Press "Enter" to skip to content

داستان های کلیله و دمنه: حکایت دزد و توانگر

0

نازی تارقلی زاده (نویسنده و محقق)

در روزگاران دور، مردی ثروتمند همراه خانواده در خانه‌ای مجلل زندگی می‌کردند.
مرد نیم شبی با سر و صدا از خواب پرید و چون ماه کامل بود، سایۀ دزدان را که روی پشت بام بودند در حیاط دید. به آرامی همسر و فرزندانش را بیدار کرد و ماجرا را برایشان تعریف نمود. سپس نقشه‌ای کشید و با خانواده‌اش در میان گذاشت و به هر یک وظیفه‌ای محول کرد. طبق نقشه از همسرش خواست که با صدای بلند از او راجع به جمع‌آوری ثروتشان سؤال کند، طوری که دزدان روی پشت بام متوجه صحبت‌های آن‌ها بشوند.
زن با اصرار زیاد از همسر خود در مورد جمع‌آوری ثروتش پرسید: «به من توضیح بده که این همه ثروت را چگونه جمع کردی؟»
مرد با صدایی بلند گفت: «این یک راز مهم است. از تو خواهش دارم که از من نخواهی پرده از این راز بردارم.»
و زن همچنان به اصرار خود ادامه داد، طوری که این طور به نظر آمد که همسرش تسلیم خواستۀ او شده است. مرد ادامه داد: «اگر این راز فاش شود و بقیۀ مردم از آن آگاه شوند برای ما بسیار بد خواهد شد.»
زن به اصرار خود ادامه داد تا این که مرد با صدایی بلند گفت: «این مال و ثروت از دزدی جمع شده است. من در ایام جوانی دزدی چیره‌دست بودم و ورد خاصی بلد بودم، به طوری که در شب‌هایی که ماه کامل بود و آسمان روشن به نظر می‌رسید، کنار دیوار پشتی خانه‌های افراد توانگر می‌ایستادم و هفت بار می‌گفتم «شولَم، شولَم»، سپس دستانم را به سمت ماه می‌گرفتم و به پشت بام می‌رفتم. کنار دری که پشت بام را به داخل خانه مربوط می‌ساخت می‌ایستادم و دوباره این ورد را تکرار می‌کردم، سپس در باز می‌شد و من وارد خانه می‌شدم. هفت بار دیگر آن ورد را تکرار می‌کردم و تمام پول‌ها و اجناس گرانبهای خانه پیش چشم من نمایان می‌شد و تا می‌توانستم از آنها برمی‌داشتم. سپس دوباره به پشت بام برمی‌گشتم و ورد را می‌خواندم. به برکت این ورد نه کسی من را می‌دید و نه به من بدگمان می‌شدند. به مرور زمان این ثروت عظیم را جمع‌آوری کردم.
اما حواست باشد که این ورد را به کسی نیاموزی، چون برایمان مشکلات زیادی پدید می‌آید.»
دزدان که به وضوح صحبت‌های آنها را شنیده بودند، از یادگیری آن ورد بسیار خوشحال شدند و شادی نمودند. سپس ساعتی را در سکوت محض سپری کردند و چون مطمئن شدند اهالی خانه خوابیده‌اند، از سرکرده‌ی خود خواستند که عین تمامی گفته‌های مرد را اجرا کند.
پس وی مو به مو گفته‌های مرد را اجرا کرد و همین که در پشت بام را به قصد ورود به داخل خانه باز و او وارد راهرو شد، مرد با چوبی محکم بر کمر دزد کوبید و وی روی زمین افتاد. سپس با عصبانیت رو به دزد کرد و گفت: «تمام عمرم را به زحمت و سختی کار کردم تا توشه‌ای فراهم کنم تا تو انسان غافل به راحتی وارد خانۀ من بشوی و آن را ببری و از آن خود کنی؟»
سرکرده‌ی دزدان که تازه متوجه کل ماجرا شده بود، با خجالت سر به زیر انداخت و گفت: «من آن انسان راه گم‌کرده‌ام که طمع زیادی به مال دنیا، گوش و چشم مرا بسته و عقلم را زائل کرده بود. طمع مال دنیا آتش در وجودم انداخت و اکنون ضربۀ آن را خوردم. اکنون پشت سر من خاک بریز تا بروم و هرگز بازنگردم. دیگر هرگز طمع در مال دنیا نخواهم بست و سعی خواهم کرد تا روحم را نجات دهم، چرا که عمر بسیار کوتاه است و اجل نزدیک، پس تمام تلاشم را به کار خواهم گرفت تا انسانی شریف باشم که هر آنچه دستور دین و مورد پذیرش عقل است را به تمامی انجام دهم.»