در روزگاران قدیم، دو شریک یکی دانا و دیگری نادان با هم به بازرگانی مشغول بودند. در آخرین سفرشان در راه کیسهای پر از سکههای طلا پیدا کردند.
گفتند: «این روزی ما از سفرمان است، بهتر است به همین قناعت کرده و به دیار خود بازگردیم.»
زمانی که نزدیک شهر شدند خواستند آن را قسمت کنند. آن که ادعای باهوشی داشت گفت: «چرا این را طلاها را قسمت کنیم؟ بیا مقداری که برای رفع نیازمان است را برداریم و باقی را در جای امنی نگهداری کنیم تا در زمان نیاز دوباره به آن مراجعه نماییم.»
مرد سادهلوح پذیرفت و همان کار را انجام دادند. مقداری برداشتند و مابقی را در زیر درختی مدفون ساختند. روز بعدی آن که ادعای کیاست داشت به محل دفن زرها رفت. سپس کیسه را برداشت و با خود برد.
مدتی از این ماجرا گذشت و شریک سادهلوح به پول نیاز پیدا کرد. نزد شریک خود بازگشت و گفت: «من نیاز به پول دارم، باید با هم به محل اختفای گنجمان برویم و کمی از طلاها را برداریم.»
هر دو به محل موردنظر رسیدند و زیر درخت را کندند، اما کیسهای وجود نداشت. شریک به ظاهر زرنگ با داد و فریاد شریک سادهلوحش را متهم کرد. مرد بیچاره هرچه سوگند میخورد که من آن را برنداشتهام شریکش نمیپذیرفت.
شریک زرنگ او را نزد قاضی برد و جریان را تعریف کردند. قاضی از شریک زرنگ پرسید: «آیا دلیلی برای متهم کردن این مرد داری؟»
شریک زرنگ پاسخ داد: «البته که دارم. درخت گواهی میدهد که این کار پست را شریک من انجام داده.»
قاضی از شنیدن حرفهای مرد متعجب شد و گفت: «فردا برای شنیدن گواهی درخت به محل موردنظر خواهیم رفت.»
شریک به ظاهر زرنگ به خانه نزد پدرش آمد و تمام ماجرا را برای وی تعریف کرد و از او خواست که به جای درخت گواهی دهد.
پدر پیر و فرتوتش در ابتدا نپذیرفت ولی وقتی پسر با آب و تاب از مقدار طلاها گفت، حرص و طمع در پیرمرد تأثیر گذاشت و آن را پذیرفت.
پسر برایش توضیح داد: «در میانۀ درخت پنهان میشوی و هرگاه قاضی از تو سؤال کرد علیه شریک من شهادت میدهی.»
پیرمرد همان کار را انجام داد. وقتی قاضی صدای پیرمرد را شنید، فهمید که کسی در میانۀ درخت پنهان است. دستور داد هیزم فراوانی دور درخت گذاشتند و آتش بزرگی افروختند.
پیرمرد فرتوت ساعتی درنگ کرد و زمانی که دیگر نتوانست گرما را تحمل کند، از میانۀ درخت بیرون آمد و با گریه، تمام داستان را برای قاضی و حضار تعریف کرد و استمداد بخشش نمود و تاب بی آبرویی نیاورد، افتاد و دار فانی را وداع گفت.
پسر بعد از این که حکم اش توسط قاضی مقرر گردید، پدرش بر دوش گرفت و راهی خاکسپاری اش شد.
شریک سادهلوح به خاطر راستگویی و عدم خیانت در امانت کیسۀ طلا را گرفت و به خانه بازگشت.
محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده