Press "Enter" to skip to content

حکایت جهانگرد و طلافروش

0

 

محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده

در روزگاران قدیم، در سرزمینی دور، چند صیاد برای شکار حیوانات وحشی در بیشه‌زاری چاهی کندند. از قضا ببر و بوزینه و ماری در آن گرفتار شدند، مدتی بعد مرد طلافروشی هم در آن چاه افتاد و حیوانات وحشی داستان ما از شدت رنج و ناراحتی‌ای که داشتند به او توجهی نکرده و او را مورد آزار و اذیت قرار ندادند.
مدتی گذشت تا مرد جهانگردی که از آن حوالی می‌گذشت متوجه آنها شد و تصمیم گرفت برای رضای خدا به آنها کمک کند. پس طنابی به داخل چاه فرستاد. بوزینه از آن آویزان شد و بالا رفت. به دنبالش مار و سپس ببر از چاه بیرون رفتند.
وقتی مرد جهانگرد را دیدند، به او گفتند: «تو جان ما را نجات دادی و ما وامدار تو هستیم. روزی این را جبران خواهیم کرد.»
بوزینه گفت: «خانۀ من در کوه است.»
ببر گفت: «من در بیشه‌زار حوالی اینجا زندگی می‌کنم.» و مار گفت: «من در دیوار ورودی شهر خانه دارم. اگر گذرت بر این حوال افتاد، روی کمک ما حساب ویژه باز کن. اما برایت نصیحتی دارم، آن مرد را از چاه بیرون نیاور که آدمی بدجنس و بدذات است و پاداش هر نیکی را جز با بدی پاسخ نمی‌دهد. به آراستگی و زیبایی ظاهر او توجهی نکن که باطن سیاه و زشتش تحت‌الشعاع همه چیز است. این مرد چند روزی با ما رفیق بود و ما اخلاق او را شناختیم. آدم وفاداری نیست و اگر با او رفاقت کنی، هر آینه پشیمان خواهی بود.»
ولی مرد جهانگرد به حرف‌های آنها توجهی نکرد و مرد طلافروش را از چاه بیرون آورد. مرد طلافروش از مرد جهانگرد تشکر بسیاری کرد و خود را مدیون او دانست و آدرسش را در فلان شهر به او داد. سپس همگی با هم وداع کردند و هر یک به دنبال زندگی خود رفتند.
روزی جهانگرد به قصد شهر مرد طلافروش راهی سفر شد و در راه بوزینه را دید. بوزینه از دیدار او خرسند شد و گفت: «کاری از من برای تو ساخته نیست ولی اینجا کمی استراحت کن تا برایت میوه بیاورم.»
مرد ساعتی استراحت کرد و از میوه‌های گوارا تناول نمود. سپس از بوزینه تشکر کرد و راهی شهر مورد نظرش شد.
در بیشه‌زار از دور ببری را دید. بسیار ترسید و خواست فرار کند که ببر گفت: «ای جوانمرد! نترس، تو بر گردن من حق زندگی داری! و اگر تو این را فراموش کرده‌ای، من این را فراموش نمی‌کنم.»
سپس از مرد جهانگرد خواهش کرد که لختی در انتظار وی بماند. مرد منتظر شد و ببر در چشم برهم‌زدنی به قصر امیر رفت و دخترش را که در باغ مشغول گردش بود کشت و طلاهایش را برای مرد جهانگرد آورد.
مرد تشکر کرد و راه شهر را در پیش گرفت. در راه با خود ‌اندیشید: «وقتی حیوانات وحشی در یادبود عهد خود این گونه‌اند پس اگر مرد طلافروش که در این شهر است از آمدن من خبردار شود، در حق من چه لطف‌هایی که روا خواهد داشت.»
پس با خوشحالی به شهر رسید و به دنبال مرد طلافروش که اتفاقاً تاجر معروفی در آن شهر بود گشت و او را به راحتی پیدا کرد.
وقتی زرگر او را دید، بسیار خوشحال شد و با احترام زیاد او را به خانۀ خود برد. ساعتی با هم صحبت کردند و از احوالات یکدیگر خبر گرفتند. در میان صحبت، مرد جهانگرد طلاهایی که از ببر گرفته بود را به طلافروش نشان داد.
از آنجا که مرد طلافروش، طلاساز مخصوص امیر و خانواده‌اش بود، آن جواهرات را شناخت. پس به حکم بدی ذات خود اندیشید: «فرصت بسیار خوبی یافتم که اگر با درایت و کیاست از آن بهره گیرم، بسیار موفق خواهم بود.»
پس در چشم‌به‌هم‌زدنی نزد امیر رفت و گفت: «قاتل دخترتان را با جواهرات گم‌شده‌اش‌ گرفته‌ام. اکنون در خانۀ من است، او را دستگیر نمایید.»
مرد جهانگرد را دستگیر کردند و چون جواهرات دختر امیر همراه او بود، او را مقصر دانستند. امیر حکم داد او را در تمام شهر با خفت و خواری بچرخانند، سپس مجازاتش کنند.
در همین احوالات مار او را دید و شناخت. شب‌هنگام به زندان نزد او رفت و وقتی شرح ماوقع را از او شنید، بسیار ناراحت و غمگین شد و گفت: «ما به تو گفته بودیم که او آدمی بدذات و بی‌معرفت است و جواب هر نیکی را با بدی جبران می‌کند. من برای نجات تو چاره‌ای اندیشیده‌ام. پسر امیر را نیش زدم و همۀ پزشکان شهر از معالجۀ او ناامید شده‌اند. این گیاه را بگیر و پیش خود نگه دار. اگر فرصتی یافتی به او بده که بخورد و شفا یابد، شاید به این وسیله امیر از گناه ناکردۀ تو درگذرد!»
مرد جهانگرد از مار تشکر کرد و اظهار پشیمانی نمود از این که آن مرد نامحرم بدذات را محرم دانسته است.
مار گفت: «دست از ناراحتی و سرزنش خود بردار که گذشته‌ها، گذشته است و تو انسان شریف و دانایی هستی، پس برای رهایی خود حرکتی کن.»
سپس مار به بلندی رفت و با صدایی رسا فریاد زد: «درمان پسر امیر در دست‌های جهانگرد محبوس در زندان است.»
وقتی همه این صدا را شنیدند، سریع به امیر خبر دادند و به حکم امیر جهانگرد را نزد وی بردند. جهانگرد نیز با درایت عمل کرد و بعد از شنیدن شرح حال پسر امیر، همان طور که مار گفته بود عمل کرد و پسر امیر بهبود یافت.
بعد از این واقعه و یک سری تحقیقات، بی‌گناهی مرد جهانگرد محرز شد. امیر پاداشی در خور به او داد و فرمان مجازات مرد زرگر را صادر نمود، چرا که در آن شهر رسم بود، اگر به کسی تهمت یا افترایی می‌زدند و او را متهم می‌کردند، چنان چه خلاف آن اثبات و تأیید می‌شد، جزایی که برای متهم درنظر گرفته می‌شد، در حق فرد دروغگوی فرومایه‌ای که تهمت زده بود، روا داشته می‌شد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *