محقق و نویسنده: نازی تارقلیزاده
سه مرد شرور با هم، همدست و همپیمان شدند که در راه کاروانها قرار بگیرند و آنها را سرکیسه کنند. چند سالی گذشت و آن سه مرد از راه راهزنی برای خود، خانه و ثروتی به هم زدند.
یک بار که به قافلهای حملهور شدند و به آن قافله دستبرد زدند، مردی در قافله بود که در ازای جانش راز بزرگی را برای آنها فاش کرد و گفت در آدرسی که در پوست آهو کشیده شده، نشانۀ قلعهای قدیمی است که خراب شده و در جایی که در نقشه کشیده است، درست زیر یک دیوار کوچک نیمه خراب در دو متری زیرزمین، صندوقی پر از سکه و جواهر پنهان است و خود او نیز برای یافتن آن گنج به آنجا میرود.
سه مرد راهزن نقشه را گرفتند و به سمت مقصد به سرعت حرکت کردند. به آنجا که رسیدند، همه چیز طبق نقشه، درست و صحیح بود. دو متر که کندند به صندوقچه رسیدند و در نهایت ناباوری، گنج باارزشی را به دست آوردند.
هوا رو به تاریکی میگذاشت. سردستۀ راهزنان به یکی از آنها گفت: «تو برای خرید غذا به شهر برو و کمی تنقلات نیز تهیه کن که امشب را جشن بگیریم.»
مرد پذیرفت. به شهر رفت و غذا تهیه کرد، اما حرص و ولع بر او چیره شده بود. مدام کسی در سرش نهیب میزد که آن همه ثروت و مال چرا تمامش برای تو نباشد؟ چرا باید آن جواهرات و طلاها میان سه نفر تقسیم شود؟ آن قدر در این فکرها غرق شد که عاقبت، حرص و آز کار خود را کرد.
مرد در غذاها سم مهلکی ریخت و بعد از این که مطمئن شد همه چیز مطابق میل اوست، به سمت خرابهها رهسپار گردید.
از آنسو در خرابهها نیز آن دو راهزن به این فکر کردند که این همه ثروت اگر بین دو نفر تقسیم شود، خیلی بهتر است تا این که بین سه نفر. پس با هم قرار گذاشتند تا وقتی مرد سوم به همراه غذاها آمد، او را هلاک سازند و همین نیز شد.
وقتی مرد با غذاها برگشت، روی او پریدند و وی را به هلاکت رساندند، سپس با شادی از این که تمام ثروت میان آن دو تقسیم خواهد شد نشستند و با اشتهای فراوان به خوردن غذاها مشغول شدند.
دیری نپایید که سم تأثیر کرد و آن دو نیز به هلاکت رسیدند و صندوقچۀ جواهرات همان گونه دست نخورده بر جای ماند. آری نتیجۀ طمع ورزیدن و خیانت جز این نخواهد بود!