Press "Enter" to skip to content

داستان های کلیله و دمنه: حکایت موش و زاهد و میهمان

0

نازی تارقلی زاده

در سال‌های دور، در شهری، موشی در خانۀ زاهدی زندگی می‌کرد. زاهد خانواده‌ای نداشت و هر روز یکی از مریدانش برای او غذا می‌آورد که مقداری را برای نهار مصرف می‌کرد و کمی را هم برای شام می‌گذاشت. موش مترصد فرصت می‌نشست و به ‌محض این که شرایط را فراهم می‌دید، بخشی از غذای‌ زاهد را می‌خورد و باقی را به موش‌های دیگر می‌داد. این گونه نزد موش‌ها از عزت و احترام زیادی برخوردار شد.
زاهد کارهای مختلفی برای کوتاه کردن دست موش از غذا انجام داد ولی فایده‌ای نداشت. موش با هر حیله‌ای مقابله می‌کرد.
یک شب برای او مهمانی آمد. وقتی شام خوردند، زاهد از مرد پرسید: «از کجا می‌آیی و قصد کجا داری؟»
مرد که شخصی دنیادیده و سرد و گرم روزگار چشیده بود، داستان خود را برای زاهد تعریف می‌کرد و زاهد هر چند دقیقه یک بار دست‌هایش را به می‌کوبید تا این که مرد دنیادیده خشمگین و ناراحت شد و گفت: «خودت از من خواستی تا داستان زندگی‌ام را برایت تعریف کنم و هر چند دقیقه یک بار دست می‌زنی؟ مرا مسخره کرده‌ای؟»
زاهد گفت: «نه دوست عزیزم! از من آزرده و خشمگین مباش! دست‌هایم را به هم می‌کوبم تا موش‌ها را دور کنم، آنها بر من چیره شده‌اند و هرچه از خوراکی‌ها دارم به چشم به هم زدنی می‌خورند و هیچ حیله‌ای در موردشان کارگر نیست.»
مهمان پرسید: «همه این گونه‌اند؟»
زاهد گفت: «نه! سردسته‌ای دارند که بسیار شجاع است.»
مهمان گفت: «حتماً دلیلی وجود دارد که این موش شجاع‌تر از بقیه است. باید بفهمیم علت چیست؟»
و از زاهد تیشه‌ای گرفت و سوراخ او را شکافت تا ببیند چیزی داخل آن هست یا نه.
موش دلیر نیز شاهد حرف‌های آنها بود و در سوراخ دیگری ناظر کارها و احوال آنها. سوراخ را شکافتند و یک کوزۀ پر از سکه‌های طلا در آن یافتند.
مهمان به زاهد گفت: «بعد از این، آن موش مزاحم هرگز نخواهد توانست که جولان دهد و عرض اندام کند.»
موش هم که شاهد و ناظر تمام جریانات بود غمگین شد، چرا که تعلق خاطر زیادی به آن کوزۀ پر از سکه‌های طلا داشت و هرگاه ناراحت بود، با دیدن آنها و بازی با سکه‌ها شاد می‌شد.
اکنون با چشم به هم زدنی هم لانۀ دلخواه و هم سکه‌هایش را از دست داده بود و چاره‌ای نداشت جز این که لانۀ دیگری اختیار کند. وقتی دید کوزۀ او را برداشتند، انگار تمام اعتماد به نفس و بزرگواری خود را از دست داد.
لانه‌اش را عوض کرد و با احساسی که در خود ایجاد کرده بود، به مرور از قدر و منزلتش نزد موش‌ها کاسته شد. کار به جایی رسید که موش‌ها وظیفۀ او می‌دانستند که برایشان غذا فراهم کند.
بالاخره وقتی دیدند که موش از پس خواسته‌های آنها برنمی‌آید، او را ترک کردند و به دشمنی با او پرداختند و او را نزد بقیۀ موش‌ها خوار و ذلیل کردند.
موش با خود اندیشید هر که مال ندارد پس قدرت ندارد و هیچ کسی او را دوست نخواهد داشت و یار وی نخواهد شد. پس تصمیم گرفت تا هرطور شده سکه‌ها را بازپس گیرد، شاید این‌گونه غرور از دست‌رفته‌اش بازگردد و موش‌ها مجدداً به سوی او بازگردند.
موش دیده بود که زاهد و مهمان بعد از بیرون کشیدن کوزه از لانۀ او، آن را میان خود تقسیم نموده‌اند، زاهد آن را در کیسه‌ای ریخته و زیر سر خود ‌گذاشته بود.
یک شب وقتی زاهد خوابید، به سمت او رفت. مهمان بیدار بود و با چوب ضربه‌ای به موش زد. موش که از درد به خود می‌پیچید، هر طور که بود با حیله خود را به سوراخ رساند و مدتی استراحت کرد تا دردش کم شد.
حرص و آز تمام وجودش را فراگرفته بود، طوری که درد را از یاد برد و دوباره از سوراخ بیرون آمد و به سمت زاهد رفت. مهمان هم که انگار منتظر وقوع این حادثه بود، با چوب‌دستی محکم بر سر موش کوبید، طوری که موش بیهوش شد و نقش زمین گشت. بعد از اندکی، باز با حیله و نیرنگ بسیار توانست خود را به لانه‌اش برساند.
با خود اندیشید: «شخص حریص برای رسیدن به بی‌نیازی، مدام در تکاپو و جستجوست و فرد ترسو مرگ خود را در جنگیدن می‌بیند. در صورتی که هم رزق تقسیم شده است و نباید برای آن بیش از حد تکاپو کرد و هم مرگ حتمی است و نباید از آن واهمه داشت.»
پس موش فهمید مقدمۀ تمام بلاها و پیش‌آهنگ همه‌ِ آفت‌ها طمع است و رنجی که از آن حاصل می‌شود بی‌نهایت. پس تصمیم گرفت سبک زندگی خود را عوض کرده و زندگی جدیدی را به دور از هرگونه طمع اختیار کند، و برای رسیدن به هدف، از آن خانه به صحرا نقل مکان کرد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *