Press "Enter" to skip to content

داستان‌های مرزبان نامه: حکایت پیاده و سوار

0

نازی تارقلی زاده:

در روزگاران قدیم، مردی لباس‌فروش زندگی می‌کرد که هر روز لباس‌های نو را در بقچه‌ای می‌پیچید و بر دوش کارگرش می‌گذاشت و برای فروش به ده‌های اطراف می‌برد.
روزی از روزها که طبق معمول همیشه بار را بر دوش کارگرش گذاشت و به سمت دهی رفتند، مسیر خیلی طولانی بود. کارگرش طوری خسته شده بود که دیگر نتوانست ادامه دهد.
باروبنه را روی زمین گذاشت و نشست تا استراحتی کند. لباس‌فروش هم خیلی خسته شده بود و کنار کارگر نشست. هنوز چند دقیقه‌ای از استراحتشان نگذشته بود که سواری به آنان نزدیک شد.
مرد پارچه‌فروش گفت: «ای جوانمرد! می‌شود این بار لباس من را ساعتی با خود بیاوری تا من و کارگرم نیز در راه نفسی تازه کنیم؟ کمک و یاری به درماندگان نیز از صفت‌های کرم و بخشش است.»
سوار گفت: «بی‌شک کمک کردن به درماندگان در ثواب بردن بسیار مؤثر است و کلیدی از درهای بهشت را نصیب انسان می‌کند.»
سپس با خود اندیشید: «بی‌شک این مرد باربر وظیفۀ خود را به خوبی انجام نداده و به خوبی نیز استراحت نکرده و غذا نخورده که اکنون در بردن این بار که کار هر روز اوست ناتوان گشته.»
در این فکرها بود که ناگهان خرگوشی از میان درخت‌ها به جاده پرید و سوار در لحظه به تاخت در پی خرگوش رفت. مقداری که به تاخت رفت، با خود اندیشید: «وقتی من اسبی چنین دارم، اگر جامه‌های مرد را می‌گرفتم و به تاخت فرار می‌کردم، آن‌ها هرگز به گرد پای من نمی‌رسیدند.»
این افکار شیطانی در وجود او رخنه کرد و به سمت مرد لباس‌فروش و کارگرش بازگشت.
مرد لباس‌فروش هم که لحظه‌لحظه دورشدن سوار را به تاخت می‌دید با خود اندیشید: «به راستی اگر جامه‌ها را به او می‌دادم و او به تاخت دور می‌شد، می‌خواستیم چه بکنیم؟ پس همان بهتر که سختی راه را بر خود هموار کنیم و سلامت به مقصد برسیم.»
سوار که بازگشت با لحن نرمی به لباس‌فروش گفت: «برادر، بارِ لباست را به من بده تا در مسیر برایتان بیاورم و شما هم دمی بیاسایید.»
لباس‌فروش گفت: «ای سوار برو که آنچه تو به آن اندیشیده‌ای، من هم از آن غافل نبوده‌ام.»
پس باید بدانیم که هرگز بدون فکر و نسنجیده دست به کاری نزنیم و تا کسی را درست نشناخته‌ایم، به او اعتماد نکنیم و دست یاری به سوی هر کسی دراز نکنیم. همان طور که در قرآن کریم سورۀ مبارکۀ قارعه آیۀ 6 و 7 آمده است: «هر کس سنجیده‌هایش سنگین برآید، پس وی در زندگی خوشی خواهد بود.»

نازی تارقلی زاده