Press "Enter" to skip to content

داستان‌های‌ مرزبان نامه: حکایت شیر و خرگوش

0

محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده

در زمان‌های قدیم، در مرغزاری زیبا جانوران زیادی در کنار هم زندگی می‌کردند و به خاطر فراوانی نعمت به راحتی روزگار می‌گذراندند. اما همگی دغدغه بزرگی داشتند. در مجاورت آنها شیری زندگی می‌کرد که آرامش را از آنها ربوده بود. روزی نبود که یکی از حیوانات به دست شیر شکار نشود.
بالاخره روزی حیوانات در گوشه‌ای از بیشه، دور از چشم شیر دور هم جمع شدند و تصمیم مهمی گرفتند. سپس همگی نزد شیر رفتند و گفتند: «ای سلطان بزرگ! ما به نزد تو آمده‌ایم تا موضوعی را با شما مطرح کنیم. شما هر روز یکی از ما را با سختی و مشقت شکار می‌کنید و می‌خورید. با این وضعیت هم شما در سختی هستید و هم ما در اضطراب. ما تصمیم گرفته‌ایم زحمت شما را کم کنیم، به این ترتیب که هر روز یکی از ما با پای خودش نزد شما می‌آید تا شکار شما شود ولی این کار شرطی هم دارد و شرطش این است که شما دیگر شکار نکنید.»
مدتی به همین منوال سپری شد و هر روز به قید قرعه حیوانی برای رفتن نزد شیر انتخاب می‌شد. تا این که روزی قرعه به نام خرگوش افتاد. خرگوش که بسیار باهوش بود، با خود فکری کرد و رو به دوستانش گفت: «اگر امروز در فرستادن من نزد شیر کمی تأخیر کنید و به من اعتماد داشته باشید، من همگان را از شر این درنده سنگدل رها خواهم کرد و پس از این با خوشی روزگار به کام‌مان خواهد بود.»
حیوانات حرف او را پذیرفتند، چراکه خرگوش در تمام مرغزار به باهوشی مشهور بود. خرگوش ساعتی منتظر ماند تا از وقت غذای شیر گذشت، سپس با سرعتی اندک به سمت لانه شیر رفت.
شیر که از وقت غذایش گذشته بود، عصبانی می‌غرید و به خاطر عهدشکنی حیوانات از شدت خشم پنجه در خاک می‌کشید.
خرگوش را که دید با عصبانیت علت را از او پرسید. خرگوش هم گفت: «من امروز با خود خرگوشی را برای شما آورده بودم، در راه به شیری برخوردم و او خرگوش را از من گرفت. هرچه گفتم این خرگوش غذای سلطان‌مان است اهمیتی نداد و گفت این شکارگاه و تمامی صیدها مال من است، چراکه قدرتمندتر و باشکوه‌تر از من موجودی نیست. من هم از ترس با عجله به سمت شما آمدم تا شما را خبر کنم.»
شیر که گرسنگی و خشم راه تفکرش را بسته بود، با عصبانیت گفت: «من را نزد او ببر.»
خرگوش او را به سمت چاهی راهنمایی کرد و گفت: «او در این چاه است. من به تنهایی می‌ترسم که سر چاه بروم ولیکن اگر شما از سر لطف، من را در میان پنجه‌های قدرتمند خود بگیرید دیگر نخواهم ترسید و او را به شما نشان خواهم داد.»
شیر که از حرف‌های خرگوش حسابی خوشش آمده بود، همان کار را کرد. وقتی سر چاه رفتند، تصویر خود و خرگوشِ در برش را در آب دید و گمان کرد که شیر دیگری همراه با غذای وی در چاه است. از خشم دیوانه شد، خرگوش را به گوشه‌ای انداخت و غرش‌کنان به داخل چاه پرید. پریدن همانا و غرق شدن همانا!
خرگوش هم با خوشحالی نزد دوستانش بازگشت و جریان را برای آنها بازگو کرد. همه شادمان شدند و از خرگوش تشکر کردند و به راحتی و بی‌دغدغه به زندگی شاد خود در مرغزار ادامه دادند.