محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده
در روزگاران قدیم، در کنار برکهای دو مرغابی با لاکپشتی زندگی میکردند و دوستان خوبی بودند.
روزها از پی هم میگذشت و آنها با هم با دوستی و مودّت روزگار میگذرانیدند تا این که از بد روزگار، هوا بسیار گرم شد و آب آبگیر خشک. وقتی که اوضاع این گونه شد، مرغابیها با هم مشورت کردند و گفتند: «ما باید به جای دیگری برویم چرا که بقای ما به وجود آب وابسته است.»
بالاخره با هم توافق کردند که به جای دیگری نقل مکان کنند. برای خداحافظی نزد لاکپشت رفتند. لاکپشت جریان را شنید و بسیار ناراحت شد و غصهدار. گفت:«من به بودن شما عادت کرده ام. شما بهترین دوستان من هستید. اگر شما مرا ترک کنید من از تنهایی و غصه خواهم مرد.»
مرغابیها هم که با لاکپشت دوستی و مودّت داشتند، از ناراحتی وی اظهار ناراحتی کردند و گفتند: «ما هر کجا که برویم باز به یاد تو خواهیم بود. اگر بخواهی میتوانیم تو را با خود ببریم ولیکن شرط دارد. ما این گونه عمل میکنیم، یک تکه چوب قوی پیدا میکنیم و هر یک از طرفی آن را به منقار میگیریم. تو نیز با دهانت چوب را نگه دار. ما پروازکنان تو را هم به محل موردنظرمان خواهیم برد. شرطمان این است که در طول مسیر هر اتفاقی هم افتاد تو هرگز دهانت را باز نکنی.»
لاکپشت از این پیشنهاد شاد شد و شرط را پذیرفت و آنها نیز مشغول آمادهسازی مقدمات سفر شدند.
چوبی آوردند و لاکپشت وسط چوب را به دندان گرفت. مرغابیها دو طرف چوب را برداشتند و او را به هوا بردند. وقتی که بالا رفتند، مردم که از دیدن مرغابیها و لاکپشت شگفتزده شده بودند، مرتب فریاد میزدند که مرغابیها با خود لاکپشت میبرند!
لاکپشت ساعتی خود را نگه داشت ولی بعد طاقتش تمام شد و گفت: «تا کور شود هر آنکه نتواند دید.»
دهان گشودن همانا و از بالا به پایین پرت شدن همان!