهد شد.»
و همین طور بداند که در صحرایی نه چندان دور از اینجا درختچه‌ای با رنگی عجیب در کنار دو درخت سوخته قرار دارد که ماری بزرگ در زیر آن درختچه زندگی می‌کند که بسیار هم خطرناک است و زهرش سریع آدم را می‌کشد. طالع تولد مار منحوس و پادشاه امروز یکی است. اگر پسر پادشاه می‌دانست و آن مار را می‌کشت عمر عمویش هم به پایان می‌رسید.
پس پسر پادشاه هرآنچه که شنیده بود به انجام رسانید و بعد از کشتن مار، به قصر بازگشت و حق اش را ستاند و پادشاه شد.